يکشنبه 21 مرداد 1397-23:49
یک روز در بهشتمه دل «کنگلو»ئه پر کشنه
«کنگلو» نانوایی و مغازه و فروشگاه ندارد. مایحتاجت را باید از شهر با خود بیاوری. نان را هم باید یا در تنور خانگی ات بپزی یا کسی از شهر برایت بیاورد. تازه این جا تلفن خوب آنتن نمی دهد، تلویزیون بی کیفیت است و بیشتر اوقات نداری اش، اینترنت نیز هنوز این جا پا نگذاشته و تو فرصت داری ساعت ها بی خبر از قیل و قال دنیا و فضای مجازی، با فضای واقعی کوهستان جاری شوی و حال کنی! مردم، جملگی ساده و صمیمی اند و بوی آفتاب و سبزه می دهند. تیرهای برق نیز هنوز چوبی اند و قدیمی. اصلاً خیال تان را راحت کنم. به کنگلو که آمدی زمان می ایستد و تو در ماشین زمان می روی 40-50 سال پیش.
مازندنومه؛ سرویس محیط زیست و گردشگری، علی صادقی: صفحه 474 جلد چهارم مجموعه «از آستارا تا استارباد» جلویم باز است. زنده یاد دکتر «منوچهر ستوده» مشغول معرفی قلعه «کنگهلی» است. نوشته: «قلعه کنگهلی دورافتادهترین و آبادترین قلعهای بود که در صفحات سوادکوه به آن برخوردیم.»
***
چند روز بعد با خانواده به سمت «کنگهلی» -که اکنون «کنگلو» میخوانندش-حرکت کردیم. جمعه روزی بود؛ تابستان. هوای امرداد اما دلپذیر و نه چندان گرم بود. از پل سفید، کولر خودرو را خاموش کردم و شیشهها را به پایین سُراندم. در جاده سوادکوه به تهران، نمکی باد میوزید و ابرهایی نازا، این جا و آن جا همسفر ما شده بودند.
زندهیاد «ستوده» در دهه 1350 -آن هنگام که اینجا را به تماشا آمده بود- جاده در دست ساخت بود: «از دوآب سوادکوه در جادهای که مشغول احداث آن هستند و به چاشم میرود، چهارده کیلومتر پیش میرویم و به رودخانه آریم میرسیم که باید از آن بگذریم. راه چاشم دست راست و راه کنگهلی دست چپ است. از رودخانه تا کنگهلی شانزده کیلومتر است...»
«خواری»ها!
خودروها از دوسوی محور سوادکوه در آمد و شدند. کمی بعد تابلوی عبور «خطیرکوه» را می بینم. ردپای ستوده را دنبال میکنم و فرمان را میچرخانم به سمت جاده فرعی. حالا یک سو کاروان رود است که کم رمق و نزار به پایین سرازیر می شود و یک سو هم صخره و کوههای سنگی و بلند. نسیم جانبخش راهش را به طرف ما کج میکند و بعد میخورد به صخره.
کارخانههای شن و ماسه و سنگشکنها مشغول کارند و هوا را آلوده کردهاند. طبیعت و رودخانه را نیز. گردوخاک بولدوزرها و کامیونهایی که گاه و بیگاه از کنارت رد میشوند و دود و خاک را بدرقه راهت میکنند، چهره دار و درخت و سبزه و صدها گل وحشی اینجا را «لَچِر» کرده است. همه در حال تجاوز به طبیعتاند اینجا. جمعی به کوهخواری مشغولند و عدهای به رودخانهخواری و آلودگی محیط! و تو مسحور سکوت و بخشندگی طبیعت هستی و صبری که خدا دارد!
شهریورماه سال گذشته کارشناسان اداره حفاظت محیط زیست سوادکوه در یک پایش شبانه از معادن و سنگشكنهای حوزه خطيركوه، یک واحد تولید شن و ماسه را به دليل هدايت پساب آلوده به رودخانه پلمپ کردند.
برداشتهای غیراصولی و فنی معادن توسط بهرهبرداران، استفاده نکردن از سیستم بازچرخشی آب در شستوشوی شن و ماسه، ایجاد نکردن فضای سبز مناسب در منطقه برای کاهش آثار گرد وغبار، بازسازی و احیا نکردن محلهای برداشت معدنی و کنترل گردوغبار ناشی از فعالیتهای معدنی و کارگاهی از مهمترین مشکلات واحدهای فعال منطقه خطیرکوه پلسفید است.
