چهارشنبه 28 مرداد 1394-9:30
بررسی ریشه تاریخی اختلاف مضحک و نخ نمای بابل و ساریداستان دو شهر
اختلاف میان بابل و ساری آن قدر به موضوعی نخنما و بیاهمیت تبدیل شده که میتوان به آسانی نشست و دربارهی آن گفتگو کرد.
مازندنومه؛ سرویس فرهنگی و هنری، شروین روشن: دیربازیست که مردم دیار مازندران از نوعی تنش و در واقع «جنگ زرگری» میان مردم دو شهرستان پرجمعیت این خطه یعنی «بابل» و «ساری» باخبرند. اختلافی که در گذشته بسیار پررنگتر بود و با پیشرفت دو شهر و بالا رفتن سطح سواد و آگاهی مردم آنها، کمرنگ و کمرنگتر شد.
با این حال پژوهش در این باره که این اختلافات از کجا و کی آغاز شد و مسبب اصلی آن چه بود نباید از برنامهی کاری دست به قلمان مازنی خارج شود. باشد که موجب عبرت آیندگان شود.
داستان از مرگ «کریم خان زند» در شیراز و در روز سهشنبه ۱۳ صفر ۱۱۹۳ هجری قمری آغاز میشود. همانطور که احتمالا میدانید، پس از مرگ او، «آقامحمدخان» که در بند «کریمخان زند» بود، (و بنا به روایتی نزد او گرو بود) با آگاهی یافتن از مرگ او از شیراز گریخت تا خود را به «استرآباد» (گرگان کنونی) برساند.
مازندران مصفا به شمشیر مرتضیقلیخان!
مرتضی قلی خان، نگاره از موزهی تور روسیه
هنگام انتشار خبر مرگ «کریمخان زند»، برادر «آقامحمدخان» یعنی «مرتضیقلیخان» در «استرآباد» (گرگان) بود. اما با اطلاع از این خبر، برای تثبیت قدرت خود در «مازندران»، سپاهی ساخته و به «بارفروش» (بابل کنونی) میتازد و مرکز قدرت «مازندران» را به دست خود میگیرد.
حمله به «بارفروش» از دو جهت برای «مرتضیقلیخان» مهم بود؛ نخست آن که «بارفروش» مرکز و دارالایالهی «مازندران» بود و تسلط بر آن به معنای تسلط بر کل «مازندران» بود.
دوم این که مردم و بازرگانان «بارفروش» بیشترین مالیات «مازندران» را میپرداختند که این میتوانست بر نیروی اقتصادی و نظامی وی بیفزاید و حکومتاش بر مازندران را تثبیت کند.
در همان بارفروش به «مرتضیقلیخان» خبر میرسد که «آقامحمدخان» از «شیراز» گریخته و هماکنون به «ری» رسیده است. «مرتضیقلیخان» با وجود خشنودی از آزادی برادر، میگوید که: «مازندران را من به شمشیر خود مصفا نمودهام و این مملکت خاص من است، اگر دیگری طمع آن نماید، کار به پیکار خواهد کشید.»
با وجود این ادعای «مرتضیقلیخان»، ترس یک نبرد خونین وجود او را فرا میگیرد. پس برادر خود، «مصطفیقلیخان» را با شماری سرباز به «سوادکوه» میفرستاد تا از ورود «آقامحمدخان» به «مازندران» جلوگیری کند.
در همین زمان است که برادر دیگر «مرتضیقلیخان» یعنی «رضاقلیخان» از «دولاب» به «بارفروش» میآید و به او میپیوندد. «آقامحمدخان» با آگاهی یافتن از سدی که بر سر راه ورودش به «مازندران» وجود دارد، کمی توقف میکند. اما در اندیشهی او جنگ با برادر نیست. پس برادرش «جعفرقلیخان» را برای آرام کردن و دلجویی از «مرتضیقلیخان» به «بارفروش» میفرستد. اما «مرتضیقلیخان» سخن او را نمیپذیرد و «جعفرقلیخان» بینتیجه به نزد آقامحمدخان بازمیگردد.
