سه شنبه 12 دی 1385-0:0

طنازی های نیمایوشیج

به بهانه 13 دي ماه ،چهل و هفتمين سالگشت خاموشي نيما(دكتراحمدسیف)


اشاره:

مقاله زير را دکتر احمد سيف-استاد مازندراني دانشگاه  استافوردشایر انگلستان- براي پخش در مازندنومه فرستاده است.کار گرانقدر دکتر سيف را ارج مي نهيم که در خارج از ميهن نيز به مازندران و مازندراني مي انديشد.

-------------------------------

« من نمی دانم چه جواب بدهم وقتی كه به من می گویند:‌مبارك باشد! بدون این كه قبلا دانسته باشند من خوشحالم یا بد حال. درصورتی كه اگر من بد حال باشم، مثل است كه به من بگویند تلخی ها و تالمات زندگانی تو به تومبارك باشد. این دوستی است یا دشمنی. یا سفاهتی كه به هر دو آلوده شده است..»
(‌نیما، نامه 13 فروردین 1308، نامه ها،‌ص 307)

نكته سنجی های نیما در این نوشته ها در برگیرنده‌حرف های بسیار اساسی است. گاه شمشیر لخت و برانی را می ماند كه تیزی آتش را دارد. خواب پران است. به این نمونه بنگرید:
« می گفت آن شاعر،‌ در هر بیت، یك تابلو مجسم كرده است.خوب باشد، ولی،
 مثل این كه شعر باید نقاشی باشد وهر چه بیشتر، بهتر» ‌( شعر، 231)
و یا  نگاه كنید به این عبارت ساده كه با همة سادگی،  زیباست.


«  البته ما آن حكایت را در نظر نداریم كه آن مرد با نداشتن خط و سواد، دردكان عینك فروشی، عینك ها را نمی پسندید، برای این كه با هیچ كدام نمی توانست بخواند!  » ( شعر، 414)
من در این مختصر، قصدم جلب توجه به طنازی های نیماست و منبع من نیز مجموعه نامه هائی ست كه به همت سیروس طاهباز در دستری علاقمندان قرار گرفته است. بااین همه، گفتن دارد كه دربعضی از نامه ها،  تصویری كه نیما از خویش به دست می دهد، تصویر مردی است خسته وروحیه باخته، اخمو و بداخلاق كه نمی داند باخود و جهان خود چه باید بكند. در عین حال،‌ در موارد دیگر، با طنز پرتوانی روبرو می شویم كه هنوز با گذشت این همه سال و این  همة‌ تحولات، هم چنان شیرین و بدیع اند.


اجازه بدهید ابتدا، چند نمونه بدهم از نیمای خسته و روحیه باخته.  برای مثال،  در نامه ای به برادرش در 1305 می نویسد، « نه كار دارم و نه پول. به خیال افتاده ام مزرعه ای را كه از پدرم به من رسیده است بفروشم. زیرا نه زارع هستم ونه می توانم دست رنج زارع را بخورم. می خواهم كسب كنم ولی تصمیمی دربین نیست......یك تكه فلزگداخته، شخص را از هر حیث آسوده می كند. این بهترین معامله است. از این معامله اگر بخواهم بگذرم چاره این است كه ناچار به قفقاز بیایم... فكرم خیلی مغشوش است». و یا درنامه دیگری به تاریخ 2 سال بعد، در 1307 به یكی دیگرمی نویسد، « به نظرم می آید، در ته چاهی افتاده ام ووطنم را مثل آسمان بالای سرم می بینم»            (نامه ها،‌ 247).


با این همه، در لابلای همین نامه ها، آدم به قطعات و تكه هائی بر می خوردكه به باور من نمونه های درخشان طنز پردازی اند،  به واقع ، طنز پردازی تراز اول كه نمونه های دیگرش را من تنها در« چرند پرند» استاد علی اكبر دهخدا دیده ام كه بلاتكلیف رهایت می كند. نمی دانی باید بخندی یا به حال خود وروزگارت گریه كنی.