و تو ترجیح میدهی بیشتر، مسیر پرپیچ و خم «جاده» را با چشمهایت سِیر کنی و بر شتاب ماشینَت بیفزایی تا اندکی زودتر از تماشای رنج بیشمار کوه و رودخانه «آریم»/«آرم» خلاص شوی. میدانم که دیگر کوه و رود گنجایش این همه «خواری» را ندارند. پوست و استخوان شدهاند طبیعت بیجان ما! و حالا پایان راه است و «بِشتی به جِر، لَوِه ئِه!»
پله پله تا ملاقات خدا
کمی جلوتر تابلویی ما را به سمت چپ جاده میخواند. از سر جاده اصلی تا اینجا 14 کیلومتر راندهایم. از دوراهی «چاشم» از پلی عبور و با جادهای که میرود تا استان سمنان، خداحافظی میکنیم. پیشترها باید به آب میزدی تا رد شوی. میافتی در مسیری کم عرض و پرشیب و پیچ در پیچ. پیچها گاه 180 درجهاند!
دنده ماشین را باید کم و آرام حرکت کنی به بالا. ماشینی اگر از روبهرو بیاید، کار برای هر دو راننده دشوار میشود.
سمت چپات درهای عمیق است و هرچه که بالاتر میروی، بیشتر احساس وحشت میکنی. یکی از همراهان پشیمان از آمدن میشود! البته راه دور زدن و برگشت هم نمانده و باید رفت تا سرچشمه ابرها و تا «کنگلو و کومههای دور.»
نگاه ما به جاده و کوه و دره پاشیده شده است. پیچها را یکییکی پشت سر میگذارم. توهمی عطرآگین به سراغت میآید. هرچه بالاتر که میروی، خدا سنگینتر بر بال اندیشههایت مینشیند. در این ساکت خنک –آرام- میرفتیم تا اشتیاق دوردستها، تا آشیان ابرها، تا کهکشان کبود... در پرواز بودیم و کسی راز احساس و تخیل ما را نمیدانست.
از این وسیع سترون گذشتیم و کمی مانده تا کنگلو، جاده آسفالته بدرقهمان کرد و راه خاکی به استقبال آمد.
دوهزارمتر قد کشیدیم!
جاده تیز و پرشیب، اما خلوت است. صدای کامیونی که از روبهرو میآمد، سکوت کوهستان را برای مدتی خراشید. کامیون با شتاب از کنارمان گذشت و دور شد. حالا از دوراهی «چاشم» حدود 16 کیلومتر را طی کردهایم و در ژرفای آفتابی خنکی که روح را نوازش میکند، میرسیم به «کنگلو.»
ساعت 10 صبح است و ما دوهزارمتر قد کشیدهایم، دقیقتر اگر بگویم، 1950 متر.
کوهستان در خاموشی و سکوت است. خانهها بیشتر به سبک قدیم، ولی کمی نونوار شده، کنار هم در دو طرف خیابان قرار گرفتهاند. خانههای تازه ساخت هم چندتایی جلوه میکند. در هوای پاک کوهستان نفس میکشیم و با هر نفس، این زندگی است که تکثیر میشود.
کنگلو جمعیت زیادی ندارد و کوچک است. دو سال پیش که آمارگرفتند کل اهالی 66 نفر بودند. 25-30 خانواری این جا زندگی میکنند که با هم فامیلاند. خوشنشین و تهراننشین هم اصلاً ندارند.
حال آب خوب است
«اسماعیل» -میزبان ما- به استقبالمان میآید. ماشینها را در گوشهای رها کردیم و در خانه قدیمی آقای ایروانی –پدرخانم اسماعیل- مهمان شدیم. خانه دو اتاق دارد و یک آشپزخانه و یک «دروِن» با ستونهای چوبی.
در ایوان مینشینیم و نسیم کوهساران، خستگیها را میپراکند. اطراف پر است از درختان سیاهریشه آلبالو و گردو و سیب. برنج این جا در ارتفاع دو هزارمتری کشت نمیشود. آب محل از چشمه «دوبرار» -که در بالادست قرار دارد- و چند چشمه کوچک دیگر تامین میشود.
-«مشکل آب و خشکسالی ندارید اینجا؟»(من پرسیدم.)
-اسماعیل پاسخ میدهد: «نه زیاد. البته مانند قدیم آب نداریم، ولی خب، مثل جاهای دیگر خشک خشک هم نیست.»
