يکشنبه 25 بهمن 1383-0:0

به یادقدركل

خاطره ای از پشت صحنه يك فیلم - رضا علامه زاده


گمان کنم سال هزار و سیصد پنجاه و یک خودمان بود که من با یک گروه کوچک فیلمبرداری از تلویزیون ملی ایران و چند بازیگر پر اشتیاق در روستاهای اطراف نکا و کوهپایه های هزار جریب با جیب خالی و شوقی سرشار مشغول ساختن فیلمی داستانی به نام "چوب" بودم . سال پنجاه و یک بود و ما هر روز صحنه ای را در پس کوچه های دهکده ای، در پهنه ی گسترده ی پنبه زاری یا بر فراز مرتفع نِفاری فیلمبرداری می کردیم. چند صحنه دیگر را برای روزهای بعد برنامه ریزی کرده بودیم که تازه متوجه شدیم به ماه محرم رسیده ایم و به خاطر حرمت به معتقدات روستائیان باید برنامه هایمان را دستکم در دهه اول این ماه تعطیل و یا تعدیل کنیم. اما این کار ساده ای نبود. ما خیلی از برنامه عقب بودیم. وقفه در کار و بازگشت به تهران معنائی جز تعطیل فیلمبرداری نمی داد. از سه چهار صحنه ای که باقیمانده بود، البته، فقط یکی درد سر آفرین می توانست باشد. اتفاقا همان که بیشترین امکانات را طلب می کرد و ما برای تدارکش زحمتها کشیده و خرجها تراشیده بودیم بی آنکه هیچکدام متوجه بوده باشیم که روز فیلمبرداری را مصادف با هفتم ماه محرم یعنی تنها دو روز پیش از تاسوعا تعیین کرده ایم، آنهم فیلمبرداری از صحنه ی مراسم ختنه سوران پسر قهرمان قصه (که بهزاد فراهانی نقشش را بازی می کرد) و قَدَر کَل، کمانچه کش محبوب خطه ی شمال در آن ساز می زد! کدخدای روستای کوچکی که در وسط جنگل های هزار جریب مازندران قرار داشت و محل فیلمبرداری ما بود معتقد بود اگر نمی شود برنامه را عقب انداخت خیلی مهم نیست چرا که مردم چون می دانند شما از طرف تلویزیون آمده اید جرات مخالفت ندارند فقط ممکن است مشارکت نکنند. بعد توصیه کرد که برای به دست آوردن دل آنها و بویژه دل آخوند روستا یک چراغ زنبوری بزرگ از طرف تلویزیون به مسجد هدیه کنیم. کاری که بلافاصله انجام شد! شبی که فردایش فیلمبرداری داشتیم قرار گذاشتیم که ورود قَدَر کَل و یکی دو نوازنده همراهش را تا نیمه شب به تعویق بیندازیم تا کسی متوجه حضور آنها در ده نشود. من از ترس اینکه مبادا مردم روستا برای تماشای ختنه سوران و کُشتی محلی گرفتن در وسط حیاط خانه، که بخشی از شادمانی مراسم بود، نیایند و ما بی سیاهی لشگر بمانیم طوری دکوپاژ (فیلمنامه فنی) را تنظیم کردم که تمام صحنه را بدون قَدَر کَل و ساززنهای دیگر فیلمبرداری کنیم و اگر همه چیز پیش رفت قَدَر کَل را بیاوریم و کمی از او فیلم بگیریم و باقی را به تدوین فیلم محول کنیم؛ کاری که البته لطمه ای جدی به کیفیت صحنه می زد. صبح، قَدَر کَل را در خانه گذاشتیم و گفتیم پایش را بیرون نگذارد تا صدایش کنیم و خودمان رفتیم سر صحنه و آماده تدارک شدیم. اولین کسی که برای تماشا آمد از من که تنها کسی از گروه بودم که مازندانی می دانستم پرسید "پس قَدَر کَل کجاست؟" گفتم قَدَر کَل قرار نبود باشد. سری تکان داد و رفت. بعد دو سه تا پیرزن آمدند و همان پرسش را تکرار کردند. فکر کردم کارمان زار است و رازمان از پرده بیرون افتاده. پاسخ پیرزنها را اما از سر کنجکاوی کمی متفاوت دادم "مگر شما برای قَدَر کَل آمده اید؟"، "پس برای چه آمده ایم!؟" با تردید گفتم "شاید هم بیاید، خدا را چه دیده ای!" و دیدم که پیرزنها همانجا کنار حوض در حیاط نشستند. ته دلم خوشحال شدم و از یکیشان پرسیدم آیا هیچوقت قَدَر کَل را از نزدیک دیده است. به جای او پیرزن بغل دستی اش گفت: "هزار سال پیش توی عروسی هر سه تای ما کمانچه کشیده است!" هنوز صحنه آرائی تمام نشده بود که روی رواق و هره دیوار پر شد از زن و مرد و پیر و جوان که بیصبرانه منتظر قَدَر کَل، محبوبترین نوازنده ی خطه شمال بودند تا برایشان کمانچه بزند و "کتولی" و "امیری" زمزمه کند. و ما که مستِ این حادثه بودیم حلقه پشت حلقه بود که فیلم می گرفتیم!