با این اوصاف «آقامحمدخان» چاره را جز حمله به «بارفروش» نمیبیند. پس سپاه خود را به سمت این شهر به حرکت درمیآورد. با رسیدن خبر هجوم «آقامحمدخان» به «بارفروش»، «مرتضیقلیخان» به سرعت به همان جایی که از آن آمده بود یعنی «استرآباد» (گرگان) میگریزد و «رضاقلیخان» هم با آه و ناله به همراه برادر به استرآباد میرود. بنابراین «آقامحمدخان» بدون سختی خاصی، از «سوادکوه» به «علیآباد» («قائمشهر» کنونی) و سپس به «ساری» میرود و از آنجا راه «بارفروش» (بابل) را در پیش میگیرد.
«آقامحمدخان» در روز ۱۸ ذیقعدهی ۱۱۹۴ قمری به «بارفروش» میرسد و در «عمارت شاهعباسی» (که «شاه عباس صفوی» آن را ساخته بود)، در محلهی «بحر ارم» (هماکنون به «دزدک چال» هم معروف است) ساکن میشود.
آقامحمدخان گروگان بارفروشیها
ویرانهی «عمارت شاهعباسی» در محلهی «بحر ارم» (دزدکچال) بابل
عمارتی در میان دریاچهی «دزدکچال» بود که «آقامحمدخان» در آن ساکن شد. این عمارت در دورهی قاجار تخریب و به جای آن «عمارت همایونی» بنا شد. عمارت همایونی هم در دورهی پهلوی تخریب و در همان نواحی «کاخ شاپور» ساخته شد که اکنون کتابخانهی دانشگاه علوم پزشکی بابل است.
با آن که برخی منابع از هجوم «جعفرقلیخان» به «مرتضیقلیخان» و «رضاقلیخان» در «بارفروش» و کشته شدن «رضاقلیخان» حکایت میکنند، اما حضور این دو در رویدادهای بعدی «بارفروش» و نشستن «رضاقلیخان» بر تخت سلطنت در «بارفروش» نشان میدهد که این روایت بیاساس و بدون مدرک است.
پس از ساکن شدن «آقامحمدخان» در «بارفروش» (بابل)، «رضاقلیخان» به این شهر بازمیگردد و به نحوی خود را به «آقامحمدخان» نزدیک میکند. پس از آن «آقامحمدخان» به وی دستور میدهد تا به «لاریجان» (در آمل) برود و سران آنجا یعنی «محمدقلیخان سفید» و «محمدقلیخان سیاه» را دستگیر کند و به «بارفروش» بیاورد.
هنگامی که «رضاقلیخان» به لاریجان رسید، سران آنجا وی را وسوسه کردند تا به جای پیروی از دستورات «آقامحمدخان» که «نه زن است و نه مرد»، خود به جای او بنشیند و سلطنت را به دست بگیرد.
«رضاقلیخان» پذیرفت و نتیجهی نقشهکشی آنها این شد که همگی به طور دستهجمعی به سر «آقامحمدخان» که بدون سرباز و نیروی کافی در «بارفروش» است بتازند و او را غافلگیر و سپس دستگیر کنند. پس با دو هزار و صد تفنگچی لاریجانی به سوی «بارفروش» حرکت کردند.
آنها هنگامی که به «بارفروش» رسیدند، شورش و بلوایی در شهر ایجاد کردند و به هر روشی بود، مردم بارفروش را با خود همراه کردند تا این آشوب را شورشی مردمی نشان دهند. از ساری هم کمکی نیامد. با رسیدن «رضاقلیخان» و لاریجانیها به بارفروش (بابل)، آنها «عمارت شاهعباسی» در «بحر ارم» (دزدکچال) را محاصره کردند و آن را به گلوله بستند.
در همین هنگام «آقامحمدخان» شاهزادههای جوان یعنی «فتحعلیخان» و «حسینقلیخان ثانی» که فرزندان «حسینقلیخان جهانسوز» (برادر مادری آقامحمدخان) بودند را به همراه مادر آنها به بادگیری که در پشت عمارت بود برد و با آنها در آنجا پناه گرفت.