- پس الان در تابستان فشار آب مناسب است؟
-آره، فعلاً بد نیست. هم آب خوردن هست، هم زراعت. زراعت مردم را هم که میبینی؛ درختان سیاهریشه هست و کمی هم دامپروری.
«اسماعیل» پیشنهاد کرد که پس از پیادهروی به قلعه، دوشی بگیریم، چون فشار آب کنگلو خیلی خوب است. در هرخانهای برای خود حمامی ساختهاند و سوخت هم نفت است که با تانکر از پلسفید میآورند و بین اهالی توزیع میکنند.
«خاله سکینه» -مادرخانم اسماعیل- میگوید: «زمستان اینجا هوا خیلی سرد میشود و ماندن در سرمای سوزناک اینجا کار هر کس نیست. بیشتر اهالی میروند سوادکوه و ساری و قائمشهر؛ همه در شهر هم خانهای دارند.»
کنگلو دفتر دهیاری و دهیار ندارد. خانه بهداشتی هم ساختهاند که متروکه است. به گفته اهالی سالهای سال است رهایش کردهاند. تابلوی خانه بهداشت نیز دارد از بین میرود.
جایی که زمان میایستد
اینجا میزبانان با لبخندهای همیشگی و بیدریغ، مهربانی و مهماندوستی را تفسیر و تکثیر میکنند. این خصلت کوهنشینان است. هنوز خوب چاق سلامتی نکرده، بساط صبحانه را فراهم میکنند. چای دم کشیده با آب ییلاق و پنیر گوسفندی و مربای انجیر و آلبالو. میخوری و سیر نمیشوی!
کنگلو نانوایی و مغازه و فروشگاه ندارد. مایحتاجت را باید از شهر بیاوری. نان را هم باید یا در تنور خانگی بپزی یا کسی از شهر برایت بیاورد. تازه اینجا تلفن همراه خوب آنتن نمیدهد، سیگنالهای تلویزیون بیکیفیت است و بیشتر اوقات نداریاش، اینترنت نیز هنوز این جا پا نگذاشته و فرصت داری ساعتها بیخبر از قیل و قال دنیا و فضای مجازی، با فضای واقعی کوهستان جاری شوی و حال کنی!
مردم، جملگی ساده و صمیمیاند و بوی آفتاب و سبزه میدهند. تا چند سال پیش «قاسم» تنها راننده محل بود. نیسانی داشت و اهالی و دامشان را جابهجا می کرد. مثل الان نبود که در هر خانهای ماشین پیدا بشود.
خاله سکینه میگفت: «قدیمتر حتی پیاده میرفتیم پایین، ماشین که نبود. یک قاسم -برادرم- بود و یک کنگلو. برف که میآمد او هم نمیتوانست بیاید. پیاده باید کیلومترها راه میرفتی...»
تیرهای برق نیز هنوز چوبیاند و قدیمی. اصلاً خیالتان را راحت کنم؛ به کنگلو که آمدی زمان میایستد و تو در ماشین زمان میروی 40-50 سال پیش.
به طرف قلعه
ساعت نزدیک 11 صبح و سفره «چاشت» جمع شده است. دسته جمعی راه میافتیم به سمت قلعه کنگلو که همین نزدیکی است؛ پیاده. این میان دخترک 5 سالهام هم هوای آمدن دارد. «خاله سکینه» میگوید: «راه پرفراز و نشیب و طاقتفرساست و کار اطفال و پیران نیست که به قلعه بروند.» «ترانه» اما لج کرده است. با خودم میبرمش.
قلعه کنگلو در دره آریم واقع شده است. در وجه تسمیه نام «آریم» به شهر «ارِم خواست» در متون جغرافیایی برمیخوریم که ریشه ساسانی دارد و در کوه قارِن قرار داشته است. در قرن سوم وقتی اعراب بر آل قارِن غلبه میکنند، حکومت این کوهستان به شهریار باوندی واگذار میشود و نام کوه به شهریارکوه تغییر مییابد.
این قلعه مربوط به دوره ساسانی یا اوایل دوره اسلامی است و مصالح به کار رفته در آن از جنس سنگ و گچ نیمکوب است که از معماریهای دوره ساسانی محسوب میشود. قلعه یک هسته مرکزی و دو بازو دارد و به قول «منوچهر ستوده» شکل یک عقاب را در ذهن انسان تداعی میکند. قلعههای مازندران بر حسب موقعیت جرافیایی به دو نوع جلگهای و کوهستانی تقسیم میشوند و بیشتر قلاع در کوهستانها بنا شدهاند.
