پنجشنبه 6 مهر 1385-0:0
بيكار و گرسنه
نگاهي به بحران در كارخانه هاي نساجي قائم شهر(اسماعيل محمد ولی )
من به كابوس قائم شهر پا گذاشتهام. لازم نيست پی آدرسی را بگيرم يا در خانهای را بكوبم. توی خيابان، تك تك رهگذران از نمونههايی هستند كه در شهری معمولی و اوضاعی عادی بايد مدتها به دنبالشان گشت. قائمشهر، شهر كارگران صنعتی است. آنها طی ساليان به دور كارخانجات نساجی سقفی برای زندگی زدند و اينجا "شهر" شد. سه نسل از كارگرانِ ماهر نساجی (تكنسين) هر صبح با صدای سوت كارخانه كه در تمام شهر میپيچيد، از خواب بيدار میشدند و حالا كه ديگر، دمِ صبح صدايی از كارخانهها به گوش نمیرسد، مردم در ادامه كابوسشان زندگی میكنند و شايد به اين طريق زجر بيكاری و گرسنگی و آوارگی و ويرانگرتر از همه، درد فرزندانشان را تاب میآورند .
پيرمرد میگفت: «می بينم كه دخترم پنهانی كجا میرود. چه كنم وقتی نمیتوانم حتی شكمش را سير كنم...؟ خدا میداند كه گناه نيست اگر هم او را بسوزانم و هم خودم را.» به خاطرم میآيد كه بدن آدم مواد سوختنی زياد دارد. به گمانم بدن كارگران قائمشهر بسيار زياد. جرقهای میخواهد .
---
يكم: كنار خيابانی در شهرك "يثرب" میايستيم. از نمای همشكل خانهها پيداست كه در شهركی سازمانی هستيم. راهنمای من كه خود از كارگران بازخريد شده نساجی است كاميونها و تاكسیهايی كه در مقابل خانهها پارك شدهاند را نشان میدهد و میگويد «كارگرها توی اين چهارسال بيكاری خانههايشان را به اينها فروختهاند .»
از ماشين پياده میشوم و در پيادهرو به مرد ميانه سالی بر میخورم كه پانزده سال در كارخانه شماره يك نساجی قائمشهر كار كرده و دست آخر سابقه خدمتش را به چهار ـ پنج ميليون تومان فروخته و آمده است بيرون؛ «چهار سال پيش مديران كارخانه هر روز ما را در نمازخانه جمع میكردند و میگفتند: حالا اگر برويد لااقل يك پولی گيرتان میآيد اما دو ماه بعد ديگر پولی نمیماند تا بازخريدتان كنيم. ما را میترساندند. سه ماه سه ماه حقوق نمیدادند. حتی وعده و وعيد میدادند كه طرح نوسازی صنايع به زودی اجرا میشود و سر يك سال همه شما برمیگرديد سر كار سابقتان. من فكر كردم اين پول را میگيرم و يك كاسبی راه میاندازم... بیسوادم، تجربه كار آزاد را هم نداشتم. هميشه كارم توی كارخانه بود و يك حقوق بخور و نميری آخر ماه میگرفتم. پول بازخريدی ام تمام و كمال توی بازار سوخت و بدهی بالا آوردم. مجبور شدم خانهام را بفروشم و همينجا توی خانه خودم مستاجر شوم .»
همين كه او شروع میكند به حرف زدن آرام آرام كارگران دورمان حلقه میزنند؛ «بگو مديرعامل خودش گفت يك سال ديگر همهتان را برمیگردانيم سركار... حالا چهار سال گذشته میگويند چشمتان كور. چرا بازخريد شديد؟» يكی ديگر میگويد «تهديدمان كردند... اينها را گفتی؟ تهديد كردند اگر نرويم بدون پول بازخريدی، اخراجمان میكنند .»
میگويم چهارسال است كه از كارخانه بازخريد شدهايد. چطور سراغ كار ديگری نرفتيد يا سابقه بيمهتان را تكميل نكرديد؟ يكی از كارگران كه بيست سال سابقه كار در كارخانه شماره يك نساجی دارد میگويد" من از شانزده سالگی كه پدرم مرد به جای او به سركار آمدم و هر ماه حق بيمه دادم. حالا در چهل سالگی كه به من كار ديگری نميدهند تا بيمهام كنند. كی حاضر است من چهل ساله را استخدام كند كه سابقه بيمهام تكميل شود؟ می روم عملگی سر ساختمانها... يكی ديگر از كارگران كه هجده سال در كارخانه شماره سه نساجی كار كرده میگويد: «صبح زود ميرويم دور ميدان برای كارگری ساختمان... شايد در هفته دو روز كار گيرم بيايد.» میگويم « اينطور اگر خوش شانس باشيد شايد هفتهای ده هزارتومان دربياوريد. چطور زندگی میكنيد؟ » همان كارگر میگويد «پول نان زن و بچه ام هم نمیشود. من چهار تا بچه دارم كه سه تايشان محصلاند. بزرگ شده اند، قد كشيدهاند. خجالت میكشند روپوشها و مانتوهای مدرسهی سه ـ چهار سال پيش را بپوشند. كفش و لباس معمولی هم كه تكليفش روشن است .»
