دوشنبه 29 بهمن 1397-12:0

یک روز با «جهان نوروزی»، سبزی فروش قدیمی شهر

جان «جهان»، دوش کجا بوده ای؟

«جهان نوروزی» 58 ساله 22 سال است که ساعت 2 بامداد از قائم شهر سبزی می خرد و می برد پل سفید و می فروشد. او سرپرست خانوار است و 4 فرزند را پس از فوت شوهرش بزرگ کرده  و به سامان رسانده است.


 مازندنومه؛ سرویس اجتماعی، سردبیر: ساعت 4 صبح شال و کلاه می کنم و از پل سفید راه می افتم سمت قائم شهر. هوا به شدت سرد است.

سوژه امروز من پیرزنی سبزی‌فروش است: «جهان نوروزی». در اصل پل‌سفیدی است. در 14 سالگی ازدواج کرد. با شوهرش در کیاکلا زندگی می کرد، تا این که همسر نجارش از دنیا می رود. از آن زمان 22 سال می گذرد و او ساعت 2 بامداد از چهارشنبه بازار قائم شهرسبزی می خرد و در پل سفید بساط پهن می کند. حالا من از اینکه تنها یکبار این وقت صبح از خوابم زده ام، کلافه ام!

آن روز برفی، زمانی که «جهان» خانم کنار حمام قدیمی پل سفید، آتش روشن کرده و بساط سبزی فروشی اش را به راه انداخت، توجه ام را جلب کرده بود.

بارها از او سبزی خریده بودم، ولی هیچگاه تصور نمی کردم روزی سوژه گزارشم شود.

*22 سال است...

ساعت 5 صبح است که به چهارشنبه بازار قائمشهر -محل خرید بار سبزی- «جهان» می رسم.

 از دور می بینمش. خریدهایش را انجام داده و منتظر ماشین است تا بیاید پل سفید.

تمام مغازه های شهر جزء یکی دو مغازه بسته است. از شلوغی ها و راه‌بندان های طول روز مرکز شهر خبری نیست.

صاحب مغازه ای که «جهان» خانم از او خرید می کند، تمام سبزی هایش را فروخته و مشغول شستن کف مغازه است.

سرما و خواب در تنم پیچیده است و چشمانم دو دو می زنند. لخ لخ کنان سمت جهان خانم می روم.

*«از ساعت چند اینجایی؟»

- «22سال است که هر شب به جزء دوشنبه و جمعه شب ها، از ساعت 2  برای خرید سبزی به اینجا می آیم.»

*«چرا سبزی فروشی؟»

-«22 سال قبل شوهرم بر اثر بیماری فوت شد. ما آن زمان بیمه نبودیم. شوهرم نجار و روزمزد بود. تمام درآمد ما یک باره قطع شد. با داشتن 4 فرزند باید به فکر درآمدی بودم. مدتی در خانه های مردم کار نظافت انجام می دادم که با روحیه من سازگار نبود. بعد این شغل را انتخاب کردم.»

چون برایش سخت بود در کیاکلا بماند، خانه ای در اطراف قائم شهر اجاره می کند تا به میدان تره بار نزدیک باشد. «جهان نوروزی» هر بامداد پیاده می آید اینجا، سبزی می خرد و در خیابان امام پل سفید می فروشد.

*دلشوره داشتم

حالا او از من سئوال می کند: «چرا این وقت صبح به اینجا آمده ای؟ خب سر ظهر می آمدی همان پل سفید! خودت را خسته کردی چرا؟»

مادرانه هایش را سهم من هم می کند، این مادر 58 ساله‌. می گویم: «می خواستم از ابتدای کار هر روزت گزارش تهیه کنم.»

از اولین روز کاری اش می پرسم. وارد دنیای تلخ و شیرین گذشته می شود و می گوید: «روز اول حساب و کتاب نمی دانستم، دلشوره داشتم اگر سبزی هایم فروش نرود چه کنم؟ آن روز با 400 تومان،  200 دسته سبزی خریدم. به بازار و محیط کار آشنا نبودم اما توکل کردم به خدا و با یک یا علی شروع کردم.»

«جهان» خانم آهی می کشد و ادامه می دهد: «کرایه رفت و آمدم آن زمان 50 تومان بود. از میدان تره بار قائم شهر سبزی ها را با گاری به ایستگاه مینی بوس پل سفید می بردم. خانه اجاره ای من در کریکلای قائمشهر بود مسیر کریکلا تا میدان امام را هم نیمه شب پیاده طی می کردم.»

می پرسم: «چرا ساکن پل سفید نمی شوی؟ برایت سخت نیست طی این مسیر هر روز؟»

-«اصالتاٌ اهل روستای اساس سوادکوه هستم. حالا بعد از این همه سال، مردم شهرم مرا می شناسند و از من خرید می کنند. اگر ساکن پل سفید شوم چگونه 2 شب خود را به قائم شهر و میدان تره بار برسانم؟ به همین دلیل خانه ای در قائم شهر اجاره کردم و ماهی 500 هزار تومان اجاره می دهم.»



