سه شنبه 10 آذر 1394-9:22

گردشگری و سینه پر درد نگهبانان میراث فرهنگی

بازسازان تجربی ساختمان ها و نگهبانان پیر شده بافت های کهن با چشم های کم سو و با  دل های مالامال درد چشم براه آستین بالا زدن جوانان دانش پژوه هستند تا با نگهداری از شناسنامه های باستانی شهر و کشورخود بر زخم خنجر زهرآلود فرود آمده بر مازه تاریخ مرهم بنهند.


  مازندنومه؛ سرویس محیط زیست و گردشگری، دکتر محمود دهقانی: یکم تیرماه در واپسین رمق روز که آفتاب به گونه تشت طلا به آب های نیلگون خلیج فارس من رنگ نارنجی داده و گرمای سوزان و تش باد های دگرگون کننده خارک به دمباز نخل های بوشهر این بندر پیر و رنج کشیده ی نیک پی، فرو نشسته بود، هواپیمای "هما" با غناهشت گوش خراش که نشان از سن و سال ساخت خود داشت، در فرودگاه بوشهر به زمین نشست.

 دید و بازدیدها که پایانی نداشت، خوراک قلیه ماهی، سبزی های کاکول و منگک را سرانجام پس از یک هفته رها کردم تا سری به ساختمان های یادگار شاه عباس یکم در بهشهر مازندران بویژه "چشمه عمارت" (کاخ چشمه)، شاهکار معماران صفوی آن روزگار بزنم و از آنجا به دهدشت کهگیلویه و بویر احمد بروم و دوباره بافت کهن جا مانده از روزگار صفوی  در دهدشت کنونی و به گفته ابن بلخی در سده پنجم، "بلاد شاپور" (شهر شاپور) روزگار ساسانی را ببینم و از حاصل چند سفر و دیدار با ساختمان های کهن این دو استان، قلم پر درد در دوات مرثیه فرو ریزی ساختمان ها ومیراث معماری بزنم که تیشه کینه به ریشه آن ها زده می شود و همه چیز در حال نابودی و سائیده شدن است. (ابن بلخی در سده پنجم نوشته است: "بلاد شاپور میان پارس و خوزستان است نواحی خراب و بروزگار (به روزگار)  قدیم سخت آباد بودست (بوده است) اما اکنون خراب شدست (شده است) و گرمسیر معتدلست (معتدل است) و آبهاء (آب های)  روان دارد". "فارسنامه ابن بلخی"، ص ۱٤٧.)

 با آن که بلیط سفر با هواپیما از کشور به کشور تا ایران و از شهر به شهر در درون ایران راست و ریس بود و ساعت و روز پرواز نیز در چمبره الکترونیک در برون مرز از سیدنی به توکیو و از آنجا یک نفس تا دوبی و تهران به بوشهر نمایان، اما کارمندان دفتر "هما"  گفتند  در رایانه های ما جا نیفتاده و باید از همین بوشهر ساعت و روز مبارک پرواز از نو گنجانده شود.

سرانجام پس از آن که خشم و دندان قروچه تلفنی من ره به جائی نبرد، سوار رخ برشته ای با موتور سیکلت زنگار بسته از دفتر هواپیمائی بلیط از نو نوشته ای برای پروازهای درونی به خانه ما آورد.

 با کوله پشتی آمدم فرودگاه تا  نخست به  تهران  و از  آنجا به ساری مازندران و پس از آن راهی دهدشت در استان کهگیلویه و بویر احمد بشوم. در تالار فرودگاه بوشهر نمی دانم آتش درونی  من بود یا ایرادی که در درازنای تاریخ دامنگیر تاسیسات فرودگاه های کشور است، هوای درون تالار خنک نبود و با بسته و باز شدن در ورودی تالار، تش باد بر گرده ام شلاق می زد وپوست بدنم را بیشتر از پیش می برشت. (در روزگارنوجوانی و قیل و قال مدرسه در پیش از انقلاب  برای بدرقه یکی از همکلاسی های مدرسه ایرانیان دوبی که با خانواده راهی تهران بود با بیله ای همکلاسی به فرودگاه دوبی آمدیم. سرگرم نوشیدن چای در خوراک خوری فرودگاه بودیم و خنده هایمان گوش آسمان را کر کرده بود که از بلند گوی فرودگاه گفته شد به دلیل فرو ریزی  نا به هنگام سردر فرودگاه مهرآباد تهران، پرواز به تهران لغو می شود. به هر روی یادآوری آن فروریزی تاریخی دروازه کشور (فرودگاه تختگاه) در پیش از انقلاب برای این است که در فرهنگ ما نظم برجسته نشده، با معماری بساز و بفروشی خو گرفته ایم و همیشه هر چه پیش آید خوش آید زندگی کرده ایم.)