زن ميان سالی كمی آنسوتر كنار شوهرش ايستاده. ابتدا آرام اما همينكه توجه من را میبيند با شرم میگويد «پنجشنبه غروبها ميروم ميدان ميوه و تره بار سبزیها و ميوههای لهيده و گنديده را جمع میكنم و میآورم برای بچههايم... بچهند. چه می فهمند نداری يعنی چی؟» شوهرش چشم غره ميرود تا ساكتش كند. توجه زن را به همسايهها كه دورتادور ايستاده اند جلب میكند. يكی از همين همسايهها میگويد «چه كارش داری آقا رحيم؟ مگر زن من چه كار می كند؟ هر پنجشنبه آخرشب ميرود بازار روز ميوه جمع میكند. همه ما مثل هميم.» "آقا رحيم" می گويد «اين حرفها گفتن ندارد.» به من میگويد «بنويس من كه بيست سال توی كارخانه كار كردم چرا حالا بايد لنگ نان شبم باشم و از روی زن و بچه ام خجالت بكشم؟ »
كارگرها راه می دهند كه يكی از همكارانشان جلو بيايد. او بيست سال در كارخانه شماره دو نساجی كار كرده و پس از بازخريدی و عدم تمديد اعتبار بيمهاش با بيماری دخترش مواجه شده: «يك دختر شانزده ساله دارم. كمردرد دارد. نمیدانيم از چيست… دكترها میگويند بايد آزمايشات دقيق انجام بدهد اما اين كارها هزينه دارد و من با پول عملگی شكم پنج تا بچه ام را هم نمیتوانم سير كنم. پول ندارم معالجه اش كنم. بردمش دكتر و پنج ـ شش هزارتومان ويزيت دادم. گفتند بايد برود "ام آر آی” اما ندارم. شب و روز به پشت افتاده. پاهايش اختيار بدنش نيست... شب و نصف شب دردش كه شروع میشود گريه ميكند "بابا من را ببر دكتر." ميروم توی حياط مینشينم كه صدايش را نشنوم... با كدام پول ببرمش؟ از كی قرض بگيرم؟ از همسايهام كه وضعش از من بدتر است؟ بياييد خانه ما را ببينيد. يك پتو انداختيم و رويش نشستيم. هرچه داشتم در اين چهار سال بيكاری فروختم. خانهام را هم فروختم و آمدم چند كوچه بالاتر مستاجری. به صاحبخانهام گفتهام كه پول اجاره خانههای عقب افتاده را از روی پول پيش خانه كم كند و باقیاش را بدهد كه يكجور اين بچه را درمان كنم. بعدش كجا آواره شويم خداعالم است .»
كارگر ديگری كه شانزده سال در كارخانه شماره دو نساجی كار كرده میگويد: «پسر دوازدهسالهام پارسال افتاد و دستش شكست. دكتر برايش گچ گرفت اما استخوان بچه ام بد جوش خورد... حالا میگويند بايد دكتر متخصص دست بچه را عمل كند كه آن هم پانصد هزارتومان خرج دارد. اگر مسئولين چنين اتفاقی برايشان بيافتد... هاشمی، خاتمی، احمدینژاد يا هركسی كه الان هست به فكر دوا و درمانش نيستند؟ ببينيد من چه دلی دارم كه جلوی چشمم دست بچهام دارد برای همه عمر فلج می شود و به خاطر پانصد هزارتومان نميتوانم... يا همين همسايهام. شب تا صبح دخترش از درد به خودش میپيچد. ديوار به ديواريم. انگار توی خانه ما ضجه میزند .»
