دوشنبه 25 مهر 1384-0:0

هم ناله با جنگل و دريا

يادداشتي از:ابراهيم اسماعيلي،خبرنگار روزنامه همشهري.


 دلت كه مي گرفت،  خسته كه مي شدي، نفست كه تنگي مي كرد، از زمين و زمان كه سير مي شدي، بار و بنديلت را جمع مي كردي و مي زدي به راه، همه پليدي هاي خاكستري را مي گذاشتي و مي رفتي تا به آبي برسي، آبي آسمان، آبي موج، آبي آب، آبي دريا. مي رفتي و آنقدر در بيكران بي رنگي و پيراستگي خيره مي شدي كه روح و ذهنت از آلودگي هايي كه شهر و آدمي به جانت تحميل كرده بودند، پالوده شود. آسوده و ساكت مي نشستي تا دريا شكوه و وقارش را برايت آرام آرام آواز كند؛ آوازي آبي و پاك؛ آوازي دريايي. مي شنيدي و با او آرام مي شدي، با او فرياد مي زدي و آبي تر از هميشه برمي گشتي تا دستي به قاب هاي خاكستري بكشي و رهاتر از پيش، دريغ كردن خوبي هايت را فراموش كني؛ درست مثل دريا و اگر توانسته بودي از جنگل هاي شمال هم برگ سبزي رهاورد ديگران كني، سبز آبي روحت قاصد انسان مي شد؛ انساني كه چشم هايش را در سبز و آبي كر داده و برگشته بود.
امروز اما؟ فصل تابستان گذشت تا مهر با همه تكليف ها و مشق هايش از راه برسد. تا بازهم كم كم بالاپوش ها بيشتر شوند ودست ها با جيب ها آشتي كنند؛ تا باران انتظار، چشم هاي به راه را ببارد. حالا ديگر همه ما چسبيده ايم به زنگ هاي تكليف و تفريح، ديگر فرصت هاي كمتري براي گشت و گذار و سفر داريم، به علاوه اينكه شايد از اين مي ترسيم كه آسمان در سفر به ما اخم كند و زيرورو شود تا محكوم به حبس در چارديواري هايي باشيم كه اينجا و آنجا ندارد.
اما بهتراست حالا كه تمام خاكستري هاي تابستان را در آبي و سبز دريا و جنگل شسته ايم، نگاهي به پشت سرمان بيندازيم و ببينيم چه كرده ايم. اين روزها سواحل كاسپين و بالا و پايين هاي سبز دامنه هاي البرز، خلوت خلوت شده اند. اگر يك هفته زودتر آنطرف ها را ديده باشي، باورت نمي شود كه اينجا، همان جاست؛ همانجايي كه مجال
تكان خوردن نداشتي؛ اين روزها نه ديگر كناره هاي دريا آن قدر پذيراي ازدحام و شلوغي است و نه كرانه هاي جنگل، اما ردپاي خاكستري ما آنقدر پررنگ هست كه بيانگر ناسپاسي ما باشد.
باورم نمي شد؛ ساحلي كه هميشه براي تو آغوش باز مي كرد تا بدوي و صدايش را بشنوي، از همان دورها چهره اش را درهم كشيده بود؛ انگار حوصله خودش را هم نداشت،  چه رسد به تو كه خاكستري تر از هميشه بودي. از آن همه آبي خبري نبود؛ زرد و سرخ و از همه رنگ، اما نه از رنگ بي رنگي، اما نه از جنس بي پيرايگي، بلكه از رنگ پيرايه هاي دوزخي. به ياد افسانه هاي دروغين افتاده بودم؛ انگار كه گردنبندي اهريمني به گرد گردن پريچه اي پيرايه شده باشد؛ پيرايه هاي آهني، پيرايه هاي پلاستيكي. رنگ بود، نه اما از رنگ بي رنگي كه از فراموشي و ناسپاسي و قدرناشناسي.جنگل هم حال خوشي نداشت تا ناخودآگاه زمزمه كنم كه حال، دريا آرام و آبي است‎/ حال جنگل سبزسبز است و دريغ آن روزها را بخورم كه آنگونه بوده و امروز را كه ديگر نيست. گرده سراشيبي اش نمي دانست چطور آن همه رنگ پژمرده را تاب بياورد و نمي دانست چطور داغ زغال ها و هيزم هايي را كه به گونه هايش چسبانده شده بود، التيام بخشد.
شايد فكر كنيد اين كلمات خيلي احساساتي شده اند، ولي كافي ست كمي به آن همه قساوتي كه نه به مرغ هوا رحم مي كند و نه به ماهي دريا، نه به سبز احترام مي گذارد و نه به آبي، فكر كنيد تا مطمئن شويد كه اين واژه ها بايد زارتر و بي قرارتر گريه كنند تا شايد قدري از آن همه گناه شسته شود.
سري به خبرها بزنيد؛ آبي دريا و سبز جنگل آنقدر در تكاپوي نجات از دست بلاياي گوناگون هستند كه ديگر طاقتي براي تحمل خاكستري هاي ما ندارند. نگاهي به پشت سرتان بيندازيد. با شما هستم؛ شما كه آبي و سبز را رهاورد برده ايد. خاكستري هايتان جا مانده. مواظب باشيد. مي دانيد كه آبي غنيمت است. مي دانيد كه آسمان با همه آبي هايش آيينه درياست. مي دانيد كه... ، پس چرا نه آبي، نه سبز و نه بي رنگي؟ شايد خداي ناكرده مجبور شديد بخوانيد: آسمان ها سياهند، يعني‎/ بازهم چشم درياچه آبي است؟