از تهران بزرگ خواهر دوقلوی شهر "شانگهای" چین، که زیباتر از گذشته شده، اتوبوس به راه افتاد و با بدرقه قله دماوند، من و مسافران اتوبوس راهی ساری شدیم. جنگل های سرسبز شمال بر رنگ نخودی جنوب خاطرم پرده کشیدند. ساری شهر دلنشینی است که هیچوقت از ورود به آن پشیمان نشده ام و همیشه هنگام ترک این شهر، لشکر غم بر دلم خیمه می زند. خیابان فرهنگی یادگار دیر پای این شهر را بارها پیاده طی کرده ام و هر بار بیشتر از پیش از زیبائی آن لذت برده ام.

در بهشهر همسایه دیوار به دیوار بندر فرح آباد حاشیه دریای مازندران هوا شرجی و تب دار بود اما باران دانه درشت هم یکریز بر سر بی پناهم می بارید. در کنار نهر پر آب "باغشاه" (پارک ملت) که روزگاری جهانگردان، بازرگانان وفرستاده های اروپائی برای باریابی به حضور شاه عباس یکم به آن پا گذاشته بودند، در زیر باران آهسته گام بر می داشتم تا تاثیر گرما و تش باد بوشهر را بر بدنم رم بدهد.

از درختان سرو روزگار صفوی یکی دوتا از تبر روزگار جان بدر برده و تنومند و استوار در باغشاه بر جا مانده اند. ساختمان دیوانخانه شاه عباس با نمای امروزی دفتر شهرداری بهشهر نیز در این باغ  بیننده را بر بال خیال تاریخ پر می دهد. کرشمه لعبتان گرجی و شکوفه های بهار را هنوز هم می شود همراه با بوی دل انگیز گل ها در سپیده دم باغشاه بهشهر حس کرد.

اگر از ته دل گوش بخوابانی  نواهای کمانچه و چنگ و نی و تار، به هنگام شاد نوشی شاه عباس در گوشه و کنار این باغ عدن گون به گوش می آید. جای شمع ها در کنار نهرها که در هر یک متر روزگاری شب تاریک باغ را روشن می کرده اند بر جا مانده است. آهوان و قوها و پرندگان بومی دیگر نیز نماد گذشته این بهشت زیبای امروز شهر بهشهر هستند و در زیر یک سایه بان آهوان لم داده و برای خود نشخوار می کردند. (برای پیشینه و آشنائی بیشتر با کاخ های صفوی "اشرف" (بهشهر کنونی)، کاخ "جهان نما" فرح آباد ساری و کاخ "جهان مورا" بر فراز کوه در عباس آباد بهشهر و ساختمان های تاریخی گیلان و مازندران نگاه کنید به پنج جلد کتاب پژوهشی: "از آستارا تا استارباد"، نوشته: دکتر منوچهر ستوده. انجمن آثار و مفاخر فرهنگی. )

در کنار این باغ زیبا و پر از جویبار و فواره آب، کاخ چشمه بهشهر اوج هنر روزگار صفوی را به نمایش گذاشته است. پیش از انقلاب باز سازی کاخ چشمه آغاز شده بود اما پس از انقلاب به دلیل جنگ هشت ساله کار باز سازی ادامه نیافت.

پس از جنگ بازسازی آن  پیش افتاد و ادامه پیدا کرد اما هم اکنون کار به گونه گذشته پیش نمی رود. چشمه ای از روزگار نخست در دل ساختمان حوض درون را سر ریز می کند. روشن نیست جریان آب این چشمه به کاخ کشانده شده و یا آن که خود جوش است. اما روشن است سرچشمه آن چشمه های کوچک فراز کوه و جنگل بوده، همدست شده به تالار همکف ساختمان در شهر بهشهر راه یافته است. گردش آب در کاخ چشمه و سد کاخ "جهان مورا" عباس آباد از هنرهای بسیار زیبا و شگفت معماری روزگار صفوی در مازندران است.

