دوشنبه 5 فروردين 1398-10:45

یک‌روز در میان سیل زدگان میاندورود

قصه‌ی رنگ پریده، خون سرد

از ماشین که پیاده می‌شوم دوباره تا مچ پا در گل فرو می‌روم تا یادم بماند اگر سیل رفت، بقایای آن هنوز هست. در نیمه‌باز خانه‌ای توجهم را جلب می‌کند، کفش‌هایم حالا سنگین شده و سعی می‌کنم گل‌ها را پاک کنم. کمی در را باز می‌کنم، یاد کتاب‌های ترسناک می‌افتم؛ یک لایه گل‌ولای حیاط خانه را پوشانده و درختان تا نیمه گل‌اندود هستند، انگار فرشی از گل قهوه‌ای در حیاط پنهان کرده‌اند. هنوز وارد نشده‌ام که سروصدای زنی باعث می‌شود از ورود به این خانه انصراف دهم...


مازندنومه؛ سرویس اجتماعی، آتنا فلاحتی: بهار سه روزه شده و من راه افتاده‌ام سمت میاندورود. مامان وقتی متوجه می شود به مناطق سیل زده می روم، زیر لب آیت‌الکرسی می‌خواند و بدرقه‌ام می‌کند.

روز قبل با محمداسماعیل بخشی، همکار رسانه ای ما و کارمند فرمانداری میاندورود هماهنگ کرده ام. از مرکز استان مازندران تا سورک راهی نیست، اما راننده‌های میدان امام ساری فرصت را برای گرفتن کرایه بیشتر غنیمت می‌شمرند و درنهایت راننده‌ای جوان که از نیّتم برای تهیه گزارش آگاه می‌شود، مرا تا فرمانداری میاندورود می‌رساند.

فرمانداری آرام و خلوت است. همه همراه مهمان کشوری، عازم مناطق سیل زده شده اند. آقای شجاعی، راننده‌ای که قرار است در این بازدید یک روزه همراهم باشد، به استقبالم می‌آید و راه می افتیم سمت گهرباران.

* هیچی برایم نمانده!

بهار است و شمال و زیبایی‌هایش. تا چشم کار می‌کند دشت‌های سرسبز دیده می‌شود، حوالی 10 صبح، به آرامی نخستین ردپای سیلاب را می‌بینم.

 به برگه و طبقده می‌رسیم. تا دوردست‌ها باغ‌های پرتقال، هلو و شالیزارهایی است که تا نیمه در گل و لای فرو رفته‌اند.

 در کنار جاده چاله‌های پر از آب باقی‌مانده از سیل و فرونشست زمین دیده می‌شود.

 برای گرفتن چند عکس پیاده می‌شوم، کمی آن طرف‌تر بیل مکانیکی در اطراف شالیزار، تنه‌ی به گل نشسته درختان را به حاشیه‌ی جاده پرت می‌کند.



چند نفری کنار جاده بیل به دست ایستاده‌اند و با دیدن دوربین نزدیک می‌شوند. علی عرب که 67 سال دارد، با ناراحتی می‌گوید: «چند روز از سیل گذشته و کسی سراغ‌مان نیامده، مگر این شهر مسئول ندارد؟ خودم رفتم از فرمانداری بیل مکانیکی گرفتم که گل‌ولای و شاخ‌وبرگی که سیل در زمینم انداخته را جمع کنم، 300 اصله درخت هلو داشتم که هیچی برایم نمانده!»

 مرد جوان‌تری که پسرعموی اوست ادامه می‌دهد: «800 درخت تامسون داشتم که همه‌شان یا شکست یا آن‌قدر خسارت دید که محصول نمی‌دهد، امسال محصول ندارم، الان کی خسارت می‌دهد؟ از روز اول که زمین‌های ما را آب گرفت تا امروز کسی نگفت شما مرده‌اید یا زنده‌اید.»

 دلم می‌خواهد کمی امیدواری بدهم، اما نمی‌دانم چه بگویم که باورشان شود. چه کسی امید را نزد این کشاورزان خسارت‌دیده برمی‌گرداند؟

* لعنتی به سیل می‌فرستم!

 به سمت گهرباران می‌رویم. فصلی متناقض را این‌جا می بینم. زیبایی بهار در کنار خرابی سیل!

چاله‌های عمیق و دریاچه‌های کوچک گل‌آلود اطراف جاده‌ مانند نشانه‌ برای پیدا کردن مقصد اصلی عمل می‌کنند، هر چند متر یک دریاچه‌ی گل‌آلود و البته جاده‌ای ریزش کرده، عیدی مردم گهرباران شده است.