به عنوان مشتی از خروار، از عكس العملی كه ادبای رسمی ایران به كارهای نیما نشان دادند بیش و كم باخبریم ولی زنده یاد شاهرودی نقل می كندكه در زمانی كه ملك الشعرای بهار وزیر فرهنگ بود، یك روز نیما به او گفت:
 « به وزارتخانه كه می آ ئی شعری نو توی جیبت نگذار. گفتم : چرا؟ گفت، اگر خدای نكرده مامور دم در بفهمد كه شعر كوتاه و بلند در جیب داری هم شغل مرا ازدستم گرفته ای و هم خودت شلاق خورده ای. برای احتیاط هم شده، همیشه در جیبهایت قصیده های بالا بلند پنهان كن كه لااقل از بلا در امان بمانی»( یادمان، 163) .


با این وصف درنامه دیگری به طعنه می نویسد، « خنده ام می گیرد از آنهائی كه در كنارو گوشه می شنوم بمن می گویند:روسو! هوگو! چه ضرری داردكه من خودم باشم ؟» (‌نامه ها، 47)  و یا مثلا، حال وحالت دوست جوانی را مجسم بكنید كه با شناختی كه از نیما دارد و از عشق دیوانه وارش به طبیعت هم با خبراست در نامه ای برایش از « آب وسبزه و بادودرخت » می نویسد ولی گویاخوب نمی نویسدو  آنوقت در  پاسخی كه از  نیما می رسد،  می خواندكه « جوان هستی، می توانی به هر طرف شوق پیدا كنی. اما بهتر این بود، دوست من ، بجای این كه روی قالیچه بنشینی وبرای من چیز بنویسی، روی تخته سنگ ها می نشستی، تا طبیعی تر باشد»‌ ( نامه ها، 49) 


واما،  از نكته سنجی و حاضر جوابی نیما . مرحوم علی دشتی  در جوانی روزنامه ای داشت وحتی در 1305 فصلی از داستان بلند «‌حسنك وزیر» نیما را در چند شماره آن نشر داده بود.  سالها بعد كه علی دشتی به مقامات حكومتی رسید و سناتورشد، همانند شماری دیگر از سنت طلبان وگذشته پرستان ، هرگز از مخالفت با ادبیات مدرن كه با نام نیما جوش خورده بود، باز نیایستاد. از جمله در مصاحبه ای با مجله كاویان به نیما بسیار دشنام داد. مخبر مجله كه می خواست حریف ( نیما)  را بشوراند متن مصاحبه را به نیما داد و جواب خواست. ولی، نیما گفت:


 « هرچه هست شعرهای مرا در « دستگاه» ماهور وسه گاه و « دشتی» نمی شود خواند» ( یادمان، 148).
از طرف دیگر، نیما برای دوستان تعریف كرد كه وقتی در « كنگره نویسندگان» شعر می خواند، بدیع الزمان فروزانفر را دیده بود كه زیر میز رفته و می خندید.و به دور و بری ها می گفت: چطور این مرد نمی فهمد كه شعرش وزن وقافیه ندارد؟ (‌یادمان،‌ 163). و من الان كه سعی می كنم آن صحنه را به كمك تصویری كه آل احمد از آن به دست داده است،‌ در ذهن خودم مجسم بكنم،  بی اختیار خنده ام می گیرد : روی میز خطابه شمعی نهاده بودند و نیما در « محیطی عهد بوقی» « آی آدمها» یش را  می خواند.سربزرگ وطاسش هم برق می زد و گودی چشمها و دهان عمیق شده بود و خودش ریزه تر می نمود و به راستی،  تعجب داشت كه این فریاد ازكجای این آدم لاجون در می آمد ( یادمان، 228) و در این فضا، دنبال فروزانفر می گردم و می بینم مثل بجه ای بازیگوش، در  زیر میز با قیافه ای شیطنت آمیز، دست روی شكم گذاشته وتو گوئی دارد به به قهقهه خندیدن تظاهر می كند.


