شنبه 4 تير 1384-0:0

معلم دینی

حسين فتاح پور


مازندرانی بود.آن روزها دانشجو بود. خانه پدر معلم ما در يكي از شهرهاي شمالي كشور بود .در مازندران و در تهران درس مي خواند. دانشجوي دانشگاه شهيد بهشتي تهران كه گاهي مي شد كتاب هاي مربوطه به درس هاي پزشكي دانشكده را زير بغلش ديد.

آدم كم حرفي بود و سخت مي گرفت و پدرمان را سر درس هايي كه داده بود و حالا توقع داشت بلد باشيم، در مي آورد. صبح هاي پنج شنبه زنگ اول، دانشجوي سال چهارم پزشكي دانشگاه شهيد بهشتي سركلاس ما مي آمد و كتاب ديني را روي ميز مي گذاشت و با ما كه آن روزها پسر بچه هاي شيطان و شلوغ يك مدرسه راهنمايي در خيابان مولوي بوديم، حرف مي زد. از چيزهايي كه توي كتاب نوشته بود و بايد درس مي داد و از چيزهايي كه توي كتاب ننوشته بود كسي نگفته بود كه اينها را هم بايد بگويي. همان سال كه سر كلاس اول راهنمايي سراغ ما مي آمد، ازدواج كرد و يكي دو سال بعد وقتي عيالش سركوچه منتظرش مي ماند تا زنگ پر سر و صداي مدرسه لشگر پسرهاي رام نشدني مدرسه ما را از كلاس ها بيرون بريزد پسر بچه خوشگلي بغل داشت و سعي مي كرد شيطنت ا و را جمع و جور كند.

آقا ي معلم ديني كه حالا پزشك يكي از بيمارستانهاي تهران شده ، برخلاف خيلي از معلم هاي آن زمان ما، سركلاس از كم بودن حقوق و اجاره خانه و قيمت شيرخشك و پوشك از اين چيزها حرف نمي زد. و از ابتدا  يعني لحظه اي كه وارد كلاس مي شد، تا زماني كه صداي زنگ مدرسه ما را از دست سخت گيري هاي او نجات مي داد،‌مثل يك كارگر ساختماني كار مي كرد و عرق مي ريخت.

اگر آن روزها كسي مي پرسيد كه كدام معلم مدرسه را بيش از همه دوست داريد، نام معلم ديني حتما“ در اواخر فهرستي جاي مي گرفت كه از نام و فاميل معلم هاي مدرسه مي نوشتم و اگر قرار مي شد ساعتي را به اختيار از مدرسه غيبت كنم و مثلا“ در خانه بخوابم، آرزو مي كردم زنگ اول روز پنج شنبه اي باشد كه او سر كلاس مي آمد.

خيلي از اوقات كه درس مقرر بخشنامه اي تمام مي شد و درس جلسه گذشته را هم از تمام بچه هاي كلاس مي پرسيد. هر بار درباره موضوعي صحبت مي كرد و توي كلاس بحث راه مي انداخت. كتاب معرفي مي كرد و با چند نفر از بچه هاي قرار مي گذاشت كه آن را بخوانند و اگر حرفي داشتند بگويند. انجام دادن اين كارها نمره اي نداشت و به اعتبار و موقعيت ما در نزد او اضافه نمي كرد اين وظيفه ما بود و گاهي او اين كار را درباره كتابي كه ما خوانده بوديم و چيزي از آن نمي فهميديم،‌ مي كرد.

چند سال بعد وقتي معلم ديگري براي همين درس در سال سوم دبيرستان گربيان ما را گرفت ، فرصت اين پيش آمد كه بدانم دانشجوي سابق پزشكي كه بسياري از اجزاي دين را در ذره ذره رفتار او آموخته بودم.

در آن سالهاي حق التدريس آموزش و پرورش چه كاري براي ما انجام داده است. ما آدم هاي شر و شيطان و هرج و مرج طلبي كه آب خوش از گلوي هر معلمي دريغ كرده بوديم.