آقای شجاعی می‌گوید: «اصل ماجرا جای دیگر است!»



در بخشی از مسیر جاده رانش کرده، نوارهای زرد‌ رنگ هشدار در حالی بخش فروریخته‌ی جاده را از باقی آن جدا می‌کند که فروریزش یک متری حاشیه‌ی جاده جان مسافران کنجکاو را تهدید می‌کند.

 پیاده که می‌شوم پاهایم تا مچ در گل فرو می‌رود، لعنتی به سیل می‌فرستم و جلوتر می‌روم. چشمم به لوله‌ی آب و سیم برقی می‌افتد که آن پایین، وسط آب به حال خود رها شده، خدا کند هیچ مسافری آن‌قدر کنجکاو نباشد که بخواهد برای دیدن عمق ریزش و گرفتن سلفی به پایین برود و پایش را روی سیم بگذارد.

* انگار کسی جاده را گاز زده!

 سوار ماشین می‌شویم و کمی جلوتر، تصویر فروریزش قبلی از ذهنم پاک می‌شود تا گنجایش تصویر جدید را داشته باشم.

 آسفالت از وسط خالی شده و راه ارتباطی از بین رفته‌است. چند ماهیگیر در آن حوالی هستند که برای رفتن به دریا از روی لبه‌های جاده می‌پرند و خندان به آن طرف جاده می‌روند، یکی از ماهیگیرها می‎گوید: سیل هیچی نداشته باشد، برای ما خوب بود، آب ماهی‌ها را بالا آورده و زحمت ما را کم کرده!

 دنبال آنها به پایین آسفالت می‌روم، روی ماسه‌ها می‌پرم و کمی پایم می‌لغزد، آن پایین تصویر، ترسناک‌تر است، زیر آسفالت خالی شده و باتوجه به ماسه‌ای بودن زمین امکان ریزش دوباره وجود دارد. چندین متر راه می‌روم، انگار کسی جاده را گاز زده و از طعم گس آن خوشش نیامده و تف کرده روی ماسه‌ها!



 جلوتر کانکس سفیدرنگی وسط ماسه‌ها افتاده و به پهلو خم شده، برمی‌گردم و از شکاف بزرگ میان آسفالت خودم را بالا می‌کشم.

 ساعت 12 ظهر شده و باید به حسن‌آباد برویم، روستایی که بیشترین خسارت را از سیل دیده‌است.

 روز اول از تابلوهای راهنمای روستا تنها نام آنها از آب بیرون مانده بود. در مسیر آقای بخشی تلفنی خبر می‌دهد که فرماندار میاندورود و تعدادی از مسئولان برای بازدید در حسن‌آباد حضور دارند. به سرعت خودمان را به روستا می‌رسانیم.

*50 سال جمع کردم، سیل آمد همه‌اش را برد

ورودی روستای حسن آباد از سیل خبری نمی‌دهد، از ماشین که پیاده می‌شوم دوباره تا مچ پا در گل فرو می‌روم تا یادم بماند اگر سیل رفت، بقایای آن هنوز هست. در نیمه‌باز خانه‌ای توجهم را جلب می‌کند، کفش‌هایم حالا سنگین شده و سعی می‌کنم گل‌ها را پاک کنم.

 کمی در را باز می‌کنم، یاد کتاب‌های ترسناک می‌افتم؛ یک لایه گل‌ولای حیاط خانه را پوشانده و درختان تا نیمه گل‌اندود هستند، انگار فرشی از گل قهوه‌ای در حیاط پنهان کرده‌اند. هنوز وارد نشده‌ام که سروصدای زنی باعث می‌شود از ورود به این خانه انصراف دهم.



 سید فاطمه جمالیان 70 ساله که شوهرش در بستر بیماری است، دستم را می‌گیرد و گلایه‌کنان به سمت خانه‌اش می‌کشاند.

 آب در کوچه مانده و راه رفتن روی سنگ‌ریزه‌ها را دشوارتر می‌کند. سمت راست ورودی خانه اتاقکی است که زن جوانی تلاش می‌کند با جارو و در قابلمه آب و گل انباشته در آن را به بیرون هدایت کند!

روبه‌رو اما داستان دیگری دارد، یک طرف ساختمانی نوساز و سمت دیگر دریاچه‌ای بزرگ که فیلم «دشت گریان» را در ذهنم تداعی می‌کند، همین دریاچه تا چند روز قبل زمین کشاورزی و محل نگهداری احشام خانواده بود.

