سه شنبه 20 اسفند 1392-14:26
وقتی قهرمانِ داستان، شهید توست
نگاهی به کتاب «خاطرات سربازیام» نوشته فرضعلی محمدزاده سوادکوهی
مازندنومه؛ سرویس اجتماعی، عادل جهان آرای: آخرین روز بهمن ماه بود که مازندرانیهای مقیم مرکز به همت سوادکوهیهای تهران در یک همایش فرهنگی-هنری شرکت کرده بودند.
حضور نزدیک به 4هزار سوادکوهی در تهران آن هم زیر یک سقف با فضایی شاد و مفرح اگر نگوییم منحصربهفرد، ولی خیلی نادر بود.
در راهروی تالار بزرگ وزارت کشور غرفههای مختلفی برپا شده بود که آثار فرهنگی - هنری مردم مازندران، از دستبافتهها تا غذاهای محلی و مجلات و کتابها را به نمایش گذاشته بودند.
روی میز یکی از غرفهها چندین جلد کتاب اما با یک عنوان به نام «خاطرات سربازیام» با قطع جیبی قرار گرفته بود. در کنار غرفه آقایی ایستاده بود که یکی از دوستان، او را به من معرفی کرد. گفت که ایشان نویسنده کتابند. خوشحال شدم. از اینکه میدیدم یکی از سربازان قدیمی خاطراتش را نوشت، دست مریزاد گفتم.
در همین هنگام نویسنده کتاب –آقای محمدزاده – کتابی را برداشت و به رسم یادبود متنی را در صفحه اول کتاب نوشت و به من هدیه کرد. از او تشکر کردم. قول دادم کتاب را معرفی کنم.
کتاب مجموعاً با عنوان، فهرست، عکس و نامنامه فقط 120صفحه دارد و این امکان را به خواننده میدهد که به راحتی خوانده شود. برای آنکه به قولم عمل کرده باشم، بهتر دیدم به جای معرفی صرف رسانهای، خاطرات این کهنهسرباز سوادکوهی را بخوانم.
کتاب را هیأت معارف جنگ شهید سپهبد علی صیاد شیرازی جمعآوری و انتشارات ایران سبز آن را منتشر کرد. این هیأت کارش جمعآوری خاطرات سربازان و رزمندگان 8سال دفاع مقدس است. در ابتدای کتاب متنی از سرتیپ 2 ستاد «نجاتعلی صادقیگویا» به عنوان ویراستار آمده است که خواننده را ترغیب میکند تا داستان این سرباز 32سال پیش را بخواند. او نوشت:«با مطالعه خاطرات آقای محمدزاده، خواننده متوجه میشود که در لایههای جامعه افراد گمنامی هستند که ذهن خود را هنوز هم با حال و هوای آن روزها مشغول نگه داشتهاند و علاقهای هم ندارند که از آن روزها جدا و ذهن خود را با رفتارها و گفتارهای و غفلتهای فریبنده این روزها مشغول کنند.»(ص14)
متن کتاب چندان فنی و پیچیده نیست. روایت نرم و ساده شروع میشود. راوی خاطراتش را از دوره آموزشی تعریف میکند. فروردین سال 60 را در چهلدختر گذراند. بعد از 3ماه دوره آموزشی، به منطقه عملیاتی نوسود و در گروهان سوم 139، یعنی پاوه و نوسود اعزام شد. راوی نام بسیاری از فرماندهان گروهانش را در حافظهاش دارد. علاوه بر این نام بسیاری از سربازان، افسران، سپاهیها و بسیجیان را که در طول خدمت با او درجبههها حضور داشتند، در پایان صفحه آورده است.
محمدزاده در طول 20ماه خدمت در خطوط مقدم جبهه در 5عملیات مهم شرکت کرد. روایت برخی از وقایع را خیلی دقیق و حسی مینویسد، به گونهای که میتواند خواننده را با وجود گذشت بیش از 3دهه از آن روزها، به فضای جبهه و کوهستانهای سرد و در عین حال مخوف کردستان و باتلاقها و تپهماهورهای گرم خوزستان ببرد.
تیرماه 60 به نوسود میرود. جایی که این تازه سرباز جوان، در اولین قدم در دره شهر «نودشه» با دیدن یک مادر کُرد، یاد مادرش میافتد و دلتنگی وجودش را فرا میگیرد. اما مادر کُرد وقتی او را میبیند برایش دعا میکند. دستهای چروکیده بانوی پیر کردستان او را به وجد میآورد و از آنکه در آن شرایط برای حفظ آب و خاکش میجنگد، احساس غرور میکند.
در روایتهای او فقط یک قهرمان دیده نمیشوند، همه آنهایی که با او در رزم شریکاند، بیآنکه نقشی بازی کنند، قهرمان میشوند. محمدزاده البته قصد قهرمانسازی ندارد، نمیخواهد داستانسرایی کند و خواننده را در تعلیقهای قصهوار کتابها، معلق نگه دارد. قهرمانهایش گاه ناگهان با او همقدم میشوند و بدون آنکه او زیاد آنها را بشناسد، ناگهانیتر پرواز میکنند.
اساساً همه آنهایی که راوی با آنها همرزم میشود و به میدان مبارزه میرود، قهرمانهایی هستند که چه بخواهی و چه نخواهی با آنها همذاتپنداری میکنی. تردیدی نیست که اگر شما خاک جبهه و جنگ را خورده باشی این حستان بیشتر خواهد شد.
خاطرات جنگ این سرباز، پر از مخاطرات و سختیهاست. شیرینکاریهایی نیز گاهی از او دیده میشود. راوی فضای جبهه و جنگ را هم ترسناک و هم شاد نشان میدهد. به اعتقاد او سربازانی که در یک قدمی مرگ قرار میگرفتند، اینگونه نبود که دایم در ترس باشند یا دایم در شجاعت مطلق.
محمدزاده هم ترس و وحشت خود و دیگران را تصویر میکند و هم شجاعت و از جانگذشتگیهای سربازان و مدافعان کشور را. «از روزی که به منطقه عملیاتی آمده بودم-بین قله ملندو و کاوه زهرا در نوسود-بعضی از سربازهای قدیمیتر با تعریف و تمجید از دشمن و حتی با شیطنتها، موجب ترس و وحشت تازهواردها میشدند.»(ص32)
پس ترس که امر ذاتی آدمهاست، میتواند به همراه این سربازان باشد، اما شجاعت از سوی دیگر وارد میشود. راوی وقتی از قهرمانهای شهیدش میگوید، احساسی میشود و مصمم. ولی ادعا نمیکند، بلکه واقعاً مصمم است که راه شان را ادامه
دهد. محمدزاده میگوید:«هوا در حال تاریک شدن بود. به جایی رسیدیم بین قله ملندو و کاوهزهرا، جایی که در دید کامل و تیررس دشمن بود. به دستور مسئول گروه «ایوب باقری»- سرباز قدیمی- آنجا را نفر به نفر با سرعت به صورت نیمخیز رد شدیم و قبل از تاریکی به بالای قله رسیدیم. نفرات دسته در شکاف تختهسنگها کنار سنگرهای نزدیک به هم با سقفهای بسیار کوتاه پوشیده از بلیت و سنگ منتظر ما ایستاده بودند.»(ص31)
در این بخش حسی از ترس و گاهی امید خواننده را فرا میگیرد. من هم این حس را دارم که راوی دارد، خاطراتی را نقل میکند، در عین حال که ترس از آن ساطع میشود، گیرایی هم به متن اضافه میشود. اما وقتی سطربهسطر با روایت همراه میشوم، ناگهان حس میکنم به جایی رسیدهام که تصویر دوست دوران کودکیهای مرا دارد.
