شنبه 11 دی 1395-21:40

حصار جنگل ها را بردارید

صاحبان منافع از جنگل ها باید حصارها و سیم خاردارها را بردارند. جنگل هزاران هزار سال متعلق به همین مردم بوده و آنها بهتر از هر دلسوزی بلدند از جنگل مراقبت کنند.


مازندنومه؛ سرویس اجتماعی، یادداشت کاربران: روزگاری، هر روستایی در محل زندگی خود و حتی هنگام تردد در شهر ارزش و احترام خاصی داشت. (البته امروز هم ارزش واقعی خود را نزد اهلش دارند.)

شهری ها محتاج ماست و دوغ و کره و پنیر و مرغ و تخم مرغ و گوشت و گندم و ... او بودند.

محدودیت های ناشی از حصارکشی (سیم خاردار) در اطراف روستاها برای حفاظت از منابع طبیعی و در حقیقت انحصاری کردن استفاده از جنگل برای تامین خوراک صنایع، باعث شد دامداری با موانع جدی جهت رشد مواجه شود.

نگهداری گاو و گوسفند به سبک سنتی و بهره گیری از جنگل، با ممنوعیت های قانونی مواجه و شد آنچه نباید می شد. خانواده های بسیاری راهی شهرها و اغلب حاشیه های شهرها شدند.

آنها که روزی دست شان به دهان شان می رسید و برای خودشان در روستا کسی بودند، حالا کس دیگری شده بودند و برخی نیز دست شان برای تامین لقمه ای نان نزد دیگران دراز شد.

امروز یکی از قدیمی های روستا را دیدم. یکی از آنهایی که روزی برای خودش بر و بیایی داشت و شکم چند شهری آمده به روستا را سیر می کرد و سفره اش بی منت، پذیرای هر غریبه و آشنای آمده به روستا بود.

با پسر کوچکم در غذاخوری، منتظر آماده شدن ساندویچ بودیم. در قسمت ورودی رستوران صدای بلند مرد ریش سفیدی که کلاهی بافتنی بر سر داشت و همراه همسرش آمده بود به وضوح شنیده می شد که به زبان محلی با خانم رستوران دار صحبت می کرد: «از همین الان بگویم من تا همبرگرها را نخورم پولش را نمی دهم. شرط من همین است. اول باید غذا را بخورم. اگر طعمش مورد پسند من نباشد پولش را نمی دهم. اگر پلیس ۱۱۰ هم بیاید من پولش را نمی دهم.»

خانم فروشنده غذا با ملایمت با او صحبت کرد و گفت: «مطمئن باشید که طعم غذای ما را می پسندید.» سپس او را با احترام به داخل و پیش صندوق دار فرستاد.

صندوق دار سفارش ها را می گرفت و تا پولش را دریافت نمی کرد سفارش غذا را برای آشپزخانه نمی فرستاد.

مرد روستایی دوباره حرف هایش را تکرار کرد و صندوق دار گفت که این موضوع، با روند کار ما جور نیست.

مرد همچنان مشغول توجیه صندوق دار بود که اول باید غذا را بخورد، بعد اگر خوشش آمد پول می دهد.

در این هنگام همسر مرد روستایی چشمش به من افتاد. مرا شناخت. به هم سلامی کردیم و حالم را پرسید. مرد هم متوجه تعارف و احوال ما شد. بعد لبخندی زد و گفت: «تو مگر اینجا(شهر سکونت فعلی من که با شهر تولد من فرق دارد) زندگی می کنی؟»

گفتم: «خیلی وقت است که اینجا هستم.»

بعد دوتایی گفتند: «چرا اینجا صدای آهنگ آن قدر زیاد است؟!» خانم هم گفت: «سرم خیلی درد می گیرد. اینجا آدم دیوانه می شود.!»

مرد در حال اعتراض به آهنگ، به سمت در رفت و زنش هم پشت سرش رفت. آنها بی آنکه از من خداحافظی کنند، ترجیح دادند دوباره به چشم های من نگاه نکنند و بروند.

مرد روستایی که روزگاری محصولات گاو و گوسفندی اش شکم ده ها شهری را سیر می کرد، بی آن که با خیال راحت بتواند هزینه ی دو ساندویچ همبرگر را برای خود و همسرش تامین کند از رستوران خارج شد.

او که روزی بی پرسش از اسم و رسم هر آشنا و غریبه ی آمده از شهر، شکم شان را سیر می کرد، حالا به اندازه ی ۲ تا ساندویچ هم نزد یک فست فودی اعتبار پولی نداشت‌. تا پولی از او دریافت نمی کردند غذایی به او نمی دادند.

برای اسفناک تر نشدن وضع مردم روستا هرچه زودتر باید حصارهای اطراف روستاها را که مانع دسترسی آسان و بهره گیری دام ها از منابع طبیعی می شود، بردارند.

صاحبان منافع از جنگل ها باید این حصارها و سیم خاردارها را بردارند. جنگل هزاران هزار سال متعلق به همین مردم بوده و آنها بهتر از هر دلسوزی بلد هستند از جنگل مراقبت کنند.

باید یک روستایی به ابهت روزهای خوب گذشته برگردد و نباید محتاج پول دو ساندویچ برای سیر کردن شکم خانواده اش باشد. باید جنگل را به روستا و روستایی که مالک اصلی آن هستند، هدیه بدهند. طرح خروج دام، به طرح خروج دامدار و بیچارگی او بدل شد.