جمعه 19 تير 1394-15:6

دخترای ننه دریا دلمون دست شماست

شبِ کودکانِ بی شناسنامه

گزارش شانزدهمین آیین کوچه گردان عاشقی/ کودکی را دیدم که موهایش ماشین شده بود، اما دامن به تن داشت، نامش را که پرسیدم فهمیدم دختر است. فاطمه می گفت چون هوا گرم است و حمام نداریم، موهایم را از ته زده ام....


مازندنومه؛ سرویس مهرورزان، مینا محسن پور: عصر پنج شنبه، سالن اجتماعات جمعیت هلال احمر مازندران؛ دعوت جمعیت خیریه دانشجویی- مردمی امام علی(ع) بودم برای شانزدهمین آئین کوچه گردان عاشقی.

«از آئین شان نمی پرسید و نانشان می داد»، وارد سالن که شدم این جمله را شنیدم. کلیپی در حال پخش بود. کلیپی پر از درد نیازمندان شهرمان و کودکی که در نقاشیش با یک بشقاب غذا آرزوی بزرگش را به تصویر کشیده بود.

تصویرها گویا بود. کودکان و زنانی که به واسطه محل تولد و زندگی شان محکوم به تحمل درد و رنج بی شماری بودند و پدری که در دام افیون گرفتار است و اشک گوشه چشمانش، گواه رنجیست که می کشد.

کوچه گردی، دیدن، شنیدن و لمس کردن دردمندانی است که در انتظار نگاهی، صدایی و شاید آغوشی هستند و این ماییم که مسوول این انتظاریم.

*بچه های بی شناسنامه

«شناسایی، حمایت و نظارت هدف ماست»-دبیرانجمن امام علی مازندران- این را گفت.

مریم علی محمدی آرام اما قاطع تک تک مردم را در ناهنجاری های جامعه سهیم می داند. او فعالیت داوطلبانه جمعیت امام علی را بهانه ای برای ادای گوشه ای از مسوولیت جامعه نسبت به نیازمندان و حاشیه نشینان، به حاضران معرفی و خیران را برای پیوستن به جمعیت تشویق می کند.

او که با اشتیاق از علاقه کودکان به یادگیری و درس خواندن سخن می گوید، ناگهان صدایش را آرام می کند و می گوید: «بیشتر این بچه ها اوراق هویت ندارند و نمی توانند به مدرسه بروند.»

علی محمدی -که همه او را خاله مریم صدا می زنند- از کیسه هایی می گوید که جمعیت امام علی برای نیازمندان تهیه کرده و با تاسی از امام علی(ع) شبانه به خانه نیازمندان محله های فقیر و بحران زده می برند.

  این کیسه ها وزن شان به 40 کیلو می رسد و می شود با آن سیریِ چند روز یک خانواده را تضمین کرد.

جمعیت امام علی(ع) خود را هم سطح این قشر می بیند و حتی دفتر خود هم را در محله های پایین شهر بنا کرده است.

*آواری نیست، اما خانه ای ویران شده

 گاهی آواری نیست و دیواری فرو نریخته، اما خانه ای ویران می شود. آن جا که فرزندی حضور معنوی پدر و مادرش را به واسطه معضلات اجتماعی از دست می دهد.

گاه تنها یک نگاه مات و مبهم، پاسخ کودکی به آرزوی بزرگسالیش است.

مریم محمودی -دیگر عضو جمعیت امام علی(ع)- است که با انرژی به روی سن می آید و از موفقیت کودکان عضو خانه ایرانی ساری در مسابقات ورزشی و دیگر فعالیت های فرهنگی می گوید.

کودکان خانه ایرانی او را خاله مریم 2 صدا می زنند. او تصویری از تمرین فوتبال بچه های خانه ایرانی نشان می دهد که در آن یک پسر افغان، یک پسر فارس زبان، یک پسر غربتی که ما جوکی می نامیم و یک پسر مازندرانی مشغول بازی اند.

«خاله مریم 2» می گوید: هیچ برتری برای انسان ها به علت محل زیست و قومیت شان وجود ندارد و ما می کوشیم این را به بچه ها و خانوادهای شان بیاموزیم.

*دخترای ننه دریا دلمون دست شماست

جمعیت امام علی(ع) مهمانی نیز داشت: مسوول خانه علم دروازه غار تهران که تجربه زیادی در ارتباط با خانواده ها و کودکان در معرض آسیب جامعه دارد.

محیا واحدی بسیار ساده و بی آلایش روبه حضار می گوید: «امشب شب قدر است و ما با کوچه گردی به شناخت می رسیم. آیا وجدان من می تواند در برابر این کودکان خاموش بماند؟ آیا می توانیم بی قضاوت، در خانه نیازمندان را بکوبیم و وارد آن شویم؟»

واحدی با این دو پرسش جمع را به فکر فرو می برد و میکروفن اش را خاموش می کند.

