يکشنبه 10 اسفند 1393-12:22

نقش طبقه ی متوسط در روند اصلاحات اجتماعی

اصلاح طلبان چه چیز یا چه کسی را می خواهند اصلاح کنند؟

شوربختانه، طبقه ی متوسط در ایران، در بزنگاه های تاریخی از انجامِ درستِ مسؤولیتش طفره رفته است. یکی از مهمترین مقاطع تاریخ معاصر ایران که این طبقه ی اجتماعی فرصت سوزی کرده، سال 1384 بود.


 مازندنومه؛ سرویس سیاسی، اسحاق کشاورز: اهمیتِ آدمیان با میزان اهمیتِ مسأله ی آنان قابل سنجش است. اهمیتِ مسأله آدمیان هم از طریقِ ابراز و اظهارِ «افکار و عقاید»، «احساسات، عواطف و هیجانات» و «خواسته ها»، از دو طریقِ گفتار و کردار نمایان می شود.

به نظر می رسد در کشور ما مفهومِ واژه اصلاحات همانند بسیاری از مفاهیم در پس پرده ابهام است. وقتی سخن از اصلاح به میان می آید باید واژگانِ خویشاوند آن نیز مورد مُداقه قرار گیرند، اصلاح طلبی، اصلاح-گرایی، اصلاح¬گری و ... .

فی¬المثل، اصلاح طلب باید روشن سازد از چه کسی اصلاح می طلبد و در طلبِ اصلاح، چه می کند و آیا اساساً بهتر نیست به جای اصلاح طلبی، از واژه اصلاح گرایی سخن گفت؟ زیرا وقتی می گوییم اصلاح طلب، یعنی اینکه فرد، خود را صالح می داند و خواهانِ همان صلاحیت، در اشخاص دیگر است. این اشخاص، می توانند زمامداران باشند و یا شهروندانِ عادی. اما پرسش اینجاست که ملاک و معیارِ اصلاح، در نظر شخصِ اصلاح طلب چیست؟

در اینجا موضوعِ اصلاحات، البته سیاسی است یعنی هدف، اصلاحِ کنش و واکنش زمامداران است. مشکلِ اصلاحات هم ناظر بر ساختار است یعنی اصلاح طلب، خواستارِ آن است که زمامداران به اصول و قواعدِ مردمسالاری متمایل و به مرور، بِدان پایبند شوند.

به عبارتی، قرار گرفتن در فرایند دموکراسی و تقویتِ بنیان های دموکراتیک بر اثر وَرزه ها و ممارست های آرام و مسالمت آمیز و استقرارِ تدریجی ساختارهای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی مبتنی بر آرای مردم و ایجاد موازنه ی قوا میانِ جامعه ی مدنی و قدرتِ سیاسی.

مسأله ی بزرگِ اصلاح طلبان و یا بهتر بگوییم آرزواندیشان و خیال پردازانِ اصلاحات در ایران، این است که نمی دانند از کجا آغاز کنند. فی المثل، آنان آزادی بیان و اندیشه و ابرازِ عقاید می خواهند اما به اتفاق، همگان آن را از دیگران می خواهند.

آنان گمان می کنند آزادی بیان در پس اراده ی دیگران حبس است. از قضا دیگران هم بر همین باورند و هیچ کس، سراغ خود را نمی گیرد. حال آنکه آزادی در بیرون، متوقف است بر آزادی در درون.

ما انسان ها در درون، زندان های بسیار داریم که اغلب هیچ تلاشی برای رهایی از پشتِ میله های آن نداریم و یا زحمتِ عبور از دیوارِ قطورِ بندهای گوناگونِ درون را بر خود هموار نمی کنیم.

