جمعه 16 تير 1385-0:0

قتل در نيمه شب

داستاني از:مهوش خان‌نژاد،داستان نويس آملي.


خان نژاد متولد1329آمل،ساكن ساري و داراي مدرك ديپلم.مجموعه‌ي داستان‌هاي او با عنوان«گلسنگ»به وسيله‌ي انتشارات روجا منتشر شده است.خان‌نژاد علاوه بر هم‌كاري با نشريات سراسري و محلي‌،براي براي راديو و تلويزيون هم نمايش‌نامه مي‌نويسد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

تا به خودم آمدم ديدم شش تا كور و كچل دورم را گرفته‌اند و ديگر فرصت سرخاراندن برايم نمانده. از صبح كه بيدار مي‌شدم كارم اين بود كه دماغ يكي را بگيرم، صورت آن ديگري را بشويم، خشتك سومي را وصله كنم و چهارمي را جسارت است مستراح ببرم و براي پنجمي شيشه قنداق آماده كنم و دم به ساعت سينه‌‌ام را تو دهن آخري بگذارم.حالا بقيه كارها جاي خود كه گفتن ندارد!

 

سفره را كه پهن مي‌‌كردم بايد مي‌بوديد و مي‌‌ديديد چه محشري مي‌شد. يكي گيس ديگري را مي‌‌كشيد، آن يكي بغل دستي‌‌اش را نيش‌گون مي‌‌گرفت و صدايش را در ‌‌مي‌‌آورد. بزرگ‌ترها لقمه كوچك‌ترها را كش مي‌رفتند و… و… و… چنان قشقرقي برپا مي‌شد آن سرش ناپيدا. راستش ديگر از پس‌شان بر‌نمي‌آمدم؛ تنها كاري كه از من ساخته بود گوشه‌اي مي‌نشستم و مشت به سينه‌ام مي‌كوبيدم و نفرين مي‌كردم:

 

اي جز جيگر زده‌ها غذاتون‌رو كوفت كنين و پاشين! مرد الهي خير از جوونيت نبيني كه مرا به  اين روز انداختي! من حاليم نبود تو كه ادعات مي‌شد و چپ و راست كور سوادت‌رو به رخم مي‌كشيدي و به قول خودت از ناف شهر اومده بودي چرا؟ تو چرا تنظيم خانواده را رعايت نكردي؟ آن تابلوهارو تو دِه ما كه به در و ديوار نزده بودند، تو شهر شما قدم به قدم آويزان كرده بودند. پس بايد گوش به حرف‌شان مي‌دادي يا نه؟ هي راه رفتي و گفتي« حسن آقا چه‌قدر بچه پس انداخته؟ آقاتقي چه خبرشه مگه نمي‌دونه دوتاسه بچه بهتره به خصوص تو سال و زمونه‌ي كوپني؟»

ولي يك‌بار حتا يك‌بار به خودت نگفتي كه ديگه بس است تا امروز اين هم زاق و زوق دور وبرم نمي‌پلكيدند و گوشت تنم را نمي‌خوردندو جانم را به شيشه نمي‌كردند. اول جواني گيس‌هايم عين دندان‌هايم سفيد شده ، ديگر رمق برايم نمانده!

 بالاخره چه دردسرتان بدهم نمي‌فهميدم كي روزم شب مي‌شود و شبم روز. حساب سال و ماه و هفته و روز به‌كلي از دستم در رفته بود. از همه بدتر از بس جيغ زدم و هوار كشيدم خروسك گرفته بودم، خودم كه اول متوجه نشدم؛ دوست و آشنا كه به من مي‌رسيدند مي‌گفتند صدايت مثل سوت‌سوتك شده، اي كاش باز همان‌طور باقي مي‌ماند حداقل زنانه‌تر بود ولي كم‌كم احساس مي‌كردم حنجره‌ام دارد جا باز مي‌كند و صدايم مثل جوان تازه بالغ دو رگه مي‌شود. حالا چه كلفت و چه نازك آن صدا، صداي خودم نبود و همين تو ذوق شنونده مي‌زد.