در کاخ چشمه آب از فراز کوه سرازیر شده در چشمه تالار همکف بدون هیچگونه ابزار برقی به اشکوب بالا می رود و در حوضچه ها به گردش درآمده، دوباره به اشکوب هم کف برمی گردد و در نهرهائی از ساختمان بیرون رفته و با گردش در باغ کاخ، راهی شالیزار می شود.

رمز بر جا ماندن کاخ چشمه قرار گرفتن در یک گوشه شهر است که کمتر مورد یورش قرار گرفته هرچند در روزهای نخست انقلاب مورد سودجوئی سوداگران بوده و برخی خودسرانه در زمین های آن خانه برای خود ساخته اند.

 نگهبانی که پیش از انقلاب از آن نگهداری می کرده سنگ تمام گذاشته و همه را گزارش داده. پس از درگذشت او فرزندش اسماعیل حدادی، نگهبان ساختمان شده است. هر بار که به بهشهر سفر می کنم بر سر چشمه درون کاخ با این نگهبان با چای همیشه دم او به گفتگو می نشینم.

آقای اسماعیل حدادی، نگهبان کاخ چشمه بهشهر می گفت: پس از انقلاب خیلی ها شبانه می آمدند که قاچاقی در پیرامون کاخ زمین را برای گنج شاه عباس بکاوند اما جلو آن ها را گرفتم. عده ای آمدند و گفتند زیر کف حوض ها گنج است بگذار زمین را بکنیم و  در بیاوریم با هم تقسیم کنیم.  بارها آمدند و با دلگرمی از من خواستند تا به خواسته ها گردن بنهم، اما نگذاشتم بیل یا کلنگ قاچاقی بیرون یا درون این کاخ فرو کنند.

  خیلی کارهای غیر قانونی می کردند. من آن ها را گزارش می دادم اما همه می گفتند اجازه دارند برای نمونه برداری کاشی بکنند یا سنگ جابجا کنند. جلو همه می ایستادم اما آن ها که مدرک و کاغذ داشتند دیگر از دست من کاری بر نمی آمد. سرانجام  در روزگار سرپرستی دلسوزانه بانو سهیلا رجائی علوی، همراه با مهندسان و کارکنان مازندرانی میراث فرهنگی که جای "سازمان ملی حفاظت آثار باستانی ایران" را گرفت، برای جلوگیری از سوداگران کمک کردند اما چه سود دیگر خیلی از کاشی ها و سنگ ها را پیش از آن ها برده بودند. آنچه هست با خون دل از آن نگهبانی کرده ام و تا زنده ام مثل پدرم از این کاخ مواظبت می کنم.

گل گچبری های قرمز رنگ و تکه های کوچک کاشی های روزگار صفوی را در تاقچه نشانم می دهد و به ایوان ها اشاره می کند که همه تزئینات و کاشی های خوشرنگ به گونه این تکه ها داشته اند اما همه را به نام مسئول آمدند کندند و نمی دانم کجا بردند.  

با آوازهای درهم پیچیده پرندگان بر شاخه های درختان پیرامون کاخ، در پسین گاه دل انگیزی که بعد از باران بوی نمناک خاک در هوا پراکنده بود با آقای اسماعیل حدادی خداحافظی کردم و کاخ چشمه بهشهر که روزگاری شاه عباس و همراهان او در آن به شادی می پرداختند و شراب شیراز می نوشیدند را من با خوردن خون دل ترک کردم و به ساری آمدم و فردای آن روز روانه تهران شدم تا از آنجا به یاسوج پرواز کنم.

