دوشنبه 28 بهمن 1392-8:8

روزی روزگاری، درخت!

...و به این بهانه درخت های بیشتری را قطع می کنیم. بعد با علم به این موضوع، بلوار می کشیم از مثلا خیابان معلم تا بلوار خزر!+عکس


مازندنومه؛ سرویس محیط زیست و گرشگری، بهارک همتی: روزی روزگاری درختی بود …. و پسر کوچولویی را دوست می داشت . پسرک هر روز می آمد برگ هایش را جمع می کرد از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد. از تنه اش بالا می رفت از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد و سیب می خورد با هم قایم باشک بازی می کردند.

 پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید . او درخت را خیلی دوست می داشت خیلی زیاد و درخت خوشحال بود اما زمان می گذشت پسرک بزرگ می شد و درخت اغلب تنها بود تا یک روز پسرک نزد درخت آمد درخت گفت: « بیا پسر، ازتنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ، سیب بخور و در سایه ام بازی کن و خوشحال باش . »

 پسرک گفت : « من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن و بازی کردن کار من نیست. می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم . من به پول احتیاج دارم می توانی کمی پول به من بدهی؟

درخت گفت : « متاسفم ، من پولی ندارم » من تنها برگ و سیب دارم . سیب هایم را به شهر ببر، بفروش آن وقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد.

 پسرک از درخت بالا رفت سیب ها را چید و برداشت و رفت. درخت خوشحال شد ،  اما پسرک دیگر تا مدت ها بازنگشت…

درخت غمگین بود تا یک روز پسرک برگشت. درخت از شادی تکان خورد و گفت : « بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا با شاخه هایم تاب بخور و خوشحال باش »

 پسرک گفت : « آن قدر گرفتارم که فرصت بالا رفتن از درخت را ندارم، زن و بچه می خواهم و به خانه احتیاج دارم می توانی به من خانه بدهی ؟

 درخت گفت : « من خانه ای ندارم خانه من جنگل است، ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری و برای خود خانه ای بسازی و خوشحال باشی . »

 آن وقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد و درخت خوشحال بود اما پسرک دیگر تا مدتها بازنگشت و وقتی برگشت ، درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند آمد با این حال به زحمت زمزمه کنان گفت : « بیا پسر ، بیا و بازی کن »
پسرک گفت : دیگر آن قدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم . قایقی می خوانم که مرا از اینجا ببرد به جایی دور؛ می توانی به من قایق بدهی ؟

درخت گفت : تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز آن وقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوی و خوشحال باشی . پسر تنه درخت را قطع کرد قایقی ساخت و سوار بر آن از آنجا دور شد. و درخت خوشحال بود.

 پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت ، خسته، تنها و غمگین. درخت پرسید : چرا غمگینی ؟ ای کاش می توانستم کمکت کنم اما دیگر نه سیب دارم، نه شاخه، حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو.

 پسر گفت : خسته ام از این زندگی ، بسیار خسته و تنهام و فقط نیازمند با تو بودن هستم ، آیا می توانم کنارت بنشینم ؟ درخت خوشحال شد و پسرک پیر کنار درخت نشست و در کنار هم زندگی کردند و سالیان سال در غم و شادی ادامه زندگی دادند … (شل سیلور استاین)


***

قدیم ها می گفتند: «من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق.» مثل این که این روزها دیگر تشکر کردن مد نیست. بله دیگر! اشرف مخلوقاتی که ما باشیم و مخصوصا ما کشورهای جهان سومی که با دست خودمان کمر به نابودی خودمان بسته ایم، به درخت خدا هم رحم نمی کنیم.

یعنی وقتی به درخت که این همه برای مان اکسیژن می سازد و تامین کننده ی نفس های ما است، آن هم از آن نوع نفس که بر هر یک دانه اش دو شکر واجب است، چون وقتی فرو می رود ممد حیات است و وقتی هم که بر می اید مفرح ذات، رحم نمی کنیم؛ می خواهیم به گرگ و پلنگ و حتی پرنده رحم کنیم؟

در این شهر ساری که هوا در تابستان به آن درجه از شرجی و گرما می رسد که همه می دانیم، در خیابان چه چیزی بهتر از سایه یک درخت به داد آدم می رسد؟

 فرق دمای سایه و آفتاب چندین درجه است. ماشینی را که در آفتاب پارک کرده اید و دو ساعت رفته اید دنبال یک کاری، مقایسه کنید با همانی که گذاشته اید در سایه. ببینید کدام شان قابل تحمل است.

 اگر در این شهر درخت به اندازه کافی وجود داشت، آیا در خیابان های شهر این همه از گرما جان مان به لب می رسید؟ چرا به جای آن که درختان پیر و کهنه را تیمار کنیم و به آن ها برسیم، نه تنها - به دلیل محرومیت سبزی که گریبان شهرهای شمالی را گرفته- کاری به کارشان نداریم، که بعضی وقت ها حتی تن آن ها را با اره برقی آشنا می کنیم؟ آن هم با آن صدای دوست نداشتنی اش که خون را در رگ ها خشک می کند؟

 درخت دوست ما است. در اثبات دوستیش همین بس که هر چه داریم از درخت داریم. از نیازهای اولیه زندگی، تا این همه وسایل تجملاتی و شیک که دور و بر زندگی مان را گرفته است و به بهانه آن ها است که این بیچاره ها را قطع می کنیم.



تازه این وسایل را هم که سالی یک بار عوض می کنیم و به این بهانه درخت های بیشتری را قطع می کنیم. بعد با علم به این موضوع، بلوار می کشیم از مثلا خیابان معلم تا بلوار خزر، البته دست شان درد نکند واقعا شاکر هستیم ... منظورم بلوار تازه تاسیس امام هادی (ع) است، آن هم کاملا شرقی غربی و رو به خورشید، که در تمامی ساعت روز آفتاب مستقیم و معکوس چشم همه را می سوزاند، بعد می آییم در باغچه های وسطش به جای درختان بلندی که سایه سار خیابان باشند، شمشادهای کوتاه و خپلی می کاریم که نه تنه به درد بخوری دارند، نه برگ های درشتی و نه بالطبع سایه ای. مثلا این شهر شمالی است!

 تنها یک خیابان این شهر رنگ و بوی شمال دارد و بس. آن هم خیابان فرهنگ است با آن چنارهای عزیز. که در پاییز با آن رنگ های زیبا یادمان می آورد که سرور و شادی یعنی چه. و تابستان ما را از خطر گرمازدگی نجات می دهد و در بهار با جوانه های سبز کمرنگ و زیبایش نوید عید می دهد، و در زمستان زیباترین مناظر را درست در وسط شهر برای مان به ارمغان می آورد. آن هم برای ما شهری های فلک زده ای که برای دیدن طبیعت باید حتما ماشین سوار شویم و چندین کیلومتر برویم تا به منطقه ای طبیعی برسیم و بتوانیم به بچه های مان بگوییم ببینید، این رودخانه است، این دشت است، این اسب وحشی است، این درخت چنار است، این درخت سپیدار است، این یکی برگ های پهن دارد، گردویی که می خوری از این درخت به وجود می آید، سیبی نوش جان می کنی از این درخت به عمل می آید....