 مرغ و خروس‌ها مرده‌اند و تنها چند گوسفند مانده که آنها را به جای دیگری برده‌اند. چند کپر حصیری و وسایل خانه که در آب راکد معلق مانده‌اند...

 فاطمه خانم از خستگی توان حرف زدن ندارد اما از انباری خانه که محل نگهداری کیسه‌های شالی و کود و مانند این‌ها بوده می‌گوید که حالا نه کیسه‌ی کودی مانده، نه شالی‌ای و نه سرمایه‌ای.

-«تازه دو روز است که با چکمه می‌توانیم اینجا راه برویم، تا دیروز داشتم آب و آشغال را با دست خالی می‌کردم، دیگر زورم نمی‌رسد تمیز کنم، هر سه تا انباری را آب گرفته بود.»

 چند نفر از همسایه‌ها دور ما جمع شده‌اند و هرکدام سعی می‌کنند حرف دل‌شان را بزنند. صدای آقای شعبانی اما غم بیشتری دارد، با ناامیدی می‌گوید: «جانباز این مملکت هستم، 50 سال جمع کردم، یک سیل آمد همه‌اش را برد.»



 نه من طاقت بغض کردنش را دارم و نه او تاب شکستن غرورش. کمی مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: «هرچه داشتم و نداشتم، رفت، باید از اول بسازم، توان و بودجه ندارم، دیوارهای خانه‌ام شکسته، چند لایه گل از خانه‌ام جمع کردم و یک نایلون کف خانه پهن کردم. به خانمم گفتم فعلا روی همین می‌نشینیم شاید کسی سراغ ما هم آمد. توی دست و کتفم ترکش است، دیگر توان کار کردن ندارم...»

بغضش سنگین‌تر می‌شود و شاید امیدوار است این گزارش صدای او را به گوش مسئولان ‌برساند. ادامه می‌دهد: «از مسئولان می‌خواهم خانه‌‌های‌مان را مرمت کنند تا برویم زندگی کنیم، مگر من چند سال دیگر زنده می‌مانم؟!»

 درددل مردم تمامی ندارد. کمی امیدواری می‌دهم،اما انگار حرف‌هایم تکراری است.تا جلوی در بدرقه‌ام می‌کنند.

* جاده‌ طولانی و غم‌انگیز است

 برای دیدن باغ‌های روستا راه گل‌آلودی را طی می‌کنیم. دو طرف خیابان‌های روستا باغ‌های نارنج و هلو و مانند این‌ها دیده می‌شود، نیمی از تنه‌ی درختان در تّلی از گل‌های انباشته گیر کرده و کوتاه‌تر به‌نظر می‌رسند.

 جاده‌ طولانی و غم‌انگیز است، آقای بخشی همراه ماست و از او می‌خواهم چند دقیقه‌ای کنار یکی از باغ‌ها توقف کنیم تا عکس بگیرم. باز هم در گل فرو می‌روم اما دیگر برایم عادی شده، نور خورشید میان درختان و روی توده‌های گِل که هنوز در آب شناورند منعکس می‌شود، انگار زمین دهانش را باز کرده و درختان هلو با شکوفه‌های صورتی‌اش را تا نیمه بلعیده و نیم دیگر را برای مردم روستا گذاشته تا اندوه‌شان پابرجا بماند.

 «حسن‌آباد» حالِ شاعری غم‌زده را دارد، زیبایی غم‌انگیزی که توان توصیف آن را ندارم.

 علی غلامیان صلاحی -فرماندار میاندورود- در حال بازدید از شالیزارهای روستا و منتظر ماست. در طول مسیر چندبار افتان و خیزان در چاله‌های آب و گل می‌افتیم.

تا می‌بینیم دشت‌ها و باغ‌های به‌ گل نشسته! از مسیری فرعی به شالیزار می‌رسیم، فرماندار با همراهان خود مشغول بازدید از خسارت است و با اطلاع از حضور ما برای گفتگو حاضر می‌شود.



*تلاش برای رفع مشکلات مردم

غلامیان مانند مدیر ارشد –استاندار مازندران- چند روزی است درگیر بازدید میدانی و کمک‌رسانی است.

 او از لحظه‌های اول وقوع سیل می‌گوید: «میزان بارندگی میاندورود با 140 میلی‌متر بارش در 48 ساعت، نسبت به سایر شