يکشنبه 28 آذر 1395-10:11

یلدای این سال ها...

به دنبال چند «لایک»

قدیما یلدا که می شد كسي دنبال چيدن يه سفره از كجا تا كجا واسه تاييد بقيه و گرفتن چندتا لايك نبود. چقدر خوب می شد بي خيالِ مجازي ها، دنيايِ حقيقي مون رو شاد و رنگي كنيم. به جايِ لايك و تاييد بقيه، كاري كنيم كه هر شب قبل از اينكه بخوابيم با شهامت و افتخار به خودمون بگيم: «هِي فلاني كارِت خيلي دُرُسته!»


مازندنومه؛ سرویس اجتماعی، سمیرا کریمی: روزهاي آخر پاييز تو فاميل همراه بود با هيجانِ نزديك شدن به بلندترين شب سال، مهيا كردن سور و سات شب يلدا، هندوانه هايي كه از مدت ها قبل تو خنك ترين قسمت خونه با ريسه آويزون مي شد به سقف. شيرين ترين و خوشرنگ ترين كدو حلوايي. جعبه ي پُر از انار شيريني كه پدربزرگ به وقتش دونه دونه از رو درخت چيده بود و مادر بزرگ با وسواس اونا رو گذاشته بود كنار تا بشه مهمون سفره ي يلدا...

وقتي از چند روز قبل مادر بزرگ مي نشست يه گوشه و با عشق دونه دونه گردو ها رو مي شكست و مغز مي كرد، قند تو دل مون آب مي شد كه شب يلدا نزديكه. يه شب خوب و شلوغ كه كل فاميل جمع بودن دور هم و اين يعني فراهم شدن شرايط واسه يه عالمه بازي و شادي و هيجان واسه بچه ها.

وقتي يكي دو روز بيشتر فاصله نبود با شب يلدا تقريباً از همه ي خونه ها بوهاي خوب مي اومد! آخه زن ها مشغول آماده كردن و پخت انواع نون ها و شيريني ها مي شدن و ما چقد از نشستن كنارشون به انتظار خوردن يكي از همون خوشمزه ها لذت مي برديم.

به جرات مي تونم بگم لذتي كه از خوردن اون شيريني ها مي بردم هرگز و هرگز با خوردن هيچ شيريني حتي از بهترين و معروف ترين قنادي ها برابري نكرد!

اون روزها روي سفره ي يلدا به جايِ اينكه پُر باشه از چيزهايي كه از اين مغازه و اون مغازه خريده مي شه و صد البته چقد هم اسراف مي شه در اين خريد ها، پُر بود از چيزهايي كه حاصل زحمت و عشق زن هايِ خونه بود.

آجيل شب چله با چيزي كه امروز فروخته مي شه و سر همه سفره ها هست زمين تا آسمون فرق داشت! دو تا كاسه سفالي كه پُر بود از نخودچي كشمشي كه مادر بزرگ از مدت ها قبل اونو كنار كرسي نگه داشته بود تا ترد و خشك بمونه، آخه پدر بزرگ تو آخرين سفرش به مشهد سهم شب يلدا رو هم خريده بود و از مامان بزرگ خواسته بود بزاره كنار!

تخمه هايِ شب يلدا حاصل جمع كردن و شستن، خشك كردن و برشته كردن تخمه هاي هندونه، خربزه و كدويي بود كه خانومِ خونه از مدت ها قبل زحمتش رو مي كشيد.

به جاي نسكافه، كاپوچينو، كافي ميكس و هزار تا نوشيدني رنگارنگِ ديگه مادربزرگ مي نشست كنار سماور و چاي دارچین رو با عشق مي ريخت تو استكان هاي كمر باريك. آخ كه اون چاي چه عطري داشت!

خبري از تلفن، موبايل، نت و دنيايِ بي دَرُ پيكرِ مجازي نبود! هرچي بود حقيقي بود! راستكي بود! همه با هم كنار هم چشم تو چشم هم.

كسي دنبال چيدن يه سفره از كجا تا كجا واسه تاييد بقيه و گرفتن چندتا لايك نبود.

كسي اهل دل شكستن نبود. همه هركاري مي كردن واسه اينكه رو لب همديگه لبخند بيارن.

سفره ها آن چناني نبود اما در عوض تو خونه همه پهن بود!

قصه فقير و دارا معني نداشت. همه به فكر همديگه بودن. حواس شون بود كه مبادا جشني، عيدي، شب چله اي باشه و خدايِ نكرده خونه اي باشه كه صاحب خونش توانِ پهن كردن سفره واسه بچه هاش نداشته باشه.

كوچه ها پُر از برف بود اما دلها به عشق همديگه گرمِ گرم.

مثل اين روزها نبود كه تو يه خونه واسه يه شب يلدا به اندازه هزينه يك سالِ يك خانواده هزينه بشه از اون طرف هم خونه اي باشه كه مادر و پدر خانواده شرمنده ي بچه ها باشن حتي واسه خوردن يه نون و پنير ساده!

مادر بزرگ كه مي خنديد انگاري دنيا باهاش مي خنديد. پدر بزرگ كه كلاه رو روي سرش جابه جا مي كرد و تسبيح رو تو دستاش مي چرخوند يعني از اينكه بچه ها و نوه هاش دور و برش هستن خوشحاله.

همين كه با هم بوديم يعني نهايتِ خوشبختي و رضايتمندي.

اما حالا هستيم، خونه هاي آن چناني داريم، ماشين هاي آخرین مدل، لباس هايِ مد روز، اما پس چرا راضي نيستيم؟! چرا شاد نيستيم؟! چرا يادمون رفت چه جوري از ته دل بخنديم؟!

واسه يلدامون كيك چند طبقه مي گيريم و شيريني از معروف ترين قنادي شهر! ولي چرا كامِ مون شيرين نيست؟!

انگاري پدر بزرگ مادر بزرگ ها كه رفتن شادي و شور و نشاط مون هم رفت. چه خوب راهنماهايي بودن واسه زندگي مون. واسه زندگي كردن مون.

يادِمون مي دادن به كم قانع باشيم. چشم مون به دست ديگران نباشه. لقمه حروم نخوريم. نون بازومونو بخوريم كه بركتش خيلي زياده. حواسِ مون جمعِ زندگيِ خودِمون باشه. با داشته هامون زندگي كنيم و به خاطرش شاكر باشيم.

اما حالا چي؟! صبح كه بيدار مي شيم اولين چيزي كه ورش مي داريم موبايله! آخرين اخبار رو چك مي كنيم و همون اول صبحي از خوندن، ديدن و شنيدن حجم زياد اخبار مرگ و مير و بيماري و جنگ و تصادف و غيره مي شيم عين برج زهرمار!

هنوز تو رخت خوابيم كه از اين صفحه به اون صفحه سرك مي كشيم و مي ببنيم اي بابا فلاني عكس از فرودگاه گذاشت كه داره ميره سفر خارجه!
يكي مبلمانش رو عوض كرد!
اون يكي به بهانه اينكه داره قرمه سبزي ميپزه خواست سرويس جديد قابلمه هاشو نشون بده!
دختر تازه متولد شده ي فلان دوستم پستونك فلان مارك داره كه خيلي گرونه!
يكي هم از تراس خونش با گُل هاش عكس گذاشته، ولي تراسِش بزرگتر از هال خونه ماست.

بعد مي شينيم تو رختخواب و زانويِ غم بغل مي گيريم كه اي واي! من چقد از دنيا عقبم، من چقد بدبختم! من چقد فقيرم... و اين يعني شروعِ يه روز تلخ پُر از استرس، دلمُردگي و سَر خوردگي.

كاش اين جوري نبود. كاش مي شد هنوزم خودمون باشيم. با داشته هامون نه تنها زندگي كه حتي عشق كنيم. همين كه سلامت هستيم بگيم خدايا شكرت. تلاش كنيم كه بهترين باشيم ولي واسه اين بهترين شدن لحظه هامون رو فدا نكنيم.

قدر بزرگ تر هامونو بدونيم و از يلدا ها به عنوان يه فرصت استفاده كنيم كه بشينيم كنارشون و از لحظه لحظه بودن شون لذت ببريم....

بي خيالِ مجازي ها، دنيايِ حقيقي مون رو شاد و رنگي كنيم. به جايِ لايك و تاييد بقيه، كاري كنيم كه هر شب قبل از اينكه بخوابيم با شهامت و افتخار به خودمون بگيم: «هِي فلاني كارِت خيلي دُرُسته!»