كارگر ديگری در حلقه چهارم ـ پنجمی كه دور من شكل گرفته سعی ميكند با فرياد چيزی بگويد. راه میدهند كه بيايد جلوتر: «اينهمه كه میگويند مهرورزی و عدالت اجتماعی و كمك به بندگان خدا… من مانده ام كه كدام بندگان خدا. مگر من بنده خدا نيستم؟ همكار من بعد از يك عمر جان كندن و حق بيمه و ماليات دادن بنده خدا نيست اما اگر يك اتفاقی در يك كشوری آن سر دنيا بيافتد مردمش میشوند بنده خدا و كمك میكنند مشكلشان حل شود؟ اين عدالت اجتماعی پس كجا بايد برقرار شود؟ عدالت اجتماعی همين است. كدام مهرورزی؟ هركس از راه ميرسد و هرچه به دهانش میآيد برای يك مشت عين خودش ميگويد و به به و چه چه تحويل میگيرد. پس چرا من پيش هر مسئولی ميروم به من جواب نمیدهند و میگويند كه به ما مربوط نيست؟ اين بعنی مهرورزی؟ پيش استاندار رفتم. فرماندار و خيلی از مقامات شهر رفتم ...»
كارگر ديگری میگويد «خيال میكنند ما گدائيم. وعده و وعيد صندوق قرضالحسنه و وام میدهند... وام مهررضا و فلان و بيصار. وام برای خودشان خوب است كه بگيرند و بخورند و راست راست راه بروند و شعار بدهند. ما كار ميخواهيم. شغل ميخواهيم. ما اگر كار داشته باشيم از زور بازويمان خرجمان را درمیآوريم و به هر حقوق بخور و نميری راضی هستيم. چرا بيست هزار كارگر را از كارخانه انداختند بيرون؟ انداختند بيرون كه بيايند دستشان را مثل گداها دراز كنند و از اينها وام بگيرند؟ نساجی را تكه تكه كردند. كوچك كردند و حالا فقط سيصد ـ چهارصدتا كارگر را نگه داشتهاند اما آنها را هم مثل ما تحت فشار گذاشتهاند و بهشان حقوق نمیدهند تا بروند و از اساس كارخانه را خراب كنند. هر روز هم اسم كارخانه را عوض میكنند تا كارگران اميدی به بازگشت به كار نداشته باشند. يك روز تابلو ميزنند "طبرستان" يك روز تابلو "سايپا" را ميزنند و خودشان هم نمیدانند كه میخواهند با اين كارخانه چه كار كنند. امروز تابلواش را میكنند و فردا باز يك تابلو ديگر نصب می كنند.. همه كاری ميكنند غير از راهاندازی كارخانه. همين حالا برويد يك پارچه فروشی در خودِ قائم شهر كه يك روزی به همه ايران پارچه میفرستاد. يك نمونه پارچه ايرانی هم پيدا نمیكنيد. همه وارداتی است. اينها چرا به جای واردات كارخانه را راه نمیاندازند؟ حتما آقايانی كه توی تهران نشستهاند يك نفعی از اين واردات میبرند .»
زنی كه كنار شوهرش ايستاده بود از ميان جمع زن ديگری را نشان میدهد. «شما چرا حرف نميزنی؟ مگر شوهرت تو و بچههايش را نگذاشته و رفته؟» زن از اين خطاب نامنتظره جا میخورد. با لكنت شروع میكند «بيست و يكسال توی نساجی شماره دو كار كرد بعد بازخريد شد و يك پولی بهش دادند. همان پول را كم كم خورديم و هی گفتيم امروز كارخانه راه میافتد و فردا راه میافتد... پارسال دم عيد يك ميليون تومان از پول مانده بود. برداشت و گفت ميروم تهران برای كار. رفت و از آن موقع به بعد هيچ خبری ازش نشد. نمیدانيم زنده اس يا مرده. من ماندم و چهار تا دختر دم بخت...» به گريه میافتد و به سختی از ميان جمع خودش را رد میكند. يكی از كارگرها آهسته ميگويد «چهارتا دختر جوان... از هفده سال دارد تا بيست و دو سال. ديروز همينجا داشت خودش را ميزد كه دختر كوچكم دو شب است كه خانه نيامده و به ما ميگفت برويم دنبالش. من نمیتوانم همه چيز را بگويم ...»