«سامان سورتیچی» در کتاب «قلاع باستانی مازندران» آورده که قلعهها یا دیدهبانی بودهاند یا استحکامی. این پژوهشگر اشاره میکند که مکانیابی برای ساخت قلعه هم بر اساس ضرورتهای دفاعی و جلوگیری از هجوم دشمن در مدخلهای ورودی تبرستان بوده، هم کاربرد دیگری مانند محل انباشت دفینهها و ذخایر گرانبها و آذوقه و جنگ افزار داشت.
از همین روست که پیش از رسیدن به قلعه کنگلو، چند چاله بزرگ را میبینی که به احتمال جویندگان گنج کندهاند و ردشان را هم پر نکردهاند! جابهجا هم منقلهای سنگی است که گردشگران کبابی زدهاند و صفایی بردهاند.
آفتاب شعله میکشد و هرم نگاهش در پیچ دره گم میشود. راه سرازیر که میشود، پاها دیگر مال خودت نیست. قدمهایت ناگاه تندتر میشود و اگر مراقبت نکنی سر میخوری و پرت میشوی آن سوتر، شاید ته دره عمیقی که کنارت است! با این که «ترانه» را گاهی بغل و گاه بر دوش میکشم، پیشتر از بقیه حرکت میکنم.
قلعه روبهروی ماست و در راه تا توانستیم عکس و سلفی گرفتیم. اینترنت اگر داشتیم، همان جا چند تا استوری جذاب هم درست میکردیم تا پز بدهیم به دوستانمان که روی ابرها هستیم و در پرواز.
این جا سنگها حرف میزنند، رنگها راه میروند و علفها سرود میخوانند. دره خمیازه میکشد و هرچه که بالاتر میروم، خدا را نزدیکتر به خودم احساس میکنم.
سرِ کوهِ بلند
قلعه کَنگِلو با مساحتی حدود 3 هزار متر در دامنههای جنوبی رشته کوه «خِرو نِرو» بر فراز تپه مخروطی و منفرد به صورت شمالی– جنوبی بنا شده است. ارتفاع این تپه در سمت شمال نسبت به دامنه خود با شیب 40 درجه حدود 100 متر و از جنوب با شیب 90 درجه و گاهی با شیب منفی منتهی به درهای میشود که عمق آن حدود 350 متر است.
بچه به بغل، آرامآرام بالا میروم. بالاتر و بالاتر. 40 دقیقهای شده است که در راه هستم. حالا «سرِ کوه بِلِن» رسیدهام و زیر قلعه. نفسم را چاق میکنم و دمی روی سنگهای بزرگ پای قلعه مینشینم.
باد خنکی سلام میکند، دورت میگردد، به رقص درمیآید و قلقلکت میدهد. اینجا دیگر خورشیدخانم رمقی ندارد و تو میتوانی زیر سایه دیواره دژ سنگر بگیری تا تیغ آفتاب صدمهات نزند.
شعری از «جلیل قیصری» یادم میآید که در مجموعه «سولاردنی»اش چاپ کرده:
«سَرِ کوهِ بِلِن سردِ پَلی مال / بی صِدا دَرِّه و بی عبور یال / مه دل «کنگلو»ئه پَر کَشِنه، اما / چَتی پَرهاییرَم با بَسوتِه بال؟»
یعنی: «سَرِ کوه بلند، سرایی است سرد و خاموش / درههایی بیصدا و گردنههایی بیعبور / دلم برای کوه «کنگلو» پر میکشد اما / چگونه پر بگشایم با بالهای سوخته؟»
همراهان خسته و وامانده یکی یکی به ما ملحق میشوند و تا میرسند هرکدام روی تخته سنگی مینشینند و یله میدهند تا فواره باد بر سر و صورتشان بپاشد.
از ضلع جنوبی قلعه به سبب اشرافی که بر کیلومترها چشمانداز خود دارد میتوان منطقه را کنترل کرد. این دره راه صعبالعبوری به شهمیرزاد و سمنان دارد. نمای خارجی قلعه را یک باروی عظیم سنگی تشکیل میدهد که در قسمت میانی و طرفین آن، برجهای دیدهبانی تعبیه شده است.
