چهارشنبه 11 آبان 1384-0:0
فاتح شدم ، خودم را به ثبت رساندم
گفت و گو با زنده ياد «مکرمه قنبري»: مادربزرگي که نقاشي مي کرد.(نسرین الماسی)
مكرمه قنبری در سال 1307 در روستای دریكنده بابل به دنیا آمد و از گفتههای او چنین برمیآمد كه از كودكی به نقش و نگار علاقه داشته و برای این كار از گل و گچ استفاده میكرده است.
قنبری, روایت گر رنگها و نقشآفرینان قصههای فولكور سرزمین عاشقانههای سبز، انسانی كه بیش از شش دهه حجم عظیمیاز احساس جور زمانه را در جان خویش داشت، با رنگها درآمیخت و چنان نقشی بر پرده خلق كرد كه خود همه عصیان بود و شكستن بغضهای فروخورده مردم بیفریاد.
تابلویی كه از شمایل امام رضا (ع) نقاشی كرده است, به خانه اكثر اهالی دریكنده راه پیدا كرده است و همچنین تابلوی بزرگی كه از بارگاه امام رضا (ع) در ابعاد 1*1/5 به تصویر كشیده نیز در حسینیه محل نصب شده و مورد توجه و احترام روستاییان قرار گرفته است. سه سال پیش نخستین حضور مكرمه قنبری, بانوی 75 سالهای كه از توانایی خواندن و نوشتن بیبهره و هیچ آموزشی به صورت آكادمیك ندیده, اما معرف جهانیان است. در نمایشگاه بینالمللی قرآن كریم در محل كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان عرضه شد.
ابراهیم مختاری, مستندساز, نیز فیلمی از زندگی و آثار مكرمه با عنوان «مکرمه:خاطرات و رویاها» ساخته كه در چند جشنواره جهانی به نمایش درآمده است.
این بانوی هنرمند فقید اكنون شناخته شده برای جهانیان بوده و در بیش از 170 سایت گوناگون بیوگرافی و آثار وی معرفی شده است.
بد است كه آدم مدتها نباشد و یك دفعه بدون مقدمه سر و كلهاش پیدا شود و نه بگذارد و نه بردارد نه سلامی، نه توضیحی، نه حال و احوالی دهان قلمش را باز كند و بگوید "مكرمه مرد!"
مكرمه قنبری، بانوی نقاش مازندرانی روز دوشنبه دوم آبان در سن 77 سالگی درگذشت. او زنی روستایی و بیسواد بود كه دوران كودكی و زندگی زناشویی سختی را پشت سر گذاشته بود. او در سن 64 سالگی شروع به نقاشی كرد و در سال 1374 نخستین نمایشگاه از كارهای او در گالری سیحون برگزار شد. پس از آن در نمایشگاههای انفرادی و جمعی بسیاری شركت داشت.
در سال2001 زن برگزیده كنفرانس پژوهشهای زنان در سوئد شد و نقاشیهایش را با مارك شاگال مقایسه كردند.
او از سال گذشته بر اثر عوارض ناشی از سكته مغزی تحت درمان بود تا اینكه چند روز پیش در بیمارستان یحیی نژاد بابل درگذشت.
قنبری را میگویم همان نقاش پیر شمالی با پیراهن سرخ گل منگولی كه وقتی میخواست اسمش را پای نقاشیهایش امضا كند به جای این كه بنویسد نقاشیاش میكرد.
همانی كه به قول خودش اگر سواد داشت شاعر میشد.
همانی را میگویم كه در 64 سالگی همچون كودكی كه دزدانه دور از چشم بزرگان به قندان دستبرد میزند و هول هولكی قندی به دهان فرو میبرد، خانه را خلوت میكند، دور از چشم غیر به نقاشی میپردازد، و تا مدتها همچون راز سر به مهری آنها را بروز نمیدهد.
همانی را میگویم كه نه اعتیاد و بی عملی پدر و نه كتكها و ظلمهای شوهر، نه فقر استخوان آب كن، نه مسوولیت بزرگ كردن 9 بچه و نه كارهای طاقت فرسا برای لقمهای نان نتوانست مچالهاش كند و بالاخره در 64 سالگی با نقاشیهایش بلند و رسا گفت:
"فاتح شدم، خود را به ثبت رساندم . . .
و شد گل سرسبد گالریهای دنیا.