بگذريم، بروم سراصل قضيه تا بدانيد دلم از كجا پر بود و داشت مي‌تركيد كه الهي قسمت دشمن آدم نشود تا چه رسد به خودي! كم گرفتاري داشتم كه از گوشه و كنار شنيدم زير سر شوهرم بلند شده، آن هم با چه كسي؟ بشكند اين دست كه نمك نداشت. دختره خيرنديده تو شمال نان و نمك مرا خورد و از سفره من لقمه برداشت! شما اگر جاي من بوديد چه مي‌كرديد؟ ها، شما را به جان هر كه دوستش داريد راستش را بگوييد؟! غير از كاري كه من كردم؟ اولش باورم نمي‌شد ولي وقتي مدتي تو‌نخ‌شان رفتم از قيافه هر دونفرشان خواندم كه بله، بايد خبرهايي باشد! از قدم و نديم گفتند تا نباشد چيزكي مردم نگويند چيزها! چرا راجع به آقا نقي نمي‌گفتند يا همان حسن‌آقا، پس لابد كاسه‌اي زير نيم كاسه بود كه گندش درآمد! الهي گوربه‌گور شود، آن همه بچه گذاشت بغلم تا سرم گرم بدبختي‌هايم بشود و خودش با خيال راحت برود، دنبال دلش، ولي كور خوانده بود. اين تو بميري از آن تو بميري‌ها نبود، بايد از دماغش درمي‌آورم كه آوردم وكاري مي‌كردم عشق و عاشقي يادش برود كه رفت. مي‌خواست سر من هوو بياورد؟ هوم! درسي به او دادم كه بعدها تو تاريخ بنويسند، اگر حالا هم نوشتند چه بهتر، خيال مي‌كنيد!

من بخت برگشته از اول اين ريختي بودم و دستانم اين همه ترك داشت، نه والله! حتا همان بچگي‌ام هم يادم نمي‌آيد خروسك گرفته باشم. مثل يك دسته گل پا به خانه‌اش گذاشتم اين همه بلا را خود ذليل مرده‌اش و آن وروجك‌هايش سرم آوردند.

نه، حالا خودمانيم، خدايي‌اش تقصير من بود كه به سرو وضعم نمي‌رسيدم و تيتيش ماماني نبودم؟ بي‌انصاف فرصت سرخاراندن به من نمي‌داد، اي بي‌صفت قدرنشناس سرپيري و معركه‌گيري؟! آقا آخر عمري فيلش ياد هندوستان كرده بود!

بايد بلايي سر جفت‌شان مي‌آوردم كه مرغ‌هاي آسمان به حال‌شان زار زار گريه كنند. دوزاريم افتاد كه بي‌خود دختره خير و خوش نديده راه و بي‌راه به من سر مي‌زد و دائم تو خانه‌مان پلاس بود. اكبيري چه قميشي مي‌آمد وقتي با شوهرم حرف مي‌زد! نمي‌دانيد با آن لب و لوچه شتري‌اش چه عشوه‌اي مي‌ريخت! مرا باش كه فكر مي‌كردم مي‌آيد تا كمك حالم باشد آخر خود پاچه ورماليده‌اش مي‌گفت كه:   

«تو دس‌تنهايي دلم نمياد اين همه كار كني و خسته بشي. پس دوستي به چه درد مي‌خوره،واسه‌يه هم‌چه روزهايي خوبه ديگه!»

گفتم حاليش مي‌كنم، كاري مي‌كنم كارستان تا براي سايرين هم درس عبرتي بشود و ديگر هيچ مردي هوس دست از پا خطاكردن به سرش نزند.