دوم: توی شهر كه گشت میزديم به نظرم آمد اينهمه بنگاه معاملات ملكی برای يك شهر "صرفا توريستی” هم زياد است. اين دلالان در يك شهر كارگری چه كار می كنند؟
صاحب بنگاه معاملات ملكی پشت ميزش نشسته بود و با تلفن حرف می زد. منتظر ايستادم. همراهم كمی پس از من وارد شد و يكی از آشنايانش را در رديف صندلیهای انتهای بنگاه ديد. به طرف او رفت و ايستاد به سلام و عليك. دلال كه كارش با تلفن تمام شد گفتم كه برای چه كاری به قائمشهر آمده ام و سئوالم را پرسيدم «بعد از تعطيلی نساجی وضعيت فروش مسكن چه تغييری كرده؟ از مشتريانتان كارگری را میشناسيد كه به خاطر از دست دادن شغل حاضر باشد خانهاش را ارزان بفروشد؟» سردستی و بیحوصله جواب داد «نه آقا. من خبر ندارم. بفرماييد بيرون» بيش از من انگار خودش از لحن و كلامش يكه خورد و آرامتر ــ شايد برای جبران ــ مثلاينكه كه نگران تلف شدن وقت من باشد ادامه داد «شما بايد تشريف ببريد در خيابان روبروی كارخانه گونی بافی. آن طرف ها از اينجور موردها زياد پيدا میشود. چندتا بنگاه هم آنجا هست.» داشتم میرفتم بيرون و به همراهم اشاره كردم كه بيايد. هنوز در كار احوالپرسی بود. وقتی آمد گفتم كه اينجا چنين موردی سراغ ندارند و برويم جای ديگر. گفت «چطور ممكن است؟ همكار من همين الان توی بنگاه نشسته و با خريدار خانه اش قرار دارد.» ناگهان همه چيز روشن شد. مرد دلال كه تازه فهميده بود همشهرياش راهنمای من است برای توجيه نك و نالهای كرد و توضيحاتی داد كه نشنيديم. راهنما همكارش را صدا زد و با هم به بيرون از بنگاه رفتيم .
مردی كه برای فروش خانه اش آمده بود، بعد از بيست و يك سال كار كردن در نساجی شماره دو قائمشهر، تحت فشار مديرانش به اجبار زير برگه بازخريدی اش را امضا كرده بود و اينك او بود كه در آستانه چهل و پنج سالگی، با بيست و يك سال سابقه بیثمر بيمه تامين اجتماعی به كارگر ساده ساختمانی بدل شده بود. پرسيدم: «بعد از چهارسال بيكاری چرا حالا به فكر فروش خانهات افتادی؟» با مكث و ترديد حرف میزند... انگار كه بغض راه گلويش را گرفته باشد «گرفتاری، پسرم...» همكارش كه بهت من را میبيند میگويد: «دور از جان، هم سن شماست.» دست میگذارد روی شانهی مرد و دلدارياش میدهد: «شفا میدهد به حق ابوالفضل.» مرد برای انكار بغضش سمت ديگری را نگاه ميكند و همكارش رو به من میگويد: «بعد از دانشگاه رفت سربازی و هنوز يك ماه از پايان خدمتش نگذشته بود كه فهميدند مريض است. "مريضی بد". هر بار شيمی درمانی اش هشتصدهزارتومان خرج دارد.» مرد بی آنكه روبرگرداند، بی حواس و پراكنده خاطر مثل اينكه با هوا حرف بزند میگويد «فقط شيمی درمانی نيست كه... كلی داروی ديگر... اصلا بايد بستری شود. سه ميليون تومان به مردم بدهكارم. ماهی صدهزارتومان قسط وام دارم. همين يك خانه مانده بود. ديروز يكی از نزول خورها جلوی زن و بچه گرفتم به باد كتك... كلافهام. صبحی آمدم بنگاه و گفتم هرچقدر میخرند بفروش. نامرد به نصف قيمت میخواهد بفروشد... زن و بچهام را به خاطر هفت ميليون تومان دارم آواره میكنم» دستش را میگذارد روی صورتش. ديگر كار از كار گذشته شانههايش ميلرزند «بچهم جلوی چشمم ...»
نمیدانم در اين موقعيت بايد چه كار كنم. مثل دلقكها دستگاه ضبط صدا را بالا گرفتهام و مجسمهوار به زمين خيره شدهام. چند دقيقهای میگذرد و هيچكدام از ما حرفی نمیزنيم مگر راهنما كه هرازگاهی با خودش میگويد: «درست میشود انشاالله !»
مرد دلال بيرون میآيد و با داد و هوار میگويد: «بنده خدا ده دقيقه است كه آمده» متوجه آمدنش نشده بوديم. اين "بنده خدا" را از پشت شيشه بنگاه میبينم. هرگز هيچ دو برادری تا اين حد به هم شبيه نبودهاند كه دلال و خريدار! همراهم میگويد «میبينی؟ برادرش را آورده كه دوتايی خانه را از چنگ اين بيچاره دربياورند... اگر میتوانست چندماه صبر كند پانزده ميليون میفروخت .»