پیشتر نمونه ای  به دست دادم از جواب نیما به یك دوست جوان، و حالا مجسم كنید، مخاطب این نامه را كه نمی دانیم كیست، چه كیفی باید كرده باشد وقتی این نكته را در نامه نیما می خواند:     
« قطعه « لبخند» شمارا خواندم. این قطعه مثل اطفال كه قایم شدنگ می كنند، در میان كاغذ پاره های من گم بود و همینكه آن را پیداكردم ازخنده داشت می تركید!»    ( شعر، 215)
و یا مجسم كنید، دوستی راكه احتمالا برای خودش می داند  كه از كدام كار نیما، بیشتر خوشش می آید و برای آسودگی خیال خویش از او نیز تائیدیه ای می طلبد با پیش كشیدن همین پرسش، و آن وقت در جواب می خواندكه :
« می پرسید كدام اثر من بهتر است؟
آنكه هنوز ننوشته ام. یادر فكر نوشتن آنم...» ( شعر، 240)


این پاسخ كوتاه، چه ها كه نمی گوید از اندیشه و دور اندیشی نیما، از باورش به تكامل و از اعتماد به نفسش برای بیشترو بهتر كار كردن خودش، از توانائی و آمادگی اش برای یادگرفتن و بهتر و بهترتر كردن كار.
در جای دیگر از «‌آدم های ناشی» و « ماله به دست» كه بنا نیستند سخن می گوید (شعر، 97) و جای دیگر در پاسخ به پرسشی مشابه كه « آیا همه شاعرند»، می نویسد، كه اگر چه پریشان و مضطربم، مختصر جواب می نویسم . و بعد، اشاره می كندكه  «‌در خانه ای كه بچه زیاد است و بنا هم كار می كند،‌ابزار دست بنا به دست بچه ها ست» و سپس در عالم هنر، هم « همین را می بینید».

و ادامه می دهد، «‌در بیشتر خانواده های اشرافی یك پیانو در گوشه یك اتاق معطل است. بیشرجوان ها ویولون می زنند و آدمیزادی نیست كه نخواند. اما نه هم كس پیانیست است و نه همه كس ویولوزن». این جماعت، به گفته نیما، « فقط ابزار كار» شاعر و هنرمند را در دست گرفته اند. و كمی بعد در خصوص كسانی كه فقط به « لفظ» مقیدند، نیما آنها را كسانی می داندكه در« پوست شیر از زبان گور» سخن می گویند و یا در بارة كسانی كه بافرم كلاسیك كار تازه می كنند، این نكته سنجی بدیع را دارد كه  « آدم از كار آنها یكه می خورد. مثل اینكه آدم مصنوعی حرف می زند. ».  در كارهای این جماعت، ‌« همه چیز تازه است، اما یك چیز گم شده و آدم را گیج می كند. می بیند، گرگ است و باید گوشتخوار باشد، اما نوك دراز دارد و دانه بر می چیند» (‌شعر' 64-263).


یا بنگرید به این نكته ساده كه  به سادگی بیان شده است ولی زیباست و پرمعنی، آن در ساده است كه در وهله اول، آدم حیرت می كند و بعد، كمی كه دقیق می شوی، می بینی چقدر معنی در همین عبارت ساده نهفته است كه اساتید پرمدعای ادبی ما هنوز هم تو گوئی انگار درك نمی كنند.  نیما می گوید، « كسی كه می گوید: هنر این است و نه جز این كه در هزار سال پیش بوده، حرفی درست می زند» ولی، این سخن، دنبالچه ای نیز دارد، « برای هزار سال پیش»  ولی اگر همین كس می خواهد با « سلیقه ی بیگانه با كار و لیاقت كار» سلیقه و نو فهمیده ی دیگران را كور كندو در راه رسیدن به این هدف، « كار دیگران را به رخ عوام و از خود ساده لوحتر و یا مغرورتر می كشد تا ملاك حرف خود را از راه سلیقه و دماغ آنها بدست بیاورد» چنین كسی، « هنرمند نیست. دلال ناراضی آب و نان است » كه به جائی نخواهد رسید چون « خود را در زمان خود بجا نمی آورد»  ( شعر، 291).