آقاي دبير ديني ، بعد از ان كه يكي از مامور خواندن متن درس مي كرد تكيه مي داد و از روي كاغذ سؤال هاي احتمالي درس را مي خواند و سجاده اش را كنار كارش پهن مي كرد تا او نماز ظهر و عصرش را بخواند. بچه ها بيرون مي رفتند و نان و پنيري مي خريدند و بقيه وقت كلاس به لودگي و بيهودگي و تفريح مي گذشت.

از گفتن جزييات نماز ظهر و عصر آقاي دبير در مقابل كلاس و در مدرسه اي كه اتفاقا“ نماز خانه بزرگي داشت و هر روز در آن نماز جماعت برگزار مي شد و كج شدن سر و گردن او درمي گذرم. اما بچه هاي كلاش عاشق چشم و ابروي او بودند خيلي تحويلش مي گرفتند. به خاطر نمازش برابر دوربين چشم هاي بچه ها نه به خاطر امكان تفريح و راحتي كه در كلاس به آنها مي داد.

 

آقاي دبير را چند سال بعد ديدم دبير محترم ديني ما، مدير يك مركز پيش دانشگاهي شده بود و از پول تنخواه مدرسه دولتي، يك صندلي سناتوري گران قيمت و ميز بزرگ مديريتي نويني خريده بود سرثبت نام بچه هايي كه آن مركز گدايي سهميه محله شان محسوب مي شد، هزار صفت مي گذاشت و معطلشان مي كرد.

دبير سابق ديني كه حالا پيشرفت كرده و مدير شده ، دعوت كرده بود تا توي دبيرستان پيش دانشگاهي آن را به او سپرده بودند، فيزيك و بینش اسلامي درس بدهم اگرچه ربط چنداني به هم نداشته باشند.

از اين كه با او همكاري نمي كنم عذرخواهي هم نكردم و سرم را انداختم پايين برگشتم از همان راهي كه رفته بودم. چند روز بعد يكي از دوستانم وقتي با موتور سركارش مي رفت. تصادف كرد و سرش به جدول كنار خيابان خورد بر اثر ضربه مغزي به بيمارستان رفت.

تا خبر شدم به بيمارستان رفتم و ديدم دوست ما، هنوز بستري نشده و خانواده اش براي تهيه كردن دو و نيم ميليون تومان هزينه ابتدايي عمل جراحي او درمانده اند و يك سره به اين در و آن در مي زنند.

اين مقدار پول ، پيش من هم نبود و تلفن زدم به دوست و آشنا خانواده ها ،‌فقط 500-600 هزار تومان حاصل كرد كه تقريبا“ به هيچ دردي نمي خورد. كف راهروي بيمارستان نشستم و به اين فكر كردم كه يعني دوست ما ، براي كسري 2 ميليون تومان هزينه بيمارستاني خواهد مرد؟

نيم ساعت بعد، مادر دوستم كه حالا از نگراني اش كم شده بود، برايم تعريف كرد كه يكي از پزشكان بيمارستان ، هزينه را پرداخته و دوست بيمار ما راهي اتاق عمل شده و براي تهيه آن پول لعنتي فرصت بيشتري داريم.

بعد از تمام شدن عمل ،‌به اتفاق سراغ پزشكي رفتيم كه دلش به حال يك جوان تصادف كرده نسوخت و راضي نشد عملش کند و خاطره اش به دل ما نشاند. آهسته در زدم و وارد شدم . پشت ميز آقاي دكتر معلم سابق درس ديني يك مدرسه راهنمايي در خيابان مولوي نشسته بود . معلمي كه بسياري از اجزاي دين را در ذره ذره رفتار او آموخته بودم و هيچ وقت نماز ظهر و عصرش اول وقتش به جاي ساعت درس ديني نخواند.