همانی را میگویم كه تابلوهایش را با قصهها و غصههای دلش رنگ میزد و پر نقش و نگار میكرد و حوصله كه داشت میایستاد پای هر كدامشان و قصهاش را برایت واگویه میكرد.
همانی را میگویم كه بانوی برگزیده دوازدهمین كنفرانس بنیاد پژوهشهای زنان شد و وقتی نقاشیهایش را در گالریهای سوئد به نمایش گذاشتند و منتقدان كارهایش را با "شاگال" مقایسه كردند او بینیاز و فارغ از تمام تحسینها چشمانش را میچرخاند تا طرحی یا رنگی پیدا كند و آن را با قصههای دلش بیآمیزد و در خیال نقاشی كند.
مكرمه یكی از زنان خوشبختی بود كه توانست بخشی از رویاهایش را زندگی كند. چند درصد از زنان بدون آن كه حتی بتوانند ذرهای از خود را زندگی كنند به دنیا میآیند، در سكوت زندگی میكنند، در سكوت سرویس میدهند و در سكوت میمیرند! چه قدر مكرمه داشتهایم، شاعران و نویسندگان و فیلم سازان و ... بالقوه كه به آن ها امكان این را داده نشده كه خود را با "شناسنامه 678 به ثبت برسانند؟
شاید اگر مكرمه در دنیای دیگری به دنیا میآمد خانهاش را كه تمام در و دیوار و كف و حتی خاكاندازش را نقاشی كرده بود نه به دست سیل كه در اختیار سازمان عریض و طویلی چون سازمان میراث فرهنگی میسپردند تا حفظ شود.
از دنیای رنگ و زیبایی مكرمه! چشمانم را میچرخانم روی تك تك كارهایش ــ كه حالا دیگر اندكند چون همه به فروش رفتهاند ــ روی یكی میخكوب میشوم. با بقیه فرق دارد. رنگها تیره اند چشمها دریده و دو شاخ بر بالای سر! در ذهنم حك میشود. وقتی پای صحبت مكرمه مینشینم میپرسم "مكرمه شوهرت تو را خیلی كتك میزد؟" میگوید:
"بلی. آن موقعها رسم بود همه میزدند. الان هم میزنند. برای همین هم من وقتی مردها را میكشم روی سرشان شاخ دارند. من نمیخواهم شاخ داشته باشند ولی خودشون دارند. دست من نیست!"
مكرمه جان دیر متولد شدی، 64 سال طول كشید، اما چه زیبا خود را به ثبت رساندی. نامت همیشه زنده است.
***
بالاخره، مكرمه، مینا و جانعلی از راه میرسند. سلام و احوال پرسی كوتاه و بعد اعلام این كه مادر (مكرمه) خسته است و باید استراحت كند. آه از نهادم در میآید. اگر این بار هم نشود، چه كنم؟ مادر كه جلسه را ترك میكند رو به جانعلی میكنم و میگویم به مادرت افتخار میكنی؟ میخندد و میگوید خیلی. میگویم چقدر در نقاش شدن مادر دخیل بوده ای؟ میگوید بعد از اینكه پی بردم مادر نقاشی میكند، نقاشیها را به استاد نصراللهی نشان دادم با خودمان عهد بستیم كه به هیچ وجه در كارهای مادر دخالت نكنیم، سعی نكنیم او را آموزش دهیم و بگذاریم بكر بكر خودش تجربه كند. همینطور هم شد. او هر روز به یك تجربه جدید پیدا كرد. آبرنگ، رنگ روغن، قلم سیاه، نقاشی با چوب، پر، قلم مو، انگشت. او در كارش زن جسوری است و هیچ وقت از تجربه كردن نمیهراسد.
بعد از استراحت كوتاهی مكرمه به اتاق برمیگردد. همه تن چشم میشوم و كوچكترین حركت او را در ذهنم ثبت میكنم. میخواهم راز دستان پرتوانش را دریابم. میخواهم با نگاهم روحش را بكاوم و با او در سكوت به گفتوگو بنشینم. ولی او بی اعتنا به همه، صندلیاش را میچرخاند و درست روبهروی تابلوی كویر رضا كلانتری مینشیند و محو تماشا میشود. جانعلی برای اینكه او را به خود آورد زیر گوشش نجوا میكند: "قشنگه؟" مكرمه همان طور كه به تابلو زل زده میگوید:
"نقاش یعنی این. برای این كه حرفشو بزنه لازم نداره كه تمام تابلو را پركنه. من این طوری بلد نیستم."