در جای دیگر از « غوره نشده هائی » حرف می زندكه خودرا « با قیر رنگ داده ومویزی می كنند» و به هركدام كه بر می خورید« نظریه نویسهائی هستند». تا این جا البته كه اشكالی ندارد ولی وقتی كار از روی واقعیتی نباشد، « یك نفرهائی » را می بینید كه به راستی عجیب و غریب اند: و سپس،  از « یكنفرهائی » سخن می گوید كه هركدام هم خنده آدم را در می آورند وهم گریة‌ آدم را. یك نفرهائی كه « اژدهائی را از دنب آویخته و خودشان سر اژدها شده اند تا كدام آدم چشم و گوش بسته پا روی دمشان بگذارد». یك نفرهائی كه شبیه به دیوانگان به بن بست مانده « سر به دیوار می كوبند و میل بازگشت ندارند».

 یك نفرهائی كه « دم گاوی علم كرده و خودشان تنه میمون شده اند» تا روی دم آنها چه روزی باشد كه دیگران سوار بشوند و «خالی از این خیال كه میمون تاب كشیدن این همه سوار را ندارد». یك نفرهائی-  كه آنها را « گرته برداران» می خواند  - كه اگر چه « اصل » را رها كرده اند ولی « شوق مهوعی دارند برای برخ كشیدن هر چه كه از هر كجا بدست آورده اند». یك نفرهائی كه « سیخ برای چشمهای دیگران شده اند» و « همه ی چشمها را كور می خواهند تا این كه كسی بكوری خودشان پی نبرده و نفهمد كه با چشم دیگران در هنر بعضی دیگران می بینند». یك  نفرهائی كه « هم امرؤالقیس بودند و هم شكسپیر و هم كسان دیگر» . و از همه زیباتر و دردآور تر،  « خودهائی می بینید كه هركدام مكتبی هستند. چنانكه در تهران دیدم جوانی را كه خودش ماتریالیسم دیالكتیك بود»   [ شعر، 03-301]. و بعید نیست همین خود- مكتب بیندگان بوده باشند كه به قول نیمابه نقل از یك رسالة‌ دیگر، « زمانی ما ماركسیست ائی داشتیم كه می گفتند: راه آهن های ما بورژوازی هستند. باید آنها راخراب كرد. راه آهن های نو ساخت» (شعر401).

و حتی اشاره می كند به موردی دیگر، كه خود او در این روزهای روشن در كوچه و بازار به جوانی بسیار گردن كلفت برخورده بود كه می گفت، «‌ من جان ندارم، جز ماده هیچ چیز در دنیا نیست. من مدتی است كه فویرباخ! شده ام!» و نیما به طعنه می گوید، ما نفهمیدیم چرا ماركس یا انگلس نشده بود.....با دلسوزی و التماس به او گوشزد شد « از این خیال بگذر، برادر جان اقلا قبول كن ماشاالله قوه داری. آیا در حال فویرباخی تو، قوه هم دركار نیست؟ بالاخره قبول كرد. به شرط اینكه اگر وقتی برای كسی كاغذ نویسی می كند، كلمه ی« جان » را كه فضولی كرده و به جلو می آید در پرانتز نگاه بدارد » ( شعر، 402)


طنازی های نیما فقط در مورد هنر و هنرمندان نیست كه جلوه گری می كند. در بارة بارفروش [ بابل كنونی] ، این نكته سنجی را دارد كه « شهر كوچك قشنگی است» ولی ، « چیزی كه هست، " ارژنگی " ندارد و "‌نیما" برایش زود است»‌ ( نامه ها، 260). در نامه ديگری از كسی در بارفروش صحبت می كند كه كتاب زیاد دارد ولی به نیما قرض نمی دهد و نیما به دوست مشتركی شكوه می كند كه « پیش او سابقة‌دزدی هم ندارم و اگر بخواهد سند می دهم» و اضافه می كندكه این عادت مردم است و وقتی با جهالت هم قاطی می شود  این می شود كه « وقتی كتابی را از آنها می خواهند گمان می برند آنتیك است ومن آنتبك خرم» و بعد، در همین بارفروش، كه شهر كوچك قشنگی هم هست ولی « یك نفر هست كه زگیل صورتش را آنتیك می داند. از این قرار بارفروش شهر نیست، موزه است مملو از آنتیك»‌ ( نامه ها، 295). از شخصی نام می برد كه « تاریخ دیلم را كه  دررشت چاپ شده و « پنچ قران ارزش دارد»  می خواهد در ازای بیست تومان « از روی لطف » به نیما امانت بدهد چون كتاب را «‌آنتیك فرض می كند» ( نامه ها، 295).


