شنبه 21 آبان 1384-0:0

زاده كوهم و آواره ابر

به بهانه زادروز نيما يوشيج، شاعر افسانه هاي طبيعت و عشق(فرامرز نايبي)


«زاده كوهم، آواره ابر/ به كه بر سبزه ام واگذارند/ با بهاري كه هستم در آغوش »

 گفته اند كه شعر راستين، گونه اي از الهام است و هر شعر راستين، تعبيري از تجربه زيسته شاعر از زندگي است،زندگي سرشارترين چشمه الهام شاعر است،اين زندگي تنها از آن تن نيست، بلكه بيشتر از آن روح است. واقعيت زندگي است و تجربه زيستن در درون او. دست آورد شعر- به معناي گسترده آن- در اين است آنچه را از واقعيت تجربه كرده، مي كاود و جلوه هاي زندگي را مانند جزيره اي از دل دريا بيرون مي كشد.
نيما شاعري راستين بود، زيرا شاعرانه مي زيست. خود مي گفت:« هر شعري محيط زندگي شاعر در زمان آفرينش آن است.»
يك آفرينش هنري و به ويژه شعري «فرافردي» است؛ يعني فراتر از ابعاد شخصي هنرمند است. چنان كه براي «فهميدن» آن حتي نيازي به آگاهي از سرگذشت و زندگينامه شخص شاعر نيست!
مجموعه «افسانه» در ميان آفرينشهاي شعري نيما يوشيج، يگانه است و منظومه اي است مملو از تفسير طبيعت و عشق، اما نه آن عشقي كه اغلب از آن از سوي شاعران شنيده ايم. مثلث شاعر و عاشق و افسانه، تصوير ديگري را به رويمان هنوز مي گشايد. در دامنه كوهرنگ، در دامنه شرقي آن، نقطه اي است كه از جمله شگفت ترين تابلوهاي طبيعت است: به سخن درآمدن سنگ! و آفرينش رود.
سادگي و رواني «افسانه»، شوريدگي و عشق و رنجي كه در آن موج مي زند، پيوند شگفت شعر و طبيعت، اشاره هاي روشن به زندگي مردم، تعهد شاعر به آزادي ويژگيهايي است كه بازتاب ساده و صميمانه زبان و انديشه شاعر است.
«دم، كه لبخنده هاي بهاران
بود با سبزه جويباران
از بر پرتو ماه تابان
در بن صخره كوهساران،
هر كجا، بزم و رزمي تو را بود.»
نيما مثل افسانه، ساده و روان است، بدون خدشه اي از بدخواهي و كينه جويي و بدانديشي، اوج يكرنگي انديشه و هنر و زندگي است. مي گفت: «ذوق و زندگي در حكم آب است. بايد آن را صاف و روان رها كرد. روح بايد به نسيم هاي وقت سحر شباهت داشته باشد و بي اعتنايي و وقار، فقط براي نوازش كردن گلها در فضاي عالم عبور كند.»
پيوند «افسانه» با «طبيعت» از جمله اوجهاي افسانه است.
گفته اند كمتر شاعر و هنرمندي تا به امروز طبيعت را مثل نيما توصيف كرده است و البته اين ريشه در زندگي و بوم او داشته است.
پدرش كشاورز بود و بيشترين تصاوير اشعارش را وامدار دوراني بود كه در زادگاهش- روستاي يوش مازندران- و در دل طبيعت و كوه و ييلاقها و قشلاقهاي آن مي گذارند. نيما همان گونه كه در زندگي شخص به روستا، جنگل و كوه دلبستگي داشت، در شعرش نيز اين احساس و ادراك و شعور شخصي اش از مضامين طبيعت را به خواننده جلوه گر مي ساخت.
او اما از درد مردم زمانه خويش نيز هيچ گاه غافل نبود. شعر «آي آدمها» يش گواهي كوچك بر اين ادعاست.
در شعر شاعران، معمولا طبيعت از زبان شاعر توصيف مي شود كه اين بسيار زيباست. اما در «افسانه» نيما طبيعت گويي بدون حضور شاعر با ما به همنشيني و گفت و گوست. او در كتاب «نامه ها»ي خود مي نويسد: «چرا مثل اين ابر منقلب نباشم. مثل اين ابر گريه نكنم؟ چرا مثل اين ابر متلاشي نشوم». و در جايي ديگر نيز: «و اين ابر نيست كه در بيرون گريه مي كند. اين تقليد از چشم من است.»
«بلبل بينوا ناله مي زد.
بر رخ سبزه، شب ژاله مي زد.
روي آن ماه، از گرمي عشق،
چون گل نار، تبخاله مي زد،
مي نوشتي تو هم سرگذشتي...»
افسانه به زبان مردم است؛ ساده و روشن. اما مثل غزلهاي حافظ، چند لايه كه در نگاه اول، چهره خود را جلوه نمي سازد. رواني زبان «افسانه» او به همان سادگي و صفاي اهالي كوهستان است. نيما با مردم، با چوپانان كاملا آشنا و همزمان بود. روزي به دوست شاعرش گفت: «براي اين كه بخواهي شعرهايت را فلان كشاورز و هيزم شكن به دست بگيرد و بخواند بايد بداني كه نيما چه طور حرف مي زند. دوست من به تو يادآوري مي كنم، هيزم شكن و كشاورز باش.» درباره شيوه زندگي و منش خود نيز مي نوشت: «با زارعان و چوپانان طوري صحبت كرده، نشست و برخاست مي كنم كه برادر با برادر. اين اخلاق ديرينه من است كه خود را هرگز به آن وادار نكرده ام.»
اتفاقا مردم مورد نظر نيما نيز مردمي ساده و زلال اند. بسان همان مردم نيك همولايتي اش كه از روستاي يوش و نور مازندران در دي ماه سال 1372 به تهران آمدند و در تالار وحدت در كنار پيكر نيما و افسانه اش، ني زدند و آواز كتولي سردادند.
به گونه اي ني زدند و خواندند كه گويي «نيما» در كنار آنان در جنگل بر سنگي نشسته و به آواز آنان گوش مي كرد! چرا كه پيش از اين در زمان حياتش مي گفت: «از تماشاي روح و حس جاري روستاييان لذت مي برم.»
او همواره صاف ترين و پاك ترين احساسات خود را در ميان اين مردم مي يافت كه «در كلبه هاي چوبين وحشي منزل دارند.
گاو مي دوشند و در اطراف جنگل به زراعت مشغولند و در زير ابرهاي دريا صيد ماهي مي كنند و در شبهاي تاريك در دخمه هاي مهيب جنگل، نيم سوزهاي آتش را به جاي چراغ مشتعل مي دارند.»
«در يكي كلبه خرد چوبين
طرف ويرانه اي ياد داري؟
كه يكي پيرزن روستايي
پنبه مي رشت وي كرد زاري
خامشي بود و تاريكي شب...
باد سرد از برون نعره مي زد
آتش اندر دل كلبه مي سوخت
دختري ناگه از در درآمد
كه همي گفت و بر سر همي كوفت
اي دل من، دل من، دل من!»

منابع: برگزيده نيما/ محمد حقوقي، افسانه نيما / مهاجراني، نيما يوشيج؛ نامه ها/ تدوين طاهباز.