سه شنبه 10 اسفند 1395-9:14

یادداشت دکتر اکبری شلدره به مناسبت سومین روز درگذشت استاد طیبی

تو گويي دو گوشم بر آواز اوست

ديروز او بود و صدايش با سيماي كار و تلاش چوپانان و كشاورزان در كوه و دشت، توامان به گوش و چشم مي‌آمد. امروز كه او رفت، صداي لله وا و اميري خواني‌اش با خاطره و ياد نكويش در گوش هوش ما به روزگاران امتداد دارد. « تو گويي دو گوشم بر آواز اوست».


مازندنومه؛ سرویس فرهنگی و هنری، دکتر فريدون اكبري شِلدره: آوار ِسنگين آواي كوچ استاد روان شاد حسينعلي طيبي، چونان نواي داوودي‌اش، شبانگاه جمعه ششم اسفند، همه گير شد.

آري، نفس نايي به ايستگاه پاياني رسيد و ناي از نوا افتاد. اكنون همنوا با مردم شهر و روستا با تمام دلم مي‌گوييم و مي‌نويسيم «بيا سوته دلان، گرد هم آييم» تا شايد در اين همگرايي و همراهي به همدلي برسيم و بار گران مصيبت فقدان هنرمند بومي و مردمي را با هم به دوش بكشيم كه: « الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَيْهِ رَاجِعونَ »( بقره/ 156)

ما كه از خُردي، همراه با آموزه هاي ديني مكتب خانه اي، خود را در دستان گرم و پر مهر موسيقي محلي مازندراني پرورده‌ايم و با نغمه‌هاي پاك و همزاد با كار، در دشت و كشتگاه، خو گرفته‌ايم؛ همين ره توشه‌ي همزيستي، بَسِمان است تا در دمدمه‌ها و گردنه‌هاي هول‌خيز زندگي و هنگامه هاي غوغاييِ ره آوردِ فرهنگ غرب، بي شكيب باشيم و سربلند بمانيم.

ديروز او بود و صدايش با سيماي كار و تلاش چوپانان و كشاورزان در كوه و دشت، توامان به گوش و چشم مي‌آمد. امروز كه او رفت، صداي لله وا و اميري خواني‌اش با خاطره و ياد نكويش در گوش هوش ما به روزگاران امتداد دارد. « تو گويي دو گوشم بر آواز اوست». ليكن عزيز! رسم و راه و هنجار حيات دنيوي، همين است.

همه كارهاي جهان را در است مگر مرگ، كان را در ديگر است(شاهنامه) منطق آمدن و بودن ما با رفتن كمال مي‌گيرد. زايش و بالش و فرسايش، زنجيره‌هاي طبيعي زندگي هستند.

خاطره‌اي از رفتار و درك فرهنگي استاد طيبي

«سال 1378 خورشيدي تازه چند ماهي از چاپ و نشر بخش نخست مقتل عظيم ميرزا محمود فدايي با عنوان «ديوان فدايي» از سوي انتشارات اسوه، نگذشته بود كه شبي زنگ تلفن خانه ي ما در تهران به صدا در آمد، گوشي را برداشتم، صدا گفت: من با آقاي فريدون اكبري شلدره مي خواهم صحبت كنم. گفتم: بفرماييد، من هستم.

گفت: اوّل به من بگو، شلدره بچه كي هستي؟ گفتم: فرزند حاج محمّد معروف به محمّدعلي هستم؛ همان كه شكاربان(مامور محيط زيست) است. گفت: ( از اين جا ديگر، زبان گفت و گو، به زبان مازندراني كه زبان دل بود، گراييد). آو، مِن وِنِه بِلاره، وِه مِه قديمي رَفِقه. پس تِه وِنِه وَچوئي، خَلِه گتِ كار هاكاردي، ميرزامحمود تلوكي رِه زنده هاكاردي و... خلاصه تِه كِه ايني ساري، مِن خوامبِه تِه رِه بَوينم.

