سه شنبه 26 تير 1397-8:14

دلنوشته یکی از داوران جشنواره نامه ای به امام رضا(ع)

یکی از هزاران

بیست و دو نامه روی میز کنار هم چیده شده. چشم می گردانم اولین نامه را دوباره می خوانم، دخترک چهارده ساله ای از کرمان ... مرا در خود فرو می ریزد ...


 مازندنومه؛ سرویس اجتماعی، فریده یوسفی: سی و یکم تیرماه امسال سیزدهمین جشنواره بین المللی نامه ای به امام رضا (ع) است و من طبق معمول هرسال، یکی از راویان دردهایی هستم که مردم از لایه های پنهان وجودشان به مولای مهربانی در شرقی ترین جغرافیای سرزمین مان عرضه می دارند.

بیش از صدهزار نامه به دبیرخانه می رسد که داوری می شود و فقط ۱۵۸ نامه نهایی از غربال داوران عبور می کند و خود را به دردمندی چون من می رساند که راوی دردشان باشم  تا به عدد ۲۲ برسم و بچینم شان در کتاب نجوای دل ...

خدایا این چه امتحان سختی است که بر شانه های نحیفم نهاده شده! شاهین ترازوی احساسم خم می شود و عقلم چون کلاغی پر ریخته به تماشا نشسته ...

چگونه از این جمع و تفریق سربلند کنم قضاوت ناقص خود را در پیشگاه تو؟ می دانم داور نهایی خداست که نانوشته می خواند درد ِ بندگانش را و ناظر نامه خوانی، ناتوانی چون من مولایی است که هربار مرا به خویش می خواند به مهر. اما این ترس مبهم و این حس گنگ رهایم نمی کند ...

نماز ظهر و عصرم را می خوانم و برای اولین بار برای خودم دعا می کنم ... اشهدان لااله الاالله... شهادت می دهم به عظمت تو ای مبدا کل آفرینش. لحظه ای چشم از من برنگیر که ترس تمام وجودم را فرا گرفته.

بیست و دو نامه روی میز کنار هم چیده شده. چشم می گردانم اولین نامه را دوباره می خوانم، دخترک چهارده ساله ای از کرمان ... مرا در خود فرو می ریزد ...

***

... مثل گمشده ای که مقصودی ندارد در صحن می گردم، در صحن چه می خواهم ... انگار چیزی در دلم است و به زبانم نمی آید. در صحن هیچ بچه ای بی قراری نمی کند همه درد دارند اما گریه ها از روی درد نیست از روی شوق کامل هم نیست ... این چه گریه ای است؟

مردم به یکدیگر التماس دعا می گویند، دعای من چیست؟ برای چه به اینجا آمده ام؟

مادری اشک می ریزد شاید بچه مریضی دارد ... پدری دستانش را بالا می گیرد شاید نگران فرداست ... دختری با اشک صورتش را صفا می دهد ... پسری خجالتی با گوشه چشمش پنجره فولاد را می بوسد ... من چه می خواهم؟

خانم مسنی آبی می نوشد و می گوید خدا مشکل همه را حل کند. منظورش مشکل من هم هست؟ اما، اما مشکل من چیست؟ حاجت دارم؟ مریض دارم؟ این چه سردرگمی است؟!

پنجره فولاد پراست از پارچه های گره خورده ... پر از راز ... سرطان های درمان نشده ... قرص های داده نشده ... قلب های شکسته ... دل های از هم دورمانده ... مسافران برنگشته ... مشکل من چیست؟ من هم باید پارچه ای گره بزنم؟

خانمی پارچه خود را نصف کرد و به من داد و گفت مشکلت را به آقا بگو، گوش می کند ... اما مشکل من گم شده است  ...

***

سر از نامه برمی گیرم بی آنکه به اخر برسم. شرمنده شدم از بزرگی نگاه کودکی چارده ساله که پابوس امامی رئوف رفت و خواسته ای نداشت. باید نمازم را دوباره بخوانم. باید دعای اول نمازم را پس بگیرم.

خدایا مرا ببخش که هنوز نتوانستم قطره وجود ناچیزم را در اقیانوس بزرگی ات گم کنم و در برابر تو از خود بگذرم چنانکه آن کودک  خودش را فراموش کرد ...

خدایا سپاس که همواره مرا وامی داری سر خم کنم و از کودکان درس بگیرم.

سپاس که هر لحظه نا آگاهی ام را برمن آشکار می کنی.

 به بزرگی ات سوگندت می دهم از من رو متاب که بی نگاه مهربانت از راه به چاه افتادنم حتمی است ...