از دالان کوچکی رد و وارد دژ میشوم. فضای داخلی قلعه با توجه به بقایای آن، مدور و در دو طبقه ساخته شده بود که قسمت عمده آن از بین رفته و در حال ویرانی است. قلعه کنگلو- عقاب مازندران- با شماره 2754 در فهرست آثار ملی ایران به رسیده است.
چشمه ای در باغ گردو
عکس میاندازیم و برمیگردیم. از شیب دامنه قلعه که گذشتیم، دیگر مویه باد به گوش نرسید و آفتاب دوباره خودی نشان داد. همه خسته شده بودند و بیرمق.
«اسماعیل» پیشنهاد وسوسهانگیزی داشت: «سمت راست، کمی آن سوتر چشمهای کوچک، روان است. موافقید برویم؟!» تشنگی و خستگی راه مخالفت با این پیشنهاد را باقی نگذاشت. اریب و در کمرکش کوه، رفتیم به باغ گردویی که در پایش چشمهای کوچک جاری بود.
همه، دستهای تهی را پر و لبیتر کردند و دمی آسودند؛ مثل خوابی کوتاه و آرام. چشمهسار همیشه باکره است و نجیب، حتی وقتی در دستهای باغ و دشتهای فراخ اینجا، به تاراج میرود.
ساعت 2 بعدازظهر نشده بود که به خانه رسیدیم. همراهان حتی برای خوردن ناهار خوشمزه «خاله سکینه» هم حالی نداشتند. مرغ و قیمه درست کرده بود میزبان سخاوتمند ما.
به یاد «بِهی»
«اسماعیل» و پسرش بعد از ناهار رفتند که چرتی بزنند. من اما فرصت از کف ندادم و گشتی در محل زدم. روستا کوچک است و خیلی زود از تو عبور میکند. حالا من چهقدر خلوت مطلوبی دارم، فراتر از احساس.
چند ماشین پارک کردهاند. روز تعطیل آخر هفته است وچند نفری آمدهاند ولایتشان. آمدهاند به پدرومادرشان، به باغشان و به بزهاشان سری بزنند. «عموآیت» -همسایه پدرم در شهر که اهل اینجاست- کارگری گرفته و دارد برای خانهاش پارکینگی میسازد. با او خوش و بش میکنم و تعارف میکند مهمانش شوم.
-«انشالله سری بعد، ناهار هم صرف شد، منزل آقای ایروانی. شما به کار بناییتان برسید.» این را گفتم و راه افتادم.
خانههای اینجا اغلب چوبی و گلی و با معماری قدیمی مازندران هستند. جمعیت یکی از خانهها زیاد است و چون در اتاق جا نمیشدند، در حیاط روی فرش سبزه سفره انداخته و مشغول صرف ناهار هستند و سروصدایشان هم بلند است.
چند صدمتر جلوتر، روی تپهای بلند آرامگاه روستا قرار گرفته است. گنبد آستانه «آقا سید مصطفی و سیده معصومه ساداتی» را میبینم که مورد تکریم و احترام محلیها و در این مکان دفن هستند.
میگردم تا قبر مادربزرگ و مادر و پدر میزبانمان را پید اکنم و فاتحهای بخوانم. تعداد قبرها زیاد نیست. قبر «بِهی» را پیدا میکنم. او را سالها پیش چند بار در شهر، منزل نوهاش دیده بودم. البته مادربزرگ زیاد به شهر نمیآمد.
میگویند 120 سال را رد کرده بود و به گفته آقای «ایروانی» تا آخر عمر سرحال بود و نماز و روزه قضا هم نداشت. روی سنگ قبر «بهی» -مادربزرگ کنگلو- تاریخ فوتش را سال 1381 نوشتهاند.
پایین تَرَک، تنها شهید محل دفن است. شهید «رهنما» که برایش جایگاه و نمادی نیز ساختهاند. اوایل جنگ در عنفوان جوانی به دیدار حضرت دوست شتافت.
رمضان و ننه رمضان
ابرها میدوند و خیمه میزنند بر کوهستان. باد سرعت میگیرد و در کمتر از یک ساعت «پِتکی» را همه جا منتشر میکند. از این بالا روستا در مه سپیدی فرو رفته است. کمکم روستا در مه و ابر گم میشود.