مادرم وقتي جريان را فهميد چپ مي‌رفت و راست مي‌آمد سركوفتم مي‌زد و گوشه كنايه بارم مي‌كرد كه: چشمت كور، دندت نرم، حقته، مگه پسر آقامهدي چش بود كه زنش نشدي يه كمي لوچ بود كه بود،به اونم كه نمي‌شد گفت عيب، عوضش قدرتو رو مي‌دونست و زبونت سرش دراز بود. صد دفه گفتم دختر به اين شهري‌ها نمي‌شه اعتماد كرد، پات‌رو تو يه كفش كردي كه الاوبلا يا همين يا هيچ‌كس، حالا بكش!

حق با او بود بنده خدا يقه چند تا پيراهن نويش را سراين موضوع چاك داده بود ولي مگر من به خرجم رفت.

عوض دست روي دست گذاشتن و غصه خوردن بايد راهي براي ادب كردن‌شان پيدا مي‌كردم. يكي دوهفته‌اي شب‌ها از خوابم زدم و نشستم به فكر كردن تا به اين نتيجه دلخواهم رسيدم.يك روز كه رعناي گيس بريده به‌قول خودش بازهم براي كمك به من آمده بود به طريقي حاليش كردم كه از جريان بو برده‌ام؛ اما مگر چشم سفيد زيربار مي‌رفت از او انكار و از من اصرار. مي‌گفت اين شايعه آدم‌هاي ضد دولت است تا ميانه ما را برهم بزنند. خيال مي‌كرد كه من مغز خر خورده‌ام و دروغ‌هايش را باور مي‌كنم. خوب هركس ديگري هم جاي او بود حاشا مي‌كرد. تصميم را گرفته بودم و هيچ‌چيز نمي‌توانست جلودارم باشد حرف و حديث هم فايده‌اي نداشت مي‌دانستم كه مقر نمي‌آيد؛ بنابراين گام‌به‌گام طبق نقشه پيش رفتم. ابتدا به سراغ اسلحه سردي كه عبارت بود از يك عدد تبر تيز و برنده و از قبل در كمد جاسازي كرده بودم رفتم و آن را برداشتم و دست مسلح‌ام را پشتم پنهان كردم راستش نمي‌دانم قيافه‌ام چه شكلي شده بود كه رنگش پريد، مثل بيد مجنون شروع كرد به لرزيدن! چيزي نمانده بود كه پس بيفتد. چشم‌هايم را خون گرفته بود و همه محتويات اتاق اعم از جان‌دار و بي‌جان را قرمز مي‌ديدم. آهسته ‌آهسته به او نزديك شدم يك قدم من جلو رفتم، يك قدم او عقب مي‌رفت تا چسبيد به ديوار. ديگر نه راه پس داشت نه راه پيش. نبايد وقت را تلف مي‌كردم. دستم را بالا بردم و با تمام قدرت تبر را به فرق سرش كوبيدم. بنده خدا حتا فرصت آخ گفتن را هم پيدا نكرد،با همان ضربه اولين كارش ساخته شد. گفتم نوش جانت تا تو باشي پاتوكفش كسي نكني! بعد يك ملافه روي جنازه كشيدم و خودم را مرتب كردم و منتظر ماندم تاظهر شوهرم از سركار برگردد.

صداي پايش را كه شنيدم نيشم را تابناگوش بازكردم و با سلام بلند بالايي به استقبالش رفتم؛ البته و صدالبته كه آب يخ يادم نرفته بود. خوب گناه داشت دم آخري تشنه بماند.مرغ راهم كه بخواهي سرببري اول آبش مي‌دهي تا چه رسد به آدم! بار ديگر چك و چانه نزدم و بدون اتلاف وقت تبر به دست آمدم روبه‌رويش ايستادم. يادم رفته بود كه خون آن معلون خبيث را از روي اسحله پاك كنم به همين دليل چشمش كه به آلت قتاله افتاد با وحشت پرسيد:

