چهارشنبه 27 اسفند 1393-6:58
او کودکی هایش را گم کرده است
گفتگو با یک کودک کار/به پاهایش که نگاه میکنم میبینم دمپایی به پا دارد، می پرسم: «در این هوای سرد زمستان هم دمپایی پوشیدی؟!»
مازندنومه؛ سرویس اجتماعی، فاطمه عربی: در دستان کوچکش ساک ورزشی بود که ابزار کارش در آن قرار داشت. هر دو مسافر تاکسی بودیم. انگشتان سیاه و لکه های روی لباسش حکایت از آن داشت که او نیز مثل هزاران کودک کار، نان آور خانه است.
روزهای پایانی سال است و کودکان همسن و سال او در این ساعت صبح در کلاس درس حضور دارند و لحظه شماری میکنند تا تعطیلات نوروز از راه برسد.
نامش" رضا "است و چهره او همچون نام فامیلش "غمگین" است. شغلش را میپرسم. میگوید: کفش مردم را واکس می زنم.
از رضا در مورد خانواده اش میپرسم گویا علاقه مند نیست با غریبه ها صحبت کند.
رضا کودکی است که هر روزه مسیر "سورک "تا ساری را طی میکند تا کمک خرج خانه باشد. قطعا هر روز صبح همشهریان رضا او را ساک به دوش می بینند اما به دلیل مشغله زندگی بی اعتنا از کنار آن میگذرند و شاید هم اصلا او با آن جثه کودکانه اش به چشم نیاید.
به او گفتم که خبرنگارم. با لحن کودکانه ای پرسید: « خاله شما می خواین تو روزنامتون درمورد من چی بنویسین؟»
جواب دادم: مینویسم بعضی از جوانها که از شما بزرگتر هستند به بهانه های مختلف از کار کردن فرار میکنند اما شما ا این سن کم سر کار میروید.
12 سالش است و یک خواهر5ساله دارد و با مادربزرگ که او را «ننه» میخواند زندگی میکند. وقتی از پدر و مادرش می پرسم در پاسخ میگوید:«چهار سال پیش هم پدر و هم مادرم تو جاده نیروگاه تصادف کردند و مردند، من و خواهرکوچیکم با ننه زندگی میکنیم.»
فوری به یادم آمد که جاده نیروگاه قتلگاه بسیاری از مردم شده است و چه گزارش ها و خبرهایی که رسانه ها نوشتند و مسئولان نخواندند.
از درآمد روزانه اش می پرسم، میگوید: روزی10هزارتومان است که تنها3هزارتومان آن کرایه رفت و آمد او میشود.
چند دقیقه ای پس از صحبت های مان می گوید:« خاله میخوام یه چیزی و بهتون بگم اما شاید شما ناراحت بشید پس نمیگم».
اصرار میکنم و قول میدهم تا ناراحت نشوم. سپس ادامه میدهد:« من درمورد پدر و مادرم راستش را به شما نگفتم، پدرو مادرم طلاق گرفتن چون پدرم معتاده، البته الان تو کمپ هست و ترک کرد. پدرم یک ساله که ازدواج کرد.»
« پدرم نمی زاره مادرم مارو ببینه، من هم دوست ندارم پدر و مادرم رو ببینم. میمردن بهتر بود تا اینکه ما اینقدر سختی نمیکشیدیم.»
باورش برایم خیلی سخت است که چطور یک کودک میتواند درمورد پدر و مادر خود چنین حرفی را بگوید. بچه ها در این سن به پدر و مادر وابسته اند و دوری از خانواده برای آنها مشکل است.
فارغ از اینکه چرا رضا در ابتدا واقعیت را نگفت، اما او کودک کار است. کسی به رضا نگفته برود کار کند اما او تصمیم میگیرد که کمک خرج مادربزرگش شود تا بتواند از عهده نیازهای خرد و خوراک خود وخواهر کوچکش بربیاید.
مدرسه نرفته است اما به قول خودش رفیقش به او نوشتن نام و نام فامیلش را یاد داده، اسمش را روی کاغذ برایم مینویسد:«رضا غمگین». از اسمش که روی کاغذ برایم نوشت، عکس می گیرم. پسرک غمگین را نوشت: غمیگن!
مدرسه رفتن و خواندن و نوشتن را دوست دارد اما به دلیل فقر و تهی دستی نتوانسته است به مدرسه برود.
میگوید: « دوست دارم خواهرم رو خودم بزرگ کنم و بعد عروس بشه و بعد هم اگه بمیرم دیگه مهم نیست.»
مشکلات زندگی و جدایی پدر و مادر از رضا یک انسان بالغ و پخته ساخته است. فکر نمیکنید هم صحبت شما یک کودک12 ساله است؛ کودکی که شیطنت های کودکانه اش را در پستوی خانه گم کرده است.
گاهی دل مان برای کودکی های مان تنگ میشود، برای بازی ها و روزهای مدرسه، برای اسباب بازی و شور و شوق خرید مدرسه و عید، برای بی خیالی طی کردن و فارغ از غم و غصه های زندگی. بودن...اما "رضا"ی گزارش ما چه؟ او بقچه خاطرات کودکی اش را در کدام کوچه خاکی جا گذاشته است؟
رضا از همین حالا به فکر آینده خود و خواهرش است و غصه خواهر کوچکش را میخورد تا بتواند او را خوشبخت کند.
می گوید:«وقتی بزرگ شدم هیچ وقت راهی که پدرم رفت رو نمیرم، راهی که پدرم رفت بدردش نخورد، به درد من هم نمی خوره.»
رضا با واقعیت های زندگی آشنا است، تلخیهای زندگی را نیز چشیده است و تجربه را هم از کودکی برای خود اندوخته است.
به پاهایش که نگاه میکنم میبینم دمپایی به پا دارد، می پرسم: «در این هوای سرد زمستان هم دمپایی پوشیدی؟!»
عجله دارد که برود. از کارش عقب افتاده است. شماره تلفن منزلش را میخواهم که میگوید:«ما حتی گوشی تلفن هم نداریم.»
به کودکان همسن و سال رضا فکر میکنم که مادران شان با چه حساسیتی لباس های گرم فرزندان شان را بررسی میکنند تا مبادا فرزندشان سرما را احساس کنند، به کودکانی که فارغ از مشکلات زندگی در این روزها همراه خانواده به خرید عید میروند تا سال نو را با لباسهای نو آغاز کنند.
تنها چند روز مانده به عید نوروز. چه خوب است هریک از ما با دقت بیشتر به اطراف مان نگاه کنیم. کم نیستند رضاهایی که دور و بر ما زندگی میکنند.
اگر اندکی از هزینه های مان بکاهیم، شاید بتوانیم به اندازه یک جفت کفش دلهای کوچک این فرشتگان را شاد کنیم.
*این گزارش در روزنامه حرف نیز منتشر شده است که برای بازنشر در اختیار ما قرار گرفت.