مگر نه آنکه دموکراسی محصولِ رهیدنِ شهروندان از بندهایی چون جهل، ترس، طمع، چاپلوسی، ریاکاری، تزویر، خودخواهی، خودشیفتگی، تعصب، جزم اندیشی، تبعیت کوکورانه و مانند آن است؟ آدمی که خود، کوششی برای دانستن ندارد، چه انتظار از دیگران برای فهمیدن دارد؟ آدمی که برای ابرازِ ساده ترین عقایدِ خود حتی از سایه ی خود می هراسد، چه انتظاری از دیگران برای رهایی دارد؟ آدمی که برای به دست آوردنِ موقعیت و فرصت و منفعت، به لطایفِ الحیل متوسل می شود و یا پس از وصولِ آن، به انحای روش، درصددِ حفظِ آن است، چه انتظار است که دیگران، در منفعتِ او طمع نورزند و منافع او را محدود نکنند؟

انسانِ چاپلوس، یک دیکتاتور در درون دارد که همه جا با او است؛ به گاهِ مواجهه با فرادست، مجیزِ او را می گوید و به هنگامِ برخورد با فرودست، به تحقیرش می پردازد. او چه چیزی را می خواهد اصلاح کند و از چه کسی انتظار دارد؟

آدمِ متعصب، جزم اندیش، خودخواه و خودشیفته از دیگران چه می خواهد؟ آدمِ همیشه پیرو، خود، قلاده ای بر گردن افکنده و همه جا در بندِ دیگران، اسیر است حتی اگر آن قلاده، قلاده مُد باشد یا یک شخصِ متفکر با یک باورِ خاص.

نکته آنکه اصلاح طلبانِ بزرگِ تاریخ، اصلاحات را از خود آغاز و بدین ترتیب، دیگران را با خود همراه کرده اند و تدریجاً زمینه ی اصلاحات را فراهم آورده اند. اگر این امر در میانِ زمامداران رُخ دهد، به ویژه زمامدارانِ طراز بالا، شانس بزرگی نصیبِ یک ملت خواهد شد، اما حصولِ چنین شانسی، متوقف بر وقوعِ شگفتی های بزرگ است.

نمی توان در انتظارِ شانس، فرصت ها را سوزاند؛ هر کس یعنی هر شهروند باید خود را مسؤول بداند. در این میان، طبقه ی متوسط اجتماعی حساس ترین و مهم ترین نقش را دارد.

شوربختانه، طبقه ی متوسط در ایران، در بزنگاه های تاریخی از انجامِ درستِ مسؤولیتش طفره رفته است. یکی از مهمترین مقاطع تاریخ معاصر ایران که این طبقه ی اجتماعی فرصت سوزی کرده، سال 1384 بود. آنگاه که به نشانه ی اعتراض و یا به دلیلِ یأس از روند اصلاحات، از مسؤولیتِ خطیرِ انتخابات گریخته و با سپردنِ فرصت به مخالفانِ اصلاحات، زحماتِ چندین ساله بسیاری را بر باد دادند و حکمرانی را در اختیار کسی قرار دادند که کابینه اش، لرزان ترین کابینه ی تاریخ ایران بوده است، یعنی رئیسِ دولتش حتی همفکران و منصوبانِ خود را نتوانست چهار سال تحمل کند و نتیجه ی حضور 8 ساله اش در عرصه سیاست، کاهش ارزش و اعتبارِ پول، پرچم و پاسپورت بوده است و نه دولت یازدهم که دولت های پس از آن هم، به این زودی ها نخواهند توانست آوارِ ویرانه های او را جمع آوری و خرابی ها را آباد کنند.

می گویند خودکامگیِ زمامداران، محصولِ سه چیز است: 1- جهل 2- خطا (جهلِ مرکّب) 3- سوء نیت جهل یعنی نادانی؛ خطا یعنی جهل مرکّب که مرتکبِ آن نمی داند، اما نمی داند که نمی داند و بر جهلِ خود اصرار می ورزد؛ سوء نیت یعنی آنکه دارنده ی آن، دو چیز را از نظر دور می راند: 1) حقیقت 2) توجه به کاهش درد و رنجِ مردم. مع الوصف، زمامداران به سان میوه¬ای بر شاخسارِ درختِ فرهنگِ مردم جامعه ی خویش اند، آنان نه از زیرِ زمین روییده اند و نه از آسمان فرو غلطیده اند بلکه درست از دلِ همین جامعه برآمده اند.