پایین قبرستان محل -آن سوی خیابان خاکی- مادری مهربان تعارفم میکند که چای مهمانش شوم. مادر «عمو آیت» است که نقلش را بالا گفتم. خانه کوچک و محقر او تک افتاده.
در گوشهای از حیاط، گله بزهایش را میبینم. کنجکاوانه وارد اتاق کوچک او میشوم. مانند همه زنان کهنسال ییلاق، ژاکتی کهنه پوشیده و بخاری هیزمیاش را هم روشن کرده است. میگوید: «بِچامه وَچِه جان. بِخاری رِه تَش هاکِردِمه!» انگار سردش شده و ناگزیر از روشن کردن بخاری هیزمی در وسط مردادماه!
برق هنوز به این قسمت از روستا نرسیده. از ننه جان پرسیدم: «بدون برق سخت نیست؟» پاسخ داد: «از طرف اداره برق چند بار آمدند بازدید و رفتند. اما از برق خبری نیست. من و حاجی –شوهرش که برای دقایقی بیرون رفته است– دیگر عادت کردهایم به این شرایط. رمضان –پسرم- در محل هست و اغلب کمکمان میکند. کار رتق و فتق گله بزها بیشتر با اوست.»
اینها را مادربزرگ به زبان محلی میگوید و مرتب تعارف میکند که برایم چای بیاورد. گفتم قصد رفتن دارم و چند عکس گرفتم و خداحافظی کردم و خارج شدم.
در حال خروج «رمضان» هم سر رسید و در آغل را باز کرد تا بزها روانه کوه شوند و علفی تازه بخورند. «رمضان» را میشناختم، ولی سالها بود ندیده بودمش. شاید 20 سال. پیر و کمی تکیده شده بود و دندانهای جلوییاش ریخته بود. وقتی میخندید، خالی بودن دندانهایش توی ذوق میزد.
گفتم: «چه قدر شکسته شدی، رمضان؟» گفت: «کارگری میکنم. روز و شب هم دنبال بزها هستم. کار زیاد مرا پیر کرده.» بعد اشاره می کند به مادرش که کمی آن سوتر ایستاده: «ننه عشق و زندگی من است. من هوایشان را دارم.» و ننه برای «رمضان» دعا میکند. برای من هم دعا میکند ننه. خواستم صورت ماهش را ببوسم، اما رویم نشد. بیرون آمدم.
نیلوفری در خیال
حالا تا چند متری را هم نمیشود دید. آسمان و زمین سپیدپوش شدهاند و ابر به مهمانی زمین آمده است. همه جا ابر است و مه. سپید در سپید. نم باران نرم ناگهانی، حالی به حالیات میکند.
کوه، تاج ابر بر سر نهاده و با خورشید کمفروغ، قایم باشک بازی میکند. این جا در کنگلو تصویرها چه قدر زود عوض میشوند! ساعت حالا از 4 عصر گذشته و وقت رفتن است.
کندن از کنگلو را دل نداریم و میزبان سخاوتمند ما نیز به ماندن بیشتر، اصرار میورزد. اما راه، جز رفتن نیست. راهی میشویم و باز جاده و راه پیچ در پیچ.
کمی پایینتر، دیگر از ابر و مه، خبری نیست و باز آفتاب است که میرقصد و میجنبد و با سرانگشتانش زمین را ناز میکند.
سفر به کنگلو، زادگاه مهربانان و روستای خاله سکینه و آقای ایروانی و عمو آیت و رمضان و ننه رمضان و بهی و آن بقیه به انتها رسید و یادش نیلوفری شد که در خیالم آویخت. ابر هزار خاطره در چشم و بغض هزار عاطفه در دل و امید بر روزگار دارم تا باز با سلامی دوباره، در این خاک بهشتگون جاری شوم.
توضیحات:
*لَچِر: کثیف و آلوده
*بِشتی بِه جِر لَوِه ئِه: مَثَل مازندرانی؛ پایین تر از تهدیگ، دیگ است. کنایه از این که پایان راه است و کار طبیعت در اثر تخریبهای ما به پایان رسیده.
*«از کنگلو تا کومههای دور»، نام کتاب شعر محلی از «جلیل قیصری»، شاعر نوشهری است. البته کنگلوی قیصری، نام منطقهای کوهستانی در کجور است و از این نام فقط به دلیل همانندی و شباهت استفاده شد.
*دَروِن: ایوان
*چاشت: غذای بین صبحانه و ناهار، ساعت دهی.
*پِتکی: مه غلیطِ سپید