چهارشنبه 24 آذر 1395-9:45
حرف های داخل تاکسیاصلا خيلي بروزيم ما!
حالِ اين روزهايِ دنيايِ مجازي هم كه ديگه خيلي داغون تر از دنيايِ واقعيه! پيج ها پُر شده از عكس هاي تنكس گيوينگ.... گود باي پارتي......لباسامون با آخرين مد هاي غربي هماهنگ مي شه.... جملاتي رو تو صحبت هامون استفاده مي كنيم كه بين هر دو تا كلمه حداقل يك كلمش خارجي باشه! آخه اين جوري يعني ما باكلاسيم.... اصلاًيعني خيلي بروزيم!
مازندنومه؛ سرویس اجتماعی، سمیرا کریمی: ديگه حسابي خيسِ آب شده بودم كه يه تاكسي از راه رسيد و جلوي پام ترمز كرد.
مسافري كه رو صندلي جلو نشسته بود، پياده شد و منم نشستم تو ماشين.
راننده كه مرد تقريباً مسني بود يه نگاه به من کرد که با اون سر و وضعم بيشتر شبيه به موش آب كشيده بودم و وقتي ديد معذبم، گفت:چرا چتر نداري دخترجان؟! آخه آدم تو اين بارون بدون چتر مياد بيرون؟!
و بعد بدون اينكه منتظر شنيدن جواب باشه روشو برگردوند.
بارون بي امان مي باريد و ترافيك بود. صداي خنده و صحبت مسافرايِ پُشتي تو ماشين مي پيچيد و هر بار صدايِ شليك خنده هاشون بود كه به هوا مي رفت..
نمي خواستم گوشم به حرفاشون باشه، ولي خب فضا كوچيك بود و من ناخودآگاه محكوم به شنيدن!
وقتی مي نشستم تو ماشين، يه لحظه ديده بودم شون، سه تا دختر كه از ظاهر و نوع پوشش اونها مي شد حدس زد كه دانشجو هستن.
داشتم با روسري ام ور مي رفتم، انقد خيس بود که سنگيني شو رو سرم احساس مي كردم كه يكي از دخترها گفت «راستي برنامه كريسمس رو كه يادتون نرفته؟!»
و دوستاش با هيجاني هرچه تمام تر گفتن: «معلومه كه نه!»
يكي شون گفت: «با بچه ها هماهنگم،تو، خونه رو چيكار كردي؟»
و دختر جواب داد: «مشكلي نيست ، با مامان صحبت كردم، قرار شد اون شب با بابا برن خونه خواهرم اينا! البته ازم قول گرفت يه دورهمي جمع وجور باشه و خونه رو نتركونيم!»
و دوباره صداي خنده ي اونا بود كه تو ماشين پيچيد.
ماشين جلويي بي هوا ترمز كرد و متعاقب اون راننده تاكسي هم محكم كوبيد رو ترمز! چيزي نمونده بود با سر برم تو شيشه! يكي از دخترا از پشت گفت: «اُ ماي گاد!»
راننده كلافه بود انگار، زير لب چيزي گفت و دوباره حركت كرد. يه كم رو صندلي جابجا شدم. دخترها همچنان حرف داشتن براي گفتن.
يكي از اونا گفت: «تمِ كريسمس مون چي باشه خوبه؟!»
و بعد بلافاصله گفت: «به نظر من اگه همه مثل بابانوئل بشيم عاليه!»
همه با هم خنديدن....
از اينجا به بعد ديگه چيزي از حرفاشون رو نشنيدم. فكرم حسابي درگير شده بود... كريسمس.... جشن.... اين همه شوق و ذوق!
نه كه با جشن و شادي مخالف باشم، نه! اتفاقا" تو اين روزهاي پر از دغدغه، گرفتاري و دل مشغولي، شادي و نشاط حلقه ي مفقوده ي زندگيِ خيلي از ماهاس....
خودم هر بار درخت كريسمس با اون همه تزيين قشنگ و رنگارنگ ديدم، حسابي ذوق كردم!
اما به اين فكركردم كه چرا ما هميشه از داشته هايِ خودمون، هرچند اينكه بهتر، با ارزش تر، با اصالت تر و.... باشن، غافليم اما با اشتياقي هرچه تمام تر به استقبال هرآنچه كه به نوعي خارجي محسوب ميشه مي ريم.
ياد حرف دوستم افتادم كه مي گفت: «دخترم مي گه مامان، چرا ما تو خونه قرمه سبزي، قيمه و از اين جور غذاها مي خوريم!؟!؟ آخه دوستام بهم مي خندن! ميگن اين روزا ديگه كي ازين چيزا مي خوره!! مي شه لطفاً استيك درست كني.... بيف استراگانف.... فيله سوخاري....»
نمي دونم داستان اينكه ما خواستيم خودمون نباشيم از كي شروع شد، اما هرچي كه هست انقد آروم آروم اومد و وارد زندگي هامون شد كه بي شك مي تونم بگم حالا اين روزها خيلي هامون داره يادمون مي ره ما ايراني هستيم.
متاسفانه غم انگيزه وقتي مي بيني خيلي از ما -مخصوصاً نسل جوون ما- به جايِ آداب و رسومِ خودمون، چيزهايي كه باهاشون بزرگ شديم و كلي خاطره باهاش داريم، پناه مي برن به چيزهايي كه به اشتباه فكر ميكنن با كلاس تَره!
حالِ اين روزهايِ دنيايِ مجازي هم كه ديگه خيلي داغون تر از دنيايِ واقعيه.....!
پيج ها پُر شده از عكس هاي تنكس گيوينگ.... گود باي پارتي......لباسامون با آخرين مد هاي غربي هماهنگ مي شه.... جملاتي رو تو صحبت هامون استفاده مي كنيم كه بين هر دو تا كلمه حداقل يك كلمش خارجي باشه! آخه اين جوري يعني ما باكلاسيم.... اصلاًيعني خيلي به روزيم!
كاش مي دونستم چي به روزمون اومد؟!
چرا شديم اين!
بي شك تنها يك جايِ كار بلكه خيلي از جاهاش مي لنگه!
فكرم درگيرِ همين چيزا بود كه راننده ترمز كرد.... دختر ها پياده مي شدن كه يكي از اونا گفت: «آقا ببخشيد اگه زيادي سر و صدا كرديم.... راننده يه نگاه بهشون كرد و بي تفاوت گفت: خدا ببخشه!»
ماشين دوباره حركت كرد، هنوز خيلي نرفته بوديم كه راننده گفت امروز چَندُمه دخترم؟!
و بلافاصله قبل از اينكه بخوام جوابشو بدم گفت يلدا نزيكه.
اصلاً چرا اينا چيزي از يلدا نگفتن؟!