اين چيه؟ چرا خونيه؟ بي يك كلام حرف دستم را بالا بردم و مثل گربه‌اي كه بخواهد موش بگيرد به شكارم براق شدم. شستش خبردار شد جريان از چه قرار است و چه خيالي دارم. از ترس سكسكه‌اش گرفته بود.زن(هٍك)مگه ديوانه شدي؟!(هك)؟

اين خل بازي‌ها (هٍك) چيه (هٍك)؟  نكنه (هٍك هٍك) زده به سرت (هٍك)؟

گفتم حالا يك عشق و عاشقي نشانت بدهم كه كيف كني، به مصداق ضرب‌المثل از نياكان به جاي ماندمان«كار نيكوكردن از پر كردن است» با يك نشانه‌گيري دقيق چنان ملاجش را هدف قرار دادم كه درجا با همان دهان باز و چشمان از حدقه در آمده وسط اتاق ولو شد.

چه‌قدر هم خون داشت! درد بي‌درمان گرفته راه مي‌رفت و مي‌گفت من كم‌خوني دارم چند تا سيخ جگر برايم درست كن. ظاهر ريقونه‌اش معلوم نمي‌كرد كه اين همه خون داشته باشد و مجبور بشوم ساعت‌ها وقتم را صرف تميز كردن اتاقم بكنم. بقيه ماجرا هم گفتن ندارد و حالا عين شاخ شمشاد خدمت شما هستم.

وقتي حرفم تمام شد و آن‌ها پي‌بردند به چه دليل در زندانم، برايم دست زدند و هورا كشيدند و من هم بادي به غبغب انداختم كه يعني: بله ما اينيم!

يك دفعه احساس كردم آتش گرفتم! انگار كسي سيخ داغ فرو كرد تو پهلويم. آخي گفتم و صداي مادرم را شنيدم كه: پاشو تن‌لش چه‌قدر مي‌خوابي؟ چرا تو خواب پرت و پلا مي‌گفتي صد دفعه گفتم شب شام كم‌تر كوفت كن! بلندشو لنگ ظهره، مگه امتحان نداري؟

نيمه خواب و نيمه بيداري پرسيدم:

بچه‌هام، بچه‌هام كجان، ديدي دخل شوهره‌رو آوردم و حق اون گيس بريده روهم كف دستش گذاشتم! برق از چشمم پريد اين چك مادرم بود كه خوابيد تو گوشم، حواسم را كه جمع كردم او روبه‌رويم چمباتمه زده و هاج و واج نگاهم مي‌كرد.

«بچه كدومه، شوهر كدومه، بابات مي‌گفت كه دختر نبايد زياد درس بخونه وگرنه هوايي مي‌شه! حق داشت پاك عقلت قاطي كرده!»

اي دل غافل ديدي چه دسته گلي به آب دادم! عجب خواب بود!رويم نمي‌شد تو روي مادرم نگاه كنم. از خجالت دلم مي‌خواست زمين دهن باز مي‌كرد و من فرو مي‌رفتم.

مادرم دست روي پيشاني‌ام گذاشت و گفت: تب كه نداري پس چرا هذيون مي‌گي، لابد بي‌وقتي شدي، بايد واست دعا بگيرم. نگاهي به ساعت انداختم. واي داشت ديرم مي‌شد. از جا پريدم تا زودتر آماده شوم. زنگ در كه به صدا درآمد چادرم را سر كردم و دويدم طرف در، چشمم كه به رعنا افتاد سرتا پايش را برانداز كردم. پرسيد: وا، چرا اين‌جوري نگام مي‌كني؟ چيزي شده؟ لباسم عيبي داره؟

گفتم: نه‌ بابا. فقط الهي شكر كه حالت خوبه و كشته نشدي. وحشت زده و متعجب گفت: مگه قرار بود كشته بشم! تو رو خدا راستش روبگو كي مي‌خواد منو بكشه!

خنديدم و گفتم: شوخي كردم بابا! به حالت قهر پشتش را به من كرد و زير‌لب غرزد چه لوس، اول صبحي زده به سرش!