در این هنگام «آقامحمدخان» چندان ناامید نبود؛ چرا که گمان میکرد «ابدالخان کرد» با سپاهش از ساری به سمت «بارفروش» حرکت خواهد کرد و به یاریاش خواهند آمد. اما این امید او واهی بود، چرا که «رضاقلیخان»، «ابدالخان کرد» را هم با خود بسیج کرده بود و در همین زمان «ابدالخان کرد» جزو محاصرهکنندگان «عمارت شاهعباسی» بود!
پس از مدتی که گلولهباران عمارت بینتیجه مینمود، محاصرهکنندگان عمارت را به آتش کشیدند؛ اما آتش به بادگیر پشت عمارت که آقامحمدخان در آن بود نرسید و به آن آسیبی نرساند.
مقصر مردم بارفروشاند!
پس از مدت زمانی، «آقامحمدخان» دریافت که «ابدالخان کرد» در بین محاصرهکنندگان است و قرار نیست که از هیچ جایی کمکی به سوی او بیاید. پس از بادگیر عمارت بیرون آمد و «رضاقلیخان» را مخاطب خود ساخت و گفت: «اگر چه در هوای افسر، این همه خودسری کنی...، از این تعب و طلب جز رنج و شکنج بهره نخواهی یافت.»
پس از شنیدن این جملات، «رضاقلیخان» که کمی در کار خود مردد شده و ترسیده بود، رو به دروغگویی آورد و گناه شورش را بر گردن مردم «بارفروش» (بابل) انداخت و گفت که از عهدهی خاموش کردن این آتش برنمیآید.
به هر روی، «آقامحمدخان» که چاره را جز در تسلیم شدن نمیدید، از مقاومت دست برداشت. خانهای لاریجانی برخی رای به قتل و برخی رای به کور کردن «آقامحمدخان» دادند. اما در میان محاصرهکنندگان کسانی بودند که ارادت قلبی به «آقامحمدخان» داشتند و نمیخواستند گزندی به او برسد.
آنها «آقاسی جان» و «میرزا فریدون» (مشهور به «حاجی خان حلالخور») بودند که هر دو از اعیان «نشل بندپی» به شمار میآمدند. آنها پیشنهاد دادند که «آقامحمدخان» را به «نشل بندپی» ببرند و در آنجا بازداشت کنند. «رضاقلیخان» هم که نمیخواست آسیبی به برادرش برسد با این پیشنهاد موافقت کرد.
پس از تبعید «آقامحمد خان» به «بندپی»، «رضاقلیخان» در «بارفروش» به تخت سلطنت نشست. خبر این رویداد به گوش «مرتضیقلیخان» که پیش از «آقامحمدخان» در «بارفروش» حکومت میکرد و هماکنون در «استرآباد» (گرگان) بود، رسید.
پس سپاهی ساخت از طایفهی قاجار به همراه ترکمان و به سوی «بارفروش» به راه افتاد. در «بارفروش» جنگی میان «مرتضیقلیخان» و «رضاقلیخان» درگرفت که در نتیجهاش «رضاقلیخان» شکست خورد و از بیم کشته شدن، دل از حکومت «بارفروش» کند و به سوی «بندپی» فرار کرد.
«رضاقلیخان» در بندپی به نزد «آقامحمدخان» رفت و از او طلب بخشش کرد؛ اما وی نپذیرفت. به ناچار «رضاقلیخان» به سوی «اصفهان»، «شیراز» و «خراسان» رفت و در نهایت در «مشهد» چشم از جهان فروبست. بازگشت آقامحمدخان بدست اهالی بندپی پس از شکست «رضاقلیخان» در نبرد با «مرتضیقلیخان»، خاندان «حلالخور» به همراهی جمعی از بزرگان «بندپی»، «آقامحمدخان» را به «بارفروش» (بابل) آوردند و بر مسند شهریاری نشاندند.
«آقامحمدخان» پس از بدست گرفتن حکومت «بارفروش»، «حاجی حلالخور» (میرزا فریدون) را به حکومت «بندپی» منصوب کرد و سالی دو هزار تومان مستمری برای او برقرار نمود. همچنین پیش از این که از «بارفروش» برود، «خان احمدخان جهانبیگلو» را به حکومت «بارفروش» منصوب کرد و سپس به «ساری» رفت.