پویان پسربچه خانه ایرانیست که به همراه تینا و پنج تن دیگر به اجرای تئاتری پرداختند که پر از حرف بود و درد: «دخترای ننه دریا دلمون دست شماست، دیگه مهتاب نمیاد، کرم شب تاب نمیاد، سر هر شاخه خشک، از سر شب تا سحر، جغد شوم هو هو می زنه. دنیا زندون مون شده. نه عشقی نه شوری نه امیدی....»

  نوای غمناک ویویلن و پیانو برای مدتی سکوت بچه ها را محو کرد. «اگه بارون بزنه، آخ اگه بارون بزنه. بذارین برکت جادوی شما ده ویرون مونو آباد کنه، غم بره از دل ما، شادی بشه همدم ما.»- این جمله پایانی نمایش بچه ها بود که همصدا اجرا شد.

حاضران حالا را از صندلی های شان برخاسته بودند و صدای تشویق دقیقه هایی در سالن طنین انداز شد.

* من هیچ...من نگاه!

بعد از صرف یک افطاری عیارانه، داوطلبان کمک به پخش کیسه های خوراک، نام نویسی و ماشین های شان را با کیسه ها پر کردند و آن گاه همگی به سوی کوی آهنگری در شهر سورک به راه افتادیم.

با کوی آهنگری از پیش آشنا بودم و حتی پویان را که اهل همان محله است، می شناختم. پویان می گفت یادتان باشد که برای ما هم از این کیسه ها نگه دارید و خاله مریم 2 به او اطمینان داد که کیسه آن ها محفوظ است.

به کوی آهنگری که رسیدیم، همه جا تاریک بود، ولی همه اهالی در کوچه بودند و به ماشین ها نگاه می کردند و بچه ها به دنبال ماشین ها می دویدند.

  پیاده شدیم. به سختی چهره ها را می دیدم، کودکی را دیدم که موهایش ماشین شده بود، اما دامن به تن داشت، نامش را که پرسیدم فهمیدم دختر است. اسمش فاطمه بود و می گفت چون هوا گرم است و حمام نداریم موهایم را از ته زده ام.

«مدرسه نمی رم. تا سوم خوندم ولی دیگه نرفتم مدرسه.»- فاطمه گفت.

11 سالش است و لبخند به لب دارد. به دنبال من راه می افتد و می گوید: به ما هم از این کیسه ها می دین؟ گفتم آره. بعد از آرزوهاش پرسیدم؛ در میان راه ایستاد و به من نگاه کرد، انگار اصلا معنای آرزو را نمی داند!

  کمی که مکث کرد، گفت: «هیچ!» می دود و می رود و من هیچ... من نگاه!

* یه روز حبسیم، یه روز آزادیم

 نور ته کوچه دید را بهتر می کند و می توانم بچه ها را و حتی مردانی را که برای کیسه ها هجوم آورده اند، به راحتی ببینم. در کنار در خانه ای، دختر بچه ای ایستاده که موهای بافته و نسبتا مرتبش از زیر روسری بیرون آمده. بلند سلام می کند. به او لبخندی می زنم و نامش را می پرسم و اکرم با لبخند پاسخم را می دهد.

از اکرم نیز سنش را می پرسم و شغل آینده اش را و او می گوید: 14 ساله است و کلاس ششم. خودش توضیح می دهد که به علت تصادف نتوانسته یک سال به مدرسه برود.

می گوید آرایشگری را دوست دارم. علتش را که می پرسم چشم و ابرویی تکان می دهد و جواب می دهد: «من آدمای تمیز و مرتب و خوشبو رو دوست دارم و می خوام آدما رو مرتب و تمیز کنم و خودمم تمیز باشم.» با صدای مادرش از من جدا می شود و به حیاط همسایه می رود.

خانه ای را می شناسم که چند ماه پیش دو کودک به تنهایی در آن زندگی می کردند و پدر و مادرشان به جرم حمل و مصرف شیشه دستگیر و زندانی شده بودند. به سراغ آن ها رفتم و دیدم که مادر خانواده در گوشه حیاط تاریک شان ایستاده.

حال بچه هایش را که می پرسم با تعجب صدای شان می زند و آن ها از درون کوچه جواب مادر را می دهند. از او می خواهم که از خودش بگوید: «زود شوهر کردم. مرده معتاد بود منم معتاد شدم، حالا یه روز حبسیم، یه روز آزادیم.»

  به بچه ها دو آب نبات دادم و از حیاط شان بیرون آمدم. 15 دقیقه مانده بود به نیمه شب و اعضای جمعیت هنوز مشغول پخش کیسه ها بودند.

با انرژی وصف ناپذیری کیسه ها را جابجا و با اهالی سلام و احوالپرسی می کنند. قدر شب قدر را همین جوان ها می دانند که جور دیگر می بینند.

ساعت از نیمه شب گذشته بود که راه افتادیم سمت ساری، با دنیایی آرامش و ارزش و شادی.