و بعد مثل این كه سیراب شده باشد با لذت آهی میكشد و صندلیاش را به طرف ما میچرخاند.
"مكرمه خوشحالی؟" به چشمهایم خیره میشود و میگوید:
"سختی زیاد كشیدهام" سرش را پایین میاندازد.
میگویم: "مكرمه همسایههات دوستت دارند؟" میگوید:
"تا چند سال در خفا نقاشی میكردم. مسخرهام میكردند فكر میكردند دیوانهام. ولی حالا توی خونه هر كدومشون یه تابلو هست."
مكرمه درس نخوانده به سختی اسم خودش را میتواند بنویسد ولی تابلوهایش سرشار از خلاقیت است. تابلوهایش راز و حدیث و خاطره است. آرزوهای برباد رفته، آرزوهای ممنوعه. هر كدام از تابلوهایش قصهای دارند و او بی هیچ افادهای گرم و صمیمی تعریفشان میكند. بی آنكه واهمه داشته باشد كه قرار است بعدها نقدنویسی یا تئوری پردازی بیاید و راز سر به مهر كارهای او را بازگشاید.
مكرمه 9 سال پیش در سن 64 سالگی شروع به نقاشی میكند. میگویم: "مكرمه چطور شد كه نقاش شدی؟" میگوید:
"گاوم را فروختند"
و بعد به لهجه مازندرانی ادامه میدهد بدون آن كه نگران این باشد كه من شمالی میفهمم یا نه. مینا به دادم میرسد. نرم زیر صدای او میرود و برایم حرفهایش را واگویه میكند.
وقتی مكرمه كودكی بیش نبوده مادرش میمیرد. پدر معتاد بود و مكرمه برای گذران زندگی از 8ـ7 سالگی شروع میكند به خیاطی كردن و انجام هزار كار ریز و درشت دیگر تا چرخ زندگی بچرخد. و بالاخره در 14 سالگی به مردی 53 ساله شوهرش میدهند. پدر معتاد ضعیفتر از آن بوده كه به داد مكرمه برسد و او را از دست مرد 53 ساله كه برادر كدخدا هم بوده نجات دهد. مكرمه 9 بچه میزاید و برای جمع و جور كردن شوهر و مخارج زندگی، به قول خودش شروع میكند به "عروس سازی". از دهات اطراف میآیند مكرمه را میبرند كه عروسها را آرایش كند. میگوید:
"تا سالها عروس سازی میكردم. وقتی برادرم مرد دیگر عروس سازی نكردم. بعد قابله ده شدم، بچهها كه كم كم بزرگ شدند به من اعتراض كردند و گفتند ما نمیتوانیم از دست تو غذا بخوریم. آخر آن موقعها كه دستكش نبود."
میگویم: مكرمه بچههایت از این كه مادرشان نقاش است خوشحالند؟ در مورد نقاشیهایت چه میگویند؟ ترا درك میكنند؟ میگوید:
"نه. فقط یكی شون" و انگشتش را به طرف جانعلی دراز میكند.
جانعلی پیش از این برایم تعریف كرده بود تا سن بلوغ پسر پر شر و شوری بود. به تنها چیزی كه فكر نمیكرد درس و مشق بود. تا این كه استاد نصراللهی در زندگی او پیدا میشود و سرانجام او راهی اصفهان میشود و در دانشگاه اصفهان سه سال نقاشی میخواند و بعد چون از پس مخارج سنگین رنگ و قلم و بوم برنمیآید رها میكند و به مدرسه موسیقی میرود. میگویم "جانعلی مادر هیچ وقت تو را به خلوت خودش راه میدهد؟" میگوید"من و مادر مثل دو نیمه میمانیم. هر چند كه همیشه بین ما حفاظی بوده كه هیچ وقت دلم نخواسته این حفاظ شكسته شود. این حرمت باید حفظ شود. لازم است"! و با چه تاكید و نگرانی این را میگوید." مادر بیش از دیگر بچههایش با من احساس نزدیكی میكند. حتی وقتی مریض میشود با اینكه 8 تای دیگر در كنارش هستند تا من از دانشگاه برنگردم و بالای سرش ننشینم آرام نمیشود."
"جانعلی گاو و نقاشی چه ربطی به هم دارند؟" میگوید "مادر همیشه مریض میشد. فشار زندگی و بزرگ كردن 9 بچه طاقتاش را گرفته بود. او گاوی داشت كه بهش خیلی علاقه مند بود. برای علوفه دادن به گاو با این سن و سال هر روز مسافت زیادی راه میرفت و علوفه را بر پشتش میگرفت و به خانه میآورد. همسایهها ما را شماتت میكردند كه چرا به فكر مادر نیستیم. ولی هر بار كه از فروش گاو حرف میزدیم او شدیدا عصبانی میشد و عكس العمل نشان میداد.
بارها دیده بودیم گاوش را مخاطب قرار میدهد و با او حرف میزند. اگر گاوش دیر به خانه برمیگشت سر راه میایستاد و او را صدا میزد و جالب این كه گاو به محض این كه صدای مادر درمیآمد سرو كله اش پیدا میشد، یك بار كه مادر خیلی مریض شده بود گاوش را فروختیم ولی این بار او نه عصبانی شد، نه فریاد كشید، و نه اعتراض كرد. فقط سكوت كرد. سكوت مادر تهدیدكننده بود. فردا صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم سه تكه سنگ كه رویش نقاشی شده بود روی طاقچه اتاق است. از مادر با ناباوری پرسیدم تو اینها را كشیدی؟ گفت نه! گفتم به جز من و تو كسی تو خونه نیست من كه نكشیدم پس تو كشیدی. گفت شاید! همان روز باید به دانشگاه برمیگشتم. گفتم میخوای برایت دفتر بخرم تا نقاشی كنی؟ سرش را تكان داد. دفتری چهل برگ برای او خریدم رفتم. دفعه بعد كه برگشتم دیدم كه تمام ورقهای دفتر را پشت و رو نقاشی كرده ."
"مكرمه با هووهایت خیلی دعوا میكردی؟"
"نه، اونها كه گناهی نداشتند ما با هم خیلی خوب بودیم."
وقتی جانعلی به مكرمه پیشنهاد میكند برایش رنگ و بوم و قلم مو بخرد قبول نمیكند و به او میگوید:
"تو خودت درسات را به خاطر این كه پول نداشتی ول كردی چطور میخواهی برای من این چیزا رو بخری. همان كاغذای نیمه كاره خودت رو بده."
جانعلی میگوید:
"تازه آن موقع متوجه شدم كه او از مدتها پیش در فكر نقاشی بوده و احتمالاً هر وقت هم تنها میشده به سراغ وسایل نقاشی من میرفته."
مكرمه میگوید:
"اگر سواد داشتم شاعر میشدم."
شور زندگی و رنگ چنان در جان خسته مكرمه جاری و روان است كه گویی تمام رنگها و كاغذهای دنیا جوابگوی او نیستند. او كه تا مدتها در خفا نقاشی میكرد و همیشه دستهای رنگی و لباسهای پر لكش را سعی میكرد از چشمها دور نگه دارد به جایی میرسد كه سر از پا نمیشناسد قلم به دست میگیرد و تمام در و دیوار خانهاش را نقاشی میكند. او دیگر وحشت ندارد كه بگویند مكرمه دیوانه است. مكرمه در كوره رنج آبدیده شده است.
میگویم: "مكرمه پول رنگ از كجا میآوردی؟" مغرور و سربلند نگاهم میكند و میگوید:
"خودم رنگ درست میكردم، تو طبیعت همه رنگی پیدا میشد مگر آبی0 اما بالاخره یاد گرفتم كه چطوری آبی درست كنم."
اگر اندكی بی انصاف تر بودم انبوهی سوال داشتم. مثلاً وقتی برای اولین بار در گالری سیحون نقاشیهایش به نمایش گذاشته شد و خانم سیحون در بدو ورود، او را گلباران كرد چه احساسی داشت، یا وقتی عكساش را با شرح و تفصیلات كامل در روزنامه اكسپرس سوئد دید كه كارهایش را با شگال مقایسه كرده اند اولین تصویری كه در ذهنش نقش بست چه بود، و یا از اینكه بانوی برگزیده بنیاد است چه حسی دارد و یا از اینكه در موزه سوئد برایش نمایشگاهی گذاشته اند هیجان زده و مضطرب نیست و یا. . . اما میدانم كه باید تمام كنم چون دیگران منتظرند كه نقاشیهایش را برایشان امضا كند. دكمه ضبط را خاموش میكنم وبه جای هر تشكری گونههایش را میبوسم.
جانعلی نیاش را به لب میگیرد و نم نمك در آن میدمد. صدای نی جانعلی با رنگهای مكرمه درهم میآمیزند.(asyanews)