در نوروز سال ۱۱۹۵ قمری که برابر با پانزدهم ربیعالاول بود، «آقامحمدخان» تاج سلطنت را بر سر گذاشت.
آغاز اختلاف بابل و ساری
تندیس مومی «آقامحمدخان قاجار» پس از بر سر گذاشتن تاج سلطنت
«آقامحمدخان» که شورش «رضاقلیخان» و لاریجانیها را از چشم مردم «بارفروش» (بابل) میدید، از مردم این شهر کینهای سخت در دل داشت و میخواست هر طوری که شده از آنها انتقام بگیرد.
او هنگام رفتن به «تهران»، شماری از مردم «بارفروش» و «لاریجان» و چند شهر دیگر مازندران را به «تهران» تبعید کرد و در محلهای به نام «سرچشمه» (پامنار) سکونت داد.
نکتهی جالب این جاست که این محله هنوز هم محل تجمع مازندرانیهای سطح متوسط تهران است و بیشتر مردم آن از اهالی «آمل» و «لاریجان» هستند.
«آقامحمدخان» پس از رسیدن به سلطنت در «تهران»، به یاد همهی سختیها و دشواریهایی که در «بارفروش» کشیده بود، به فکر ضربه زدن به این شهر بود.
در دورهی سلطنت او از رونق بازار و بازرگانی «بارفروش» کاسته شد و خرابیهای بسیاری در سطح شهر پدید آمد. اما مهمترین ضربهای که وی به اهالی «بارفروش» زد، گرفتن مرکزیت ایالت «مازندران» از «بارفروش» و انتقال آن به «ساری» بود. اتفاقی که «بارفروش» را به یک شهر کماهمیت تبدیل کرد و از تمایل بازرگانان روس برای بازرگانی و سفر به این شهر کاست. قدرت خرید مردم و بازرگانان «بارفروش» کم شد و این شهر دیگر بازار مناسبی برای محصولات رنگارنگ روسی نبود.
اگر چه بازار تجارت «بارفروش» دوباره در دوران قاجار احیا شد و این شهر جایگاه اقتصادی پیشین خود را پیدا کرد، اما هیچگاه مرکزیت «مازندران» به این شهر بازنگشت.
به نظر میرسد همین رویداد آغاز اختلاف میان دو شهرستان بزرگ مازندران باشد؛ اگر چه پس از این اتفاق هم اختلافات بسیاری میان سیاستمردان دو شهر درگرفت، اما با توجه به اسناد و مدارک، نمیتوان اختلاف قابلتوجهی را میان مردم و سران این دو شهر یافت که مربوط به پیش از دورهی قاجار باشد. بنابراین میتوان این رویداد تاریخی را جرقهی اختلافات بعدی میان مردم دو شهر برشمرد.
سخن پایانی
«اختلاف میان بابل و ساری» آن قدر به موضوعی نخنما و بیاهمیت تبدیل شده که میتوان به آسانی نشست و دربارهی آن گفتگو کرد. در واقع میتوان آن را «جریانی تاریخی» دانست که نسل امروزی و باسواد دو شهر اهمیتی به آن نمیدهند و تقریبا از یاد بردهاند و همانطور که کسی با خواندن تاریخ حملهی مغول به ایران، تصمیم نمیگیرد به «مغولستان» لشگرکشی کند (!)، به نظر نمیرسد که با گفتگو در این مورد هم اختلاف جدیدی میان شهروندان دو شهر در بگیرد. پس چه خوب است که با گفتگو و پژوهش در این باره، ریشههای این موضوع را بیابیم.
منبع بنده در این مقاله کتاب «بابل شهر زیبای مازندران» به نوشتهی آقای «جعفر نیاکی» و خانم «پوراندخت حسینزاده» بوده و بنده فقط نقش پژوهشگر در متون این دو بزرگوار را داشتهام، با سپاس از این دو فرهیخته.
امیدوارم که استادان ارجمندم با بیان ایرادات و اشکالات این مطلب، در آگاهیبخشی به بنده یاریرسان باشند.