 در فرودگاه تهران با پروازی که چند روز پیش از آن، از بوشهر با دندان قروچه ترتیب داده بودم نیز نتوانستم به یاسوج سفر کنم. هنگام درد دل با مسافربغل دستی پیشنهاد او این شد تا بروم از میز پذیرش بخواهم بلیط را با پرواز تهران به اهواز عوض کنند چرا که با اتوبوس فاصله جاده یاسوج به دهدشت و اهواز به دهدشت کم و بیش به یک اندازه است. در نگاه ناباور من که آخر چگونه چنین چیزی امکان دارد، به چهره ام زل زد وبا تبسمی کشدار گفت: اینجا در سرزمین ما همه راه ها برای رسیدن است. پس از آن بلند شد و باز هم نگاهی به سر و رویم انداخت و پرسید :ایران نبودی، تازه آمده ای؟ وقت کشی نکن! پدرتان کی رحمت خدا رفته؟

گفتم: سال هاست عمرش را به شما داده! و سرانجام با چند جمله او که من از هیچ کدام سر در نمی آوردم به میز پذیرش گفت که پدر سال ها مرده این آقای مسافر زنده شده و در اهواز است و می خواهد مسیر پرواز را تغییر بدهد.  مشگل گشوده شد و  بخت یار افتاد و جا گیر آمد و ساعتی پس از آن به جای یاسوج به اهواز پرواز کردم تا از آنجا راهی دهدشت شوم.

    شهر دهدشت پیش از آنکه شهری در استان کهگیلویه و بویر احمد باشد، روزگاری از شهرهای استان خوزستان بود. دهدشت با مردم صمیمی و یکرنگ خود به گونه گل های شاداب کوه  گیلویه، در حاشیه تندار قالی باستانی "انشان" و میان رودان (بین النهرین) خوش می درخشد و از شهرهائی است که می بایست از سر و روی آن غبار زدوده شود. باید سنگ نگاره های بخش "لیکک" که گفته می شود از روزگار اشکانی است، سنگ نبشته های باستانی شاهزاده "ایلمائید"، سنگ نگاره های تنگ "سروک" را برای گردشگران برجسته نمود.

 در آنجا باید شیهه اسبان شاهکان ساسانی، و پیش از آن اسب های رهوار چاپار هخامنشی استخر به "انشان" و سپاه "شاهیسون" شاه عباس در پیمودن راه اصفهان پایتخت خود به شاخاب فارس و سواران پر شتاب گل سر سبد تاریخ لر، لطفعلی خان زند، دوباره بر گستره فرش خوشرنگ روزگار دهدشت در کهگیلویه و بویر احمد بلند شود و برجسته به نمایش گذاشته و گردشگران را به سوی آن بکشاند چرا که چاه های نفت رو به خشکیدن هستند و اکنون که دیگر بهانه ای برای تحریم ها نیست، نوبت بازسازی علمی ساختمان های تاریخی و آثار باستانی و پیشبرد صنعت گردشگری است.

هوای دهدشت بشدت گرم و سوزان بود. در سمت باختری بافت کهن و در نزدیکی امامزاده جابر، یک کاروانسرای زیبا با یک حلقه چاه آب شیرین به گونه همه کاروانسراهای روزگار صفوی جای آسایش و درنگ کاروان هائی بوده که از هر سوی دهدشت با پیمودن پنجاه فرسخ به شهرهای بزرگ و بلند آوازه استخر، اصفهان و اهواز می رفته اند. پس از خیابان خاوری بافت، گرمابه ای هست که در پیرامون آن به گفته سالمندان بازار گیوه بافی قرار داشته است. از این که دهدشت بر سر راه شهرهای پرآوازه قرار داشته بنابراین بازار گیوه بافی آن پر رونق بوده و گیوه دهدشت شاید راهی بازار های گناوه، ریشهر، دشتستان بوشهر در شاخاب فارس می شده است. (در شهرهائی از استان بوشهر شهروندان با گویش لری گفتگو می کنند که گویش آن ها دارای واژه هائی همانند در گویش لری مردم دهدشت است. در شهر برازجان مرکز دشتستان بوشهر نام فامیلی برخی از شهروندان "دهدشتی" است.)

در بافت کهن که جلوتر کار بازسازی انجام  داده می شد هم اکنون از ادامه باز مانده و ساختمان ها نیز بیشتر از پیش از میان رفته اند. کاروانسرا و گرمابه  پیشتر در حال بازسازی آبرومندانه بود. در آنجا در و پنجره های تخته ای با میخ های کله قارچی و درکوب آهنی به سبک روزگار صفوی ساخته بودند اما این بار از پیشرفت کار چیزی به چشم نمی خورد. روزی که با آقای قادر وحدان منش، بازساز تجربی تاق های فرو شکسته در هنگام کار گفتگو داشتم دیدم در لنگه های گچی نمای سردر تاق ها، برای استوارسازی و خم آن، در گچ ساقه های نازک نی به کار می برد. یادآوری این نکته در پیشینه معماری بی جا نیست بدانیم پیش از آن که تاق های ضربی روال مند شوند در لنگه های گچی پیشانی تاق و تاقچه های ساختمان های دهدشت که سراسر با مصالح سنگ لاشه و گچ بوده اند، نی استفاده می کردند.

