چهارشنبه 24 مرداد 1397-13:28
نیم روزی با «دکتر برومند»
جایی بر دیواری خواندم: «کوچک باش ولی عاشق، عشق تو را بزرگ خواهد کرد.» اما دکتر بهروزبرومند بزرگ بی ادعایی است با کارنامه ای روشن و پاک. پس عشق بزرگ ترش خواهد کرد، و بادا که چنین باشد.
مازندنومه؛ سرویس فرهنگی و هنری، بیژن هنری کار: دکتر بهروز برومند زادۀ 1319 خورشیدی در شاهی آن روزگار است. او زندگی اجتماعی پر فراز و نشیبی هم در پهنۀ پزشکی و هم در پهنۀ اجتماعی دارد. همان کسی است که دیالیز نوین را در سال های دهۀ نخست 1350 وارد ایران کرد و جان های بسیاری را نجات داد.
خانۀ پدری اش را در قائم شهر نیز، به ارزش تقریبی پنج میلیارد تومان، برای تأسیس مرکز دیالیز و بیماری های کُلیوی به دانشگاه علوم پزشکی مازندران بخشید، و بسیاری حکایت های دیگر در این زمانۀ عُسرت که همه کلاه های خودشان را گرفته اند که باد نبرد و ناچار، تنها به فکر خویش اند.
باری، برومند در دانشگاه تهران و دانشگاه جورج تاونِ واشنگتن دی سیِ آمریکا درس پزشکی خواند. او نخستین پزشک خاورمیانه ای است که گواهینامۀ فوق تخصص نِفرولوژی را از این دانشگاه به دست آورد و پس از پیمودن دوره ای عملی، 9 ماه در همان دانشگاه درس داد. امّا این تازه یک روی سکۀ زندگیِ اوست. روی دیگر آن درنگ انگیزتر است؛ سیمای انسانی و دل بیدار و تپانش برای این سرزمین، او میهن و مردم خود را دوست دارد.
یازدهم مردادماه 1397، دکتر برومند به دعوت یکی از دانشجویانِ متخصصِ نفرولوژی اش به بابل آمد. امّا منظورش از این سفر کوتاه، تنها آن دیدار دوستانۀ استاد- شاگردانۀ معمول نبود. فردایش به خواستۀ دوست جوان و نویافته اش، که در دانشگاه شهید بهشتی کارشناسی ارشد ادبیات فارسی می خواند، با هم به روستای آن ها در شریعت کلای بابل رفتیم تا جشن خرمن ببینیم. این جشن روزی پیش تر پایان یافته بود. امّا به جایش او در آن خانه نشست وخرمنی از دانایی خود را بی دریغ بذل کرد. بدین سان که به پسر کوچک دبستانی آن خانه که می خواست بداند «کُلیه» چیست و چه می کند؟ درس کوتاه و ساده ای داد.
پسر کوچک با چشم های مشتاق نگاهش می کرد و حرف هایش را می نیوشید. روی صفحه ای از دفتر او، جای ستون فقرات و دنده ها و کُلیه ها را، همراه توضیحاتی که می داد، به دقت کشید. به خواستۀ خانوادۀ پسر، آن را امضا کرد و به یادگار به او داد. و برای مادر آن جوان دانشجو که از ناراحتی کُلیه رنج می برد، نسخه ای نوشت و مُهر کوچک همراهش را بر آن زد و گفت: نتیجۀ آزمایش را بیاورید تا من ببینم و دریابم که مشکل از کجاست.
با مهر و صفای بسیار از آن خانۀ آفتابی که همه به او چون دوستی نزدیک و ارجمند می نگریستند، بیـرون آمد و گفت: حالا کجا برویم؟ گفتیم به خانۀ کیوس گوران، شاعر بومی سرای مازندران. گفت: نامش را شنیده ام، امّا او را ندیده ام. خوب است برویم. رفتیم، کیوس و خانۀ پر گل و درختِ آراسته و همسر گرامی اش مهین بانو چشم به راه بودند. نشستیم و از هر دری سخن رفت تا نوبت رسید به شعرخوانی کیوس که بیش تر درد زمانه بود با زبان بومی و زیبا و جان سوز. برومند سر تکان می داد. پرسیدم متوجه می شوید که چه می گوید؟ خندید و سر تکان داد: «اَرِه، مِثِ این که مِن همین جِۀ وَچِه هَسِّمِه».
پس از آن کیوس گفت: گمان می کنم که ما در دبستان رضا شاه کبیر هم کلاس بودیم. روزی به گردن ما اعلانی کاغذی گذاشتند که برویم در شهر و اعانه جمع کنیم برای کاری ملی، شما کت و شلوار مرتبی به تن داشتید و ده یازده سال تان بود. برومند سر تکان داد و گفت: یادم می آید، گمانم سال 1330 بود، برای جریان نفت در روزگار مصدق، یادش به خیر!
از آن جا که آمدیم بیرون، گفت: ما دیگر باید برویم تهران. دوست مهربان همراهش آقای عامری هم به علامت تأیید سر تکان داد. گفتم: یک قرار دیگر هم مانده است در همین مسیر با عشقعلی شکارچیان؛ خنیاگر گُدار که طبق قرار پیشین امروز از خانه بیرون نرفته و منتظر شماست در «وَلُوجا»ی گُهرباران. لبخند گرمی زد و با نگاهی به دوستش گفت: برویم.
رفتیم. عشقعلی هم با دوتارش در خانه منتظر بود. برومند به گرمی با او و فرزندانش خوش وبش کرد. با رغبت در خانۀ محقّرِ پریشانش نشست. و با آن که خسته بود این مردِ در آستانۀ هشتاد سالگی، با اشتیاق و لذت گوش فرا داد به صدای خسته و محزونِ عشقعلی و دوتارش که گویی از اعماق تاریخ می آمد. برخاست و با مهربانی به خنیاگر کولی دستخوشی داد و دوست دیگر همراهش فریبرز روحی که چون او با تبار شهمیرزادی در قائم شهر می زیَد، به پیروی از او همین کار را کرد.
من و دوست همراهم کیخسرو یزدانی که کُنَشگر مدنی است، در حیرت ماندیم از شور و اشتیاق و انرژی این حکیم برومند. و فکر کردیم چه چیزی می تواند انگیزۀ شادابی و خوش بینی این مرد در این سن و سال باشد. دیدیم که عشق... راست می گوید مولانا:
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوب است و چه زیباست خدایا
از آن آب حیات است که ما چرخ زنانیم
نه از کَفّ و نه از نای و نه دَف هاست خدایا...
عشق هزار صورت دارد؛ در هنر، نقاشی، موسیقی، علم، مادر، همسر، میهن، مردم و هر چیز دیگر. اگر گوهرش را داشته باشی، او خود را به ظرف جانت می گنجاند. عشق است که به برومند این توان و پایاب را می دهد.
او عاشق ایران و عاشق مردم است. تظاهر نمی کند به این عشق، که اگر تظاهر کند، بالأخره یک جایی می زند بیرون. او خودش است؛ خودِ خودش، ساده و بی ریا و مهرورز، گرم از مهر و سرد از کین، به قول نظامی: گرم شو از مهر و ز کین سرد باش / چون مه و خورشید جوانمرد باش
جایی بر دیواری خواندم: «کوچک باش ولی عاشق، عشق تو را بزرگ خواهد کرد.» اما برومند بزرگ بی¬ادعایی است با کارنامه ای روشن و پاک. پس عشق بزرگ ترش خواهد کرد، و بادا که چنین باشد.