راوی ادامه میدهد:«یکی دو نفر با نزدیک شدن به ما به استقبالمان آمدند. یک سرباز خوشرو و لاغراندام با هیکلی کشیده ما را به سمت سنگرها هدایت کرد و رو به ما که تازهوارد و جدید بودیم کرد و گفت:اعزامی از کجا و بچه کجا هستید؟ وقتی من گفتم: بچه سوادکوه هستم، با خوشحالی دستش را به سمت من دراز کرد و گفت:چتی هسی برار. مه اسم رضا داودیه. بچه آلاشتمه.»(همان)
فکر نمیکردم روایتهای داخل این کتاب به من ربط پیدا کند. وقتی به اینجای ماجرا رسیدم، یک نوع غم، دلتنگی و اندوه مرا فرا گرفت. با روند روایت او همگام شده بودم. این قهرمانی که راوی از او میگوید سالها پیش –بیش از 3دهه- با هم روزهایی را زندگی کردیم، اهل یک خاک و همبازی یک کوی و همراه با هم در میان انبوه ابرهای پوشیده منطقه هلن سوادکوه دنبال گوسالههای هم میگشتیم. ناگهان میخواهیم از نوع حرفزدنهای قهرمان کتاب سر در بیاورم. حالا سطرهای کتاب دست مرا میگیرند و اجازه نمیدهند که از قهرمانم دور شوم. اما جالب است که ترس و وحشت راوی کتاب را یک همولایتیاش یعنی همان «رضا داودی» اولین سربازی که با او شوخی میکرد و با جملاتی چون «بوین رزمندههای دلاور، بوین شیر سوادکوه ره...» به شادی تبدیل میکرد.
راوی میگوید:«داودی به ما دلگرمی میداد و ما را بیشتر با موقعیت و جایی که آمده بودیم آشنا میکرد.»(ص32) وقتی محمدزاده با «دیدن یک همولایتی» سر از پا نشناخت و انرژی مضاعف گرفت و من هم که قصه زندگی و غمنگنانهتر داستان شهادت سربازی را میخوانم که 32سال پیش گردن خونآلودش را دیده بودم، در حقیقت نمیدانم خوشحال باشم، یا غمگین. اما همین را میدانم که دلم برای ادامه قصه تنگ میشود و مهمتر از همه میخواهم که قهرمانم دیرتر بزید. روایت این کهنهسرباز وقتی به اینجا میرسد، همان حسی را که او دارد و با دیدن یک همولایتی دچار شوق و ذوق میشود، به من منتقل میشود.
اینجا قهرمان فقط همولایتی او نیست، بلکه کسی است که من برخی از روزهای زندگیام، کودکی، نوجوانی و ابتدای جوانیام را با او گذراندهام. اینکه راوی با کسی روبهرو میشود و به او میگوید که اهل کجاست؟ اینجا منِ خواننده را در یک سطر به 4دهه قبل میبرد. با آنکه میدانم قهرمان همولایتی او شهید شده است، اما ذوقزده متن را میکاوم و روایت را پی میگیرم. نمیدانم چرا دلم نمیخواهد که بخوانم داودی هم شهید شده است. محمدزاده میافزاید:«من هم ذوقزده شدم. از اینکه در بین دستههای گروهان سربازهای قدیمی، همولایتیهای من هم هستند.»(همان)«وقتی بین سنگرها مستقر شدیم، برای دیدن داودی به سنگرشان رفتم. درآنجا یک همولایتی دیگر را نیز دیدم. با دیدن آنها کمی روحیه گرفتم.»(همان)
حالا ادامه روایتها برای من رنگ و بوی دیگری دارد، سطر به سطر را میکاوم تا از زندگی قهرمان خود سر در بیاورم. دوست دارم بدانم که این بچه کوهستان، در کوههای کردستان چگونه مبارزه میکرد. یادم نمیرود که او در همان تابستان آخر سال 60 به مرخصی آمده بود به من گفته بود که آرزو دارم که نابودی صدام را جشن بگیریم.
راوی در اولین شب نگهبانیاش باز حرفهای داودی را میآورد و مینویسد:«تنها داودی بود که به من دلگرمی میداد و یادآوری کرد که اصلا نترسم. فقط گوش کنم اگر به کوچکترین صدایی مشکوک شدم، از نارنجک استفاده کنم.»(ص35) اما راوی صبح آن روز از وحشت به دلیل دیدن جسد چند سرباز عراقی در کنار سنگرهایش میگوید:«در سپیدهدم چیزی را که میدیدم باورم نمیشد. چونکه نه داودی و نه دیگران چیزی در این خصوص نگفته بودند. جسد تنومند یک عراقی با لباس سبزوقرمز کماندویی روی شکم به صورت نیم رخ روی تختهسنگ افتاده بود... هیچ وقت در طول 20ماه حضور در جبهه به اندازه آن صبح نترسیده بودم.»(ص36) محمدزاده سپس در باره آوردن آب از پای قله حرف میزند و اینکه برای رفتن آب «ترسی در وجود او پنهان شده بود.» وقتی به کنار چشمه میرود رزمندههای دیگر را میبیندکه بدون توجه به کمانه کردن گلولهها مشغول آبتنی هستند. اما من در ادامه دنبال حرکات قهرمان شهید خود هستم.