در خشت های گلی ساختمان های جنوب کشور نیز کاه و موی حیوانات بویژه یال اسب به کار می بردند. به کار بردن چوب در ساختمان بویژه بخش هائی که زیر فشار نیروها هستند و همچنین ساقه نی در شاخه های گچی  تاق های ساختمان های روزگار سلجوقی و پیش از آن ها نیز با ویژگی فنری در رویاروئی با نیروهای کششی  روال مند بوده است.

آقای وحدان منش که می گفت سواد خواندن و نوشتن هم ندارد بهتر از برخی سوداگران دانش قلابی آموخته، با شیوه معماری پیشینیان آگاه بود. از آن رو در نوآبادی لنگه های گچی با چیره دستی به کار ادامه می داد. نگارنده درخیلی از شهرها ناکارآمدی برخی نوسازی ها را دیده بودم. برای نمونه بازسازی نیمه کاره پل شکسته ساسانی در خرم آباد لرستان و پل و کاروانسرای "زیر کتل ملو" در کنار جاده کوهستانی شیراز به بوشهر در نزدیکی کنارتخته و دالکی برازجان ،  بسیار ناشیانه بوده و هزینه هنگفتی بر دست میراث فرهنگی گذاشته است. آقای وحدان منش این انسان پاک، سر زنده و با نم دل در زیر آفتاب سوزان با دستمزدی ناچیز و تنها با عشق به دهدشت کارهای با ارزشی انجام داد اما نه او را بیمه کرده بودند و نه به او دستمزد خوبی می دادند.

 در دهدشت به همت آقای عزیزی، در بافت کهن نیز با نوشیدن استکانی چای تازه دم  با نگهبان به گفتگو نشستم. آقای قنبر فرزین نیا، نگهبان شرافتمندی که بجای هشت ساعت مزد ناچیز بیست و چهار ساعت در کاروانسرا نگهبانی می داد و با چنگ و دندان از به یغما بردن سنگ های ساختمان ها و هجوم یغماگران در شب و روز جلوگیری می کرد از رنجی که کشید قدر دانی نشده است.

هم اکنون جای آن دارد تا مسئولان از این انسان هائی که دل در گرو میراث زاد بومی خود داشته اند، دلجوئی کرده تا سرمشقی برای آیندگان شود. گفتگوی آقای قنبر فرزین نیا، به گونه همه نگهبانان بافت های کهن سراسر کشور پر از گلایه بود و از دست مسئولان می نالیدند. با تکیه بر عصای خود، با کهولت سن به تلی از سنگ لاشه و قلوه سنگ شهر شاپورساسانی انگشت دراز می کند و می نالد که اگر روزگاری در تاریکی شب سنگ ساختمان ها را بار کامیون می کردند و در گوشه و کنار خانه می ساختند، الان دیگر تعارف را کنار گذاشته اند و سوداگران در دل روز به ویرانی و سائیدگی ساختمان های بافت کهن ادامه می دهند.

 روزگاری "هانیس گاوبه" در سفر پژوهشی خود به واژه های نقش بسته بر سنگ گوری که احتمالا از روزگار سلجوقی بود اشاره داشت اما هم اکنون نبشته ها در ابر و باد و مه و خورشید فلک رنگ باخته و خوانا نیستند چرا که سایه بان ها را نیز به یغما برده اند.   

باری، بازسازان تجربی ساختمان ها و نگهبانان پیر شده بافت های کهن با چشم های کم سو و با  دل های مالامال درد چشم براه آستین بالا زدن جوانان دانش پژوه هستند تا با نگهداری از شناسنامه های باستانی شهر و کشورخود بر زخم خنجر زهرآلود فرود آمده بر مازه تاریخ مرهم بنهند.