سه شنبه 5 فروردين 1393-19:18

نود لحد!/دلم برای کتاب های ننوشته اش تنگ می شود

آخر شاهنامه

به بهانه درگذشت استاد بزرگ تاریخ و ادبیات ایران؛ دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزي


مازندنومه، سردبیر: اوایل دهه 70 شمسی در تهران دانشجو بودم. کلاس که نداشتم اوقاتم را اغلب در کتابخانه دانشگاه می گذراندم و روزنامه ها را نیز مرور می کردم.
 آن جا بود که برای نخستین بار در روزنامه اطلاعات با مقاله و نام و عکس دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی برخورد کردم. متولد یکی از روستاهای کرمان به نام پاریز، دکتر در تاریخ و استاد بازنشسته دانشگاه تهران.

 آن اسم در خاطرم ماند و اندک اندک با کتاب های او هم آشنا شدم؛ ابتدا پیغمبر دزدان و بعد از پاریز تا پاریس و کوچه هفت پیچ و بقیه.

حالا دیگر به شدت مجذوب آثار استاد باستانی شده بودم و برخی کتاب های او را تا سه بار می خواندم تا در خاطرم بماند. با این که خیلی به تاریخ علاقه نداشتم، ولی هر کتابی که از او به دستم می رسید، با اشتیاق می خواندم.

در آثار او نه فقط تاریخ بلکه طنز و شعر و جغرافی و چیزهای دیگر هم می بینی و همین باعث جذابیت و خواندنی شدن نوشته هایش شده است.

خود استاد هم در یکی از کتاب هایش نوشته که زمانی خواستند دائره المعارف ایران شناسی در یکی از دانشگاه های غربی تهیه کنند، مانده بودند که نام او را در ردیف مورخ بگذراند، یا شاعر یا موسیقی پژوه یا... و  نوشت که کمپیوتر(کامپیوتر ) جواب کرد و گنجایش حاشیه پردازی های ما را نداشت.(هنک کرد!)

*

اوایل سال 85 بود که شبی به خواب دیدم استاد باستانی پاریزی به منزل مان آمده و ما شبی را تا صبح کنار هم بودیم. اغلب  خواب هایم را فراموش می کنم اما این یکی تا همین الان هم در خاطرم مانده است.

 اردی بهشت همان سال دوستی تلفن زد که به دعوت آقای شهسوارانی و مجموعه تحت مدیریت آقای سیروس مهدوی،  استاد باستانی پاریزی به ساری می آید و از من هم دعوت کرد که به آن نشست بروم تا به قول او خوابم تعبیر شود!

به دلیل مشغله نتوانستم به آن جلسه بروم و از نزدیک با استاد -که شیفته آثارش بودم- آشنا شود. هیچ وقت هم فرصت دیدار حضوری دست نداد. دوستم اما لطفی کرد و از یکی از کتاب فروشی های ساری، کتابی از او را خرید-از سیر تا پیاز- آن را نزد استاد برد و باستانی با خط خوش اش امضا زد و به منِ ناشناس تقدیم کرد.

حالا من مشتری ثابت آثار استاد شده بودم. نای هفت بند را دو بار خواندم. یعقوب لیث را هم در مسافرت خواندم. شاه منصور را هم بردم در خانه ییلاقی مان تا هر وقت به آن جا می روم از باستانی چیزی برای خواندن داشته باشم.

گذار زن از گدار تاریخ را از کتابخانه اداره به امانت گرفتم و قبل از من ، همسرم آن را خواند و از این پس او نیز مشتری کتاب های استاد باستانی شد.

بازیگران کاخ سبز را خیلی دوست داشتم، دوبار و برای سومین بار تا نصف خواندم و وقت نکردم کامل کنم. همین طور شاهکار معنوی استاد: خودمشت مالی که مجموعه گاف ها و اشتباهات اوست که از کتاب های پیشین اش جمع آوری کرد و خود شد 500 صفحه کتاب خواندنی!

یکی از ویژگی های آثار استاد این است که او قسم خورده بود در هر کتاب و مقاله و مقدمه ای که می نویسد، گریزی به کرمان هم بزند. تعصب عجیبی به کرمان داشت و در تمام آثار او حتی در پاورقی هم شده، از کرمان یاد کرده!

استاد در مقدمه نویسی تبحر داشت. در 69 سالگی در مقدمه کتاب بازیگران کاخ سبز چنین نوشت: «برای آدمی مثل مخلص که شش سال بیشتر از خاتم پیامبران و چهارسال بیشتر از داماد او علی مرتضی و حتی در مقیاس امروز پنج سال بیشتر از بودوئن –پادشاه بلژیک- در این دنیای فانی، بودباش داشته است، همین قدر که می تواند نفس بکشد، خودش یک عالم معنا دارد...ما دیگر به سنی رسیده ایم که خورده خورده به قول پاریزی ها صدای کِلِندمان می آید:

عصا با راستی در هر قدم با پیر می گوید / که مرگ این جاست،یا آن جاست،یا آن جا!»

باستانی پاریزی 88 سال از خداوند عمر گرفت و امروز در تهران درگذشت. او در یکی از کتاب هایش نوشت: «شصت: نشست ؛ هفتاد: افتاد ؛ نود لحد!» و حال در آستانه 90 سالگی به دیار باقی شتافت و نصیبش همان لحدی شد که اشاره کرده بود.

او شاید تنها کسی باشد که ادبیات را به تاریخ پیوند زد و همین باعث ملاحت و جذابیت آثارش شده است. مادر روزگار دیگر چون او نخواهد زاد، همان طور که دیگر از نسل تکنوازان و پهلوانان و لوطی ها و داش آکل ها نخواهد زاد. متاسفم و می دانم که دلم برای کتاب های ننوشته اش تنگ می شود.

*تیتر مطلب از نام یکی از کتاب ها استاد باستانی پاریزی به نام آخر شاهنامه خوش است، وام گرفته شده است.