راوی بعد از آنکه موفق به گرفتن آب میشوند به قله برمیگردد. ولی من دنبال این هستم که ببینم همبازی سالهای دور من در جبهه چه میکرد و چگونه شهید شد. دلم میخواهد که قهرمان همچنان مواظب سرش باشد. دلشوره گرفته بودم. انگار که پشت سطرهای هر پاراگراف میخواستم سنگر بگیرم و به رضا نهیب بزنم که مواظب سرش باشد. روای مینویسد:«وقتی برگشتم بالای قله، من و داودی و حبیب تا غروب به اندازه یک سال حرف زدیم.»(ص38) خدا را شکر، پس رضا هنوز در آغوش قلههای کردستان نفس میکشد. کاش میشد راوی حرفهای داودی را بیشتر مینوشت و بیشتر میگفت. اما مینویسد:«آفتاب پشت ارتفاعات کلههرات غروب کرده بود وسایه قلهها، همه جا را فرا گرفته بود، نفرات تعویضی آماده میشدند تا به ارتفاعات «نروی» برگردند. یکی صدا زد «داودی داودی.»(ص39)
نمیدانم که چرا احساس کردم با خواندن این بخش، صدای تپش قلب داودی را شنیدم. صدای ضربان قلب خودم را اذیتم میکرد. با آنکه میدانستم او شهید شد، ولی دلم میخواست در این مرحله نباشد. منتظر بودم که راوی هنوز از شبها وروزهای دیگر رضا بگوید. محمدزاده میافزاید:«رضا از پیش ما بلند شد، همچنان با خنده گفت: با اجازه برادرها، فکر کنم موقع رفتنه، بروم تجهیزاتم را جمع کنم.»
به گفته راوی رضا به سمت سنگر خودش رفت. میافزاید:«دقیقهای نگذشته بود که صدای تیر خفیف یک تکتیر آمد و یکی فریاد زد داودی تیر خورد. داودی تیر خورد. نمیدانم چگونه خودم را به داودی رساندم. رضا بین دو سنگر در شکاف تختهسنگها افتاده بود و دستوپا میزد...خون از گردن و زیر گلویش چون شیر آبی راه افتاده بود. صدایش زدم. رضا، رضا، همینکه نگاه ما به هم تلاقی کرد، پلکهایش آرام و آهسته بسته شد.»(همان) راوی میافزاید:«من سراسیمه دنبال حبیب دویدم که در حال دیدبانی بود و با آه و او خبر دادم که رضا تیر خورد. حبیب وقتی سر رسید پیکر رضا را بغل کرد و نعره میزد:آه برار...آه جان رضا...آه... من هم دستم را دور آنها حلقه کرده بودم و چون کودکی خردسال گریه میکردم. فرمانده دسته ستوان کریمی به بچهها دستور داد پتو آوردند.من وحبیب را از رضا که شهید شده بود جدا کردند. جنازهاش را در پتو پیچیدند و با بیسیم به فرماندهی گروهان گزارش داد که سرباز رزمنده رضا داودی که نزدیک به یک سال در جبهه غرب برای دفاع و حفاظت از میهن خود با دشمن خارجی و مزدوران داخلی آنها جنگید در ساعت 18روز 6تیر 1360 بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن شهید شد.»(ص40)
نمیدانم اینجای داستان را چگونه خواندم. حس کردم که کتاب خیلی سنگین شده است. سطرها را نمیتوانستم دنبال کنم. در پی این بودم که ببینم قهرمان من از کدام سمت میآید. حالا من بعد از 32 سال به یادم آمد که زیر گوش رضا باندپیچی شده بود و او را میان اشکهای مان به خاک سپردیم. و رضا یک بار دیگر برای من زنده و شهید شد ولی ما هنوز دوره میکنیم شب را و روز را و هنوز را.