از عادات ما ایرانی ها در ایام عید دل پرخونی داردو به خصوص از روبوسی ها. می گوید این « نه معنی عشق است، نه معنی عقل. فقط می گویند، عید است» . و همین ادعا كافی است چون در این موقع،‌ « به دروغ فیل را سوار پروانه می كنند» تملق، « گاو را به پابوس رتیل می برد. در مطابع چاپ می زنند و در مجالس می رقصند. نمی دانم برای كدام شادی. معرفه الروح معاصر در این دو كلمه است. روح شان پست می شود و شكم تا چند روز معمور» ( نامه ها، 308)
در این چنین فضای فرهنگی، تعجبی ندارد كه ،  « بدبینی من بقدری ست كه شخصا از خودم می ترسم» ( نامه ها، 337) و یا، از سوی دیگر، « هر ماه كه می گذرد منتظر گذشتن ماه دیگر هستم. مثل این كه از زمان طلبكارم»‌ (‌ نامه ها، 499).


و لی جان به جان نیما كه بكنی، شوخ طبعی دارد توام با نكته سنجی.  در نامه ای به بهمن محصص داستان خبرنگار جوانی را باز می گوید كه می خواست در باره نیما « مطالب بكری » را جور كندكه دیگران نكرده اند ونیما می گوید باید به این جور جوانها كمك كرد. جوان به نیما می گوید، « چطور است در شرح حال شما اسم شما را با اسم دیگر عوص كنم؟». حال آن جوان را مجسم كنید وقتی نیما به او می گوید، «‌ابتكار شما كامل تر می شود اگر چنانچه عكس مرد ناشناسی را هم بجای عكس من چاپ بزنید.» ( نامه ها ، 698). 


در بارة شعرهای چاپ نشده خودش دلهره عظیمی داشت ولی این جا نیز دست از شوخ و شنگی بر نمی دارد. « بعد از من هم كی می داند به دست چه كسی خواهد افتاد. اگر همه به دست نااهلی بیفتد، یقین داشته باشید عنقریب شاعربزرگی طلوع خواهد كرد. یا ممكن است بقالی ها بخرند، برای پیچیدن آت اشغال خودشان و چون سفید نیستند به كار قنادها نمی خورد كه پاكت درست كنند...». وبعد، چه زیبا می گوید كه  « چه رنج بزرگی است، دوست من ، وقتی كه آدم باور نكند» (‌شعر، 281).  با تمام این اوصاف، بر خلاف آنچه در نگاه اول به نظر می رسد، نیما سرشار از زندگی است و امید به زندگی، « توفیق واقعی برای كسی است كه كارش را می كند نه برای كسی كه می گوید كارم را كرده ام»  ( شعر، 348) و یا در  مقدمه ای كه  بر مجموعه شعر شاهرودی نوشت، از هدف مندی زندگی به این صورت حرف می زند: « كمان داری كه متصل تیر به چله‌ كمان می گذارد وهدفی ندارد حقیقتا چه كار خل خلی ای را انجام می دهد.» و اشاره می كند كه «  در قطعه « حكایت» شما به دنبال همین فكرها رفته اید» ( ص 353)


و جان به جان نیما هم كه بكنی، نو گرا و مدرن است و هیچ فرصتی را نیز برای نشان دادن نوگرائی خویش از دست نمی دهد. برای نمونه، در برخورد به  عالیمقدارانی كه با زبان گذشتگان سخن می گویند: می گوید،‌« این عالیمقداران كه همشان مصروف به حرف زدن با زبان گذشتگان است در عالم سبك شناسی همه سبكها را بلدند اما سبك زندگی كردن را بلد نیستند! كارشان حرف زدن به زبان مرده هاست تا به آخر عمر و همین هنر آنها است...... هنر این طور از زندگی روگردانیدة‌ آنها با همه فصاحت و بلاغت بكار همان گذشتگان یعنی عالم مردگان می خورد ومعلوم نیست با این بیزاری از زندگی وتحقیری كه نسبت به آن دارند، پس برای چه زنده اند» ( شعر.360).