بعد پشت تلفن، شروع كرد به خواندن قصيده ي تاريخي فدايي با آغازينه ي زير: « اي شَهِ شير دلِ ابركف و بحر نوال سام سيما و تهمتن تن و كهرم كوپال»( كليات سوگنامه، ص 531 ) تقريباً نيمي از قصيده ي 48 بيتي را خواند و بعد رفت سراغ تركيب بندهاي عاشورايي.

راستش را بگويم، شگفت زده شدم. گفتم: شما بزرگ هستيد، اين سخنان شما هم نشان بزرگواريتان است، من هم دانشجويي برخاسته از خاك و خُل روستا هستم؛ ولي از اين حافظه‌ي شعري و شوق مقتل خواني شما، به شوق آمدم.

در پاسخ گفت: من از 16 سالگي در تعزيه، بچه خواني مي‌كردم، بيشتر مقتل فدايي را براي خودم نوشتم و حفظ كردم، هر سال محرّم مي‌خواندم. قصيده ي عاشورايي: « باز بهرام فلك... »، (كليات سوگنامه، ص 388) را در خانه ي خودم سينه زني مي خوانم.

فوراً گفتم: عجب؛ پس شما هم نسخه اي از مقتل را با خود داريد، چه خوب، من همه جا در به در به دنبال نشاني از آثار فدايي مي گردم. به چشم حتماً در اولين سفرم خدمت مي رسم.

بعد كمي درنگ كرد و گفت: خاب، اينا رِه وِل هاكِن، ساري كِه ايني، هر زمان بموئي، حتماً مِرِه سر بزن، تِرِه خوامبه بَوينِم. سپس، نشاني خانه و شماره تلفنش را به من گفت و به اميد ديدار، خداحافظي كرديم.

از آن هنگام تا به امسال پيوند آشنايي ما كه بعدها به دوستي، ارتقا يافت، تداوم داشت. چند بار به خدمت شان رفته بودم، هر بار چيزي اندوختم و يادداشتي نگاشتم كه اكنون از بازگفتِ آن درمي گذرم.

آخرين ديدار چهره به چهره شامگاه روز چهارشنبه 23 تيرماه 1395 بود، در منزلشان كه همسران هم حضور داشتند و ايشان پيش از من به آقا ارسلان(فرزندشان) هم خبر دادند و آقا ارسلان با پسرش آمده بودند.

چيزي كه برايم عجيب و پرسش خيز بود، تماس تلفني نيمه ي شهريور ايشان بود كه زنگي زد و با حالتي كه نمي دانم برايش چه واژه اي به كار بگيرم؛ گفت: تا پانزدهم مهر مي تواني بيايي، ساري شما را ببينم!؛ دلم مي خواهد يك شام يا ناهار پيش من بمانيد!...

آخرين تماس تلفني من، جمعه، اوّل بهمن ساعت 19:45 بود كه با ايشان صحبت كردم. مثل هر بار، شوق ديدار داشت».

به هر روي، آن چه در اين توفان روحي و آشوب درون، آسايش و آرامش را به ارمغان مي آورد و مرهمي بر زخم جان، خواهد بود؛ التجا به درگاه خداي مهربان است. آرامكده‌ي دل‌ها ياد اوست. «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» (الرعد – 28).

اين اندازه گفتيم و نوشتيم تا كمي از سوز دروني و شراره‌هاي آتش نهاني را به خنكاي ياد ماناي استاد، گوارا سازيم؛ وگرنه:

یک دهان خواهم به پهنای فلک

تا بگویم وصف آن رَشکِ مَلک

ور دهان یابم چنین و صد چنین

تنگ آید در فغان این حَنین

این قدر گر هم نگویم، ای سَند

شیشه ي دل از ضعیفی بشکند

شیشه ي دل را چو نازک دیده‌ام

بهر تسکین، بس قبا بدریده‌ام

(مثنوي معنوي، دفتر پنجم)

*مطلب مرتبط

اسطوره موسیقی مازندران آرام گرفت

او بر گردن همه هنرمندان حق استادی داشت

استاد «حسین طیبی» درگذشت

استاد حسین طیبی در بیمارستان