سوم: كنار يكی از كوچههای روستای "تلوك" ديديمش. پاچههای شلوارش را بالازده بود و داشت بی توجه به ما میگذشت. پيدا بود از شاليزار میآيد. برايش دست تكان داديم كه بايستد. میگفت بيست و دو سال در نساجی شماره دو كار كرده و بعد از بازخريدی همه پولش را به اضافه پول خانهاش خرج ازدواج چهار تا از فرزندانش كرده و حالا او مانده و خانهای اجارهای و سه فرزند ديگر كه همگی دخترند .
میگويد «ديگر چيزی از ما باقی نمانده. كارخانه كه خوابيد، همه شهر خوابيد.» او بسيار ديرتر از همشهريانش جذب نساجی شده بود «تا سی سالگی كشاورزی می كردم. بعد همه زمينهايم را فروختم و در شهر خانه خريدم و كارگر نساجی شدم. بعد از بيست و دو سال گفتند خوشآمدی. بيرونم كردند.» در مورد كاری كه حالا در سن پنجاه و هشت سالگی انجام میدهد سئوال میكنم «توی زمينهای مردم كارگری میكنم... با اين سن مجبورم توی زمينهای مردم كار كنم. تازه آنها هم دلشان به رحم كه میآيد هر هفته دو سه روز به من كار میدهند. روزی چهار هزارتومان .»
از اوضاع زندگی اش سئوال میكنم «دلم آنقدر از درد پر است كه نمیدانم چطور بگويم... دخترم دانشجوی دانشگاه آزاد است. هر روز می رود سوادكوه. روزی سه هزارتومان كرايه ماشين دارد. در اين دوسالی كه دانشجو شده من حتی نتوانستم كرايه ماشينش را بدهم چه رسد به شهريه... نمیدانم از كجا...؟» خودش را كنترل میكند. آهستهتر، حرفهای پراكندهای ميزند اما تاب نمیآورد «میبينم كه دخترم پنهانی كجا ميرود. چه كنم وقتی نميتوانم حتی شكمش را سير كنم...؟ خدا ميداند كه گناه نيست اگر هم او را بسوزانم و هم خودم را.» به گريه میافتد «اين درد را به كی بگويم؟ به من ميگويد تو نمیتوانی شكم من را سير كنی... من چطور از او انتظار نجابت داشته باشم؟ »
چندين بار صدای ضبط شدهاش را میشنوم تا كلمات را از ميان گريهاش تشخيص بدهم: «من میدانم. گفتهاند. ديدهام. دخترم سوار ماشين… دختر من! میبرندش بيرون ازش استفاده میكنند. اين برای چيست؟ برای فقر است. دانشجويان را يك آدم همسن خودت میبرد و ازش استفاده میكند. اين وقتی شكمش گرسنه است من بهش چه بگويم؟ وقتی اينها كارم را از من میگيرند يعنی میخواهند دختر من كه يك عمر كارگری كرده ام به لجن كشيده شود. وقتی داريم توی لجن زندگی میكنيم معلوم است پای من هم گير میافتد. اينطوری است كه جامعه ما میشود لجنزار و دختر من می شود همه كاره. حالا فلان حاجآقا كه ميرود بالای منبر می گويد دليل فساد فلان است و فلان است؛ اما من كه دارم توی اين لجن زندگی میكنم میبينم همه اينها به دليل نداشتنم است. نداری. بيكاری. كی بايد جواب بدهد؟ !»
او تنها كسی است كه با شهامت در مورد اعتراضات كارگری چند سال پيش قائمشهر سخن میگويد: «ما برای اعتراض به وضعمان به فرمانداری قائمشهر رفته بوديم كه ناگهان ديديم نيروی انتظامی و ضد شورش آمدند و برای ترساندن ما رگبار هوايی بستند. بعد ماشينهای ارتشی آمدند و با يك "تورهای” مخصوصی ما را مثل حيوان جمع كردند و تحويل دادند. چرا؟ من رفته بودم كه بگويم نان ندارم. كه زن و بچه ام گرسنهاند. من كه بیسوادم جريانات سياسی چه میفهمم چيست؟ من با يك عمر كارگری عامل بيگانهام؟ میخواهم براندازی كنم؟! من ميگويم نان ندارم آنها مثل حيوان
میاندازندم داخل تور .»
حرفهايش هنوز تمام نشده بود. دائم میگفت و ترجيعبندش اضافه میكرد «اينها را كه بنويسی فايدهای به حال ما دارد؟» جواب نمیدادم. جوابی نداشتم كه بدهم. كلمات چطور میتوانند درد يك شهر را منعكس كنند؟ از كلمات من كاری ساخته نيست.(peiknet)