با همه این حرف و سخن ها، خط و مرزها را قاطی نمی كند. به تعریفی نیمائی از سیاست، یعنی، درد دیگران داشتن، نیما ، به اعتقاد من، اگرچه یكی از سیاسی تری شاعران فارسی زبان است ولی در عین حال، در مقدمه ای  بر دفترشعر شیبانی، این نكته ظریف را می كوید كه ، « آدم خنده اش می گیرد از ساده لوحی بعضی از رفقا. بعضی از رفقا متوقع اند كه اگر شاعرو نویسنده سرفه و عطسه هم می كند، سرفه و عطسة او اجتماعی باشد....» ( شعر، 371).


زندگی مادی نیما كه هرگز روبراه نبود، عكس العمل ادبیات و ادبای رسمی ما  هم به نیما كه واضحتر و زشت تر از آن بودكه توضیح بیشتری بطلبد، آدم حیران می ماندكه با این همه، چگونه می شود كه نیما  هم چنان امیدش را به آینده از دست نمی دهد. و درهمین روال است كه در ، نزدیك به 75 سال پیش‌، در1308 ، می نویسد:  « همیشه به من مژده می دهند، گوش من از صدای آیندگان پُراست» ( شعر، 365). با این همه ولی انتقادهایش از فرهنگ ایرانی ما بسیار كوبنده و بیدار كننده است. از معاصرین خود سخن می گوید كه « به هر سازی می رقصند» و از آن بدتر، « لیاقتشان به قدری است كه از آزادی، استبداد می سازند. 

 « كرباسی خشن» را بجای « حریری نازك» استعمال می كنند و « مثل مگس هائی هستندكه پشت پنجره به حبس افتاده اند. خود را به شیشه می زنند، به خیالشان در هر روشنائی، مفری است» ( نامه ها، 332).
و این مقال را تمام كنم با این تكه از نامة نیما به ذبیح الله صفا كه در تاریخ 18 اردبیهشت 1308، از بارفروش نوشته است. در  راستای آنچه كه من « طنازی نیما» نامیده ام، بسیار روشنگر است:


« در اینجا همه چیز بهانه ای برای فكر وگذران خود ماست. همین كه به مرور زمان كهنه و غیر قابل واقع می شود فرنگیها آن را در اطاق مخصوص نگاه می دارند، می گویند آنتیك. به كار تاریخ می خورد، ما خیال می كنیم احتیاجات مارارفع می كند و افتخارات ما را رونق می بخشد. وقتی الف لیله ترجمه می شود، بدون تجسس در مقصود و تجزیه ی محاسن از مضار، خودرا پرتاب می كنیم، در حالتی كه خودمان را گم كرده ایم همه الف لیله می شویم هم از آستینمان دست عنصری را با ضمیران و خمیران بیرون می كشیم و همراه می شویم با سعدی با قافله ای كه به شام می رود. آنگاه در زیر بیرق امروزی با كمال افتحار ایستاده ایم و از خاطر نمی گذرانیم كه لباس ما، لباس دربار غزنوی و اتابكان نیست.


این است یك قسم كاریكاتور مخصوص ادبیات كنونی ایران. از اختلاط قدیم و جدید به آن شكل عقاب را می توان داد كه می خواهد پرواز كند اما دست و پای فیل را دارد و نمی تواند. پس از آن می خواهد و ناچار است از اینكه بر خیزد، بر می خیزد می گوید عقاب است و عقاب هم نیست.» ( نامه ها، 329)
اگرعمری باشد باز هم از نیمای بزرگ سخن خواهم گفت.