همین جامعه ای که اگر جهل و خطا را دست به دست کنند، میوه ی شوم خود را بر فرازِ تنه ی بیمار خود می نشانند و اگر دانش، بینش، اخلاق، ادب، عزت نفس، فروتنی، نظم، عدالت، کار و تلاش را تمرین کنند، میوه ی شیرین را بر آن بالا می افشانند. بنابراین اگر شهروندان مسؤول اند، چه طیفی از این جامعه، مسؤولیت سنگین تری دارند، طبقه عامی یا طبقه متوسط؟

راست آنکه طبقه ی متوسط همواره پاشنه ی آشیلِ یک جامعه محسوب می شوند، یعنی اگر قرار است در پایین یا در بالا تحولی رخ دهد، این طبقه باید احساسِ مسؤولیت کند. آنان باید دستِ طبقه عوام و عرفی جامعه را بگیرند و به بالا بکشند و در دو کفه ی ترازوی جامعه و قدرت، وزن اجتماعی را بالا ببرند و با ایجاد رشد و بالندگی در سطوح اجتماعی، میان جامعه و قدرت، موازنه ی قوا ایجاد کنند و تعداد افراد صالح را به قدری افزایش دهند که انبوهی و غلبه ی تعداد خوبان، امکانِ جولان و عرض اندام را از بَدان بستاند و فراورده ی فرایندهای اجتماعی، نخبگانِ سالم، صالح، خدوم، با گذشت، با وجدان، توسعه گرا، وطن دوست، مردم گرا، آزاد اندیش و متدین باشد و نه آدم های خودخواه، جاه طلب، عوام فریب و تاراجگرِ بیت المال.

طبقه ی متوسط اجتماعی باید بداند که استخوانش، اکنون بر اثرِ غفلت های پیاپی درهم شکسته و بیم آن است که اگر بر این غفلت اصرار ورزند، دیر نپاید که آمارِ فرودستان فزونی گیرد و دیگر از طبقه اش اثری نماند و این یعنی اضمحلالِ همه ی آرمان های خودشان، بلکه انحطاطِ هویت و آثارشان.

او باید بداند که بدخواهان و ویرانگران، همواره در کمین اند. آنان از ویران کردنِ دیگران، سیر نمی¬شوند زیرا آبادی های خود را درست در جوارِ ویرانه های دیگران بنا می کنند. هر چه ویرانه بیشتر، آبادی شان افزونتر خواهد بود.

طبقه ی متوسط جامعه به عنوانِ مهم ترین طبقه اجتماعی، باید جهت گیری مؤثر خود را روشن سازد. او باید بدواً بر خود معلوم سازد که به دنبالِ چیست؟ به آبادی متمایل است یا در جنبِ این خواسته ی مهم اما در جوارِ خطای مکررش، کششی ناخودآگاه به سمتِ ویرانی دارد؟

سال 84 در خطایی ویرانگر در اتخاذِ موضعِ انفعالی در صحنه ی سیاست (قهر به اصطلاح مدنی)، همه ی حیثیتِ اجتماعی اش را به قربانگاه برد و میوه ای بر درختِ سیاست نشاند که آثارش بسی مخرب تر از جنگ های ویرانگر بوده و خواهد بود؛ فسادهای مالی شگفتی آور، ویرانه های زیست محیطی، تحریم های خُردکننده بین المللی، افزایش شکاف طبقاتی همراه با شکافِ ویرانگرِ عاطفی میان طبقه ی محرومِ جامعه و طبقه ی سرمایه دار و مولدِ جامعه بر اثر رانت خواری هایی با ارقامِ کهکشانی.

دوست دارانِ اصلاحات، دگر بار چه خواهند کرد؟ به کنجِ انفعال خواهند خزید یا با درکِ ژرفای مسایل، فعال خواهند بود؟!