*تلخ و شیرین

از  دفتر خاطرات بیش از دو دهه اش صفحه ای را برایم می خواند: «روزی هوا چنان سرد و برفی بود که از سرمای زیاد دستانم بی حس شده بود. هیزمی نداشتم تا آتش روشن کنم. دو روسری و کلاه  بر سر داشتم. کلاهم را آتش زدم تا دستانم را با آن گرم کنم...»

تلخ و شیرین زیاد دیده است این مادر زحمتکش. می گوید: «یکی از شب ها که به سمت میدان می آمدم، متوجه شدم مردی پشت سر من در حال دویدن است. فکر کردم می خواهد به من صدمه برساند. من هم شروع به دویدن کردم، جلوی تاکسی را نگه داشتم و گفتم: آن مرد می خواهد مرا آزار دهد. راننده خندید و گفت: او ورزشکار است و هر شب این موقع برای ورزش به اینجا می آید.»

جهان خانم 2 دختر و 2 پسر دارد. از فرزندانش که می پرسم نم اشکی گوشه ی چشمش پیدا می شود. بعد ادامه می دهد: «دختر کوچکم 8 سال داشت که پدرش فوت شد. 6 سال پیش در بازار بودمکه به من خبر دادند دخترم تصادف کرده. حدود2 ماه در کما بود. بعد از آن تا 2 سال هیچ حرکتی نداشت و کسی را نمی شناخت. من و دختر دیگرم از او پرستاری می کردیم.»

*«یعنی هم مراقب دختر بیمارتان بودید و هم سبزی می فروختید؟»

-«بله، در فلاسک چای آماده می کردم و کنارش می گذاشتم، تلویزیون را روشن کرده و راهی میدان بار می شدم. تا زمانی که برگردم خانه، تمام وجودم کنار دخترکم بود. این دلهره را داشتم که اگر زلزله یا آتش سوزی رخ دهد چه باید بکند؟ دخترم آن وقت ها فقط به تلویزیون زل می زد.»

*«الان چه می کند؟»

-«بهتر شده و می تواند کارهایش را تا حدودی انجام دهد، ولی زمانی که بخواهد از منزل خارج شود، باید کسی همراهی اش کند.»

تمام جان و جهانِ «جهان» فرزندانش هستند. او نه سلطان غم، بلکه سلطان وفا و مهربانی و لطف است:

آینه‌ای رنگ تو عکس کسی ست
تو ز همه رنگ جدا بوده‌ای
رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بوده‌ای.



*بخور و نمیر!

آن هنگام که شوهرش درگذشت، با کار در شالیزارها هزینه کفن  و دفن او را تامین کرد.

گلایه ای از روزگار ندارد. همین که تن اش سالم است و می تواند امور خود و بچه هایش را بگرداند، شکرگزار است.

در میان صحبت هایش گریزی به وضعیت نابسامان اقتصاد کشور می زند و می گوید: «زمانی 10 دسته سبزی را 100 تومن می فروختم، اما امروز 3 دسته سبزی شده  2 هزار تومان و مردم هم با صبوری و سکوت مجبورند بخرند! با این شرایط و کرایه ای که می پردازم، درآمدم در حد بخور و نمیر شده!»

«جهان نوروزی» آرزوهایش را زیر پا گذاشت، برای حفظ آبرو و بزرگ کردن فرزندانش. سرما و گرمای روزگار را تاب آورد، برای کسب روزی حلال.

قبل از این که مردم پل سفید بیدار شوند، خود را کنار حمام قدیمی شهر می رساند و بساط پهن می کند.

تا سبزی هایش را بفروشد، ساعت می شود 2 بعد از ظهر. روزانه حدود600 دسته سبزی می فروشد. به خانه که بر می گردد باید به امور بچه ها و نوه هایش برسد.

نزدیک به 60 سال سن دارد. می گوید: «با داشتن فرزند و عروس و داماد و نوه باید تلاشم را بیشتر کنم تا از پس هزینه های زندگی بربیایم. گرانی بیداد می کند و هرچه درمی آورم، فوری خرج می شود.»

او 8 سال است که خود را بیمه کرده و اگر 2 سال دیگر هزینه بیمه خود را بپردازد، با 10 سال سابقه و 60 سال سن می تواند بازنشسته شود. البته با حقوق ماهانه 400 هزار تومان!

«جهان» هنوز باید کار کند و آینده اش روشن نیست. ماهانه 500 هزارتومان اجاره ای را که می پردازد، اضافه می کنیم به ماهی 600 هزار تومان هزینه رفت و آمد و هزینه های درمان دخترش و حق بیمه و مخارج روزانه و ... درد يعنى كه در اين وانفسا، از بد حادثه «مادر» باشى.

*موذن اذان می گوید

موذن اذان می گوید و از جهان خانم خداحافظی می کنم تا به کارش برسد. می بینم که به سوی مسجد روانه می شود تا  سجاده عشق پهن کند و پس آنگاه، راهی پل سفید شود.

تاریکی شب کم کم جای خود را به روشنی روز می دهد. و من «جهان» روشن مادری را درک می کنم که تندیس استواری و رضایت و حماسه است. یک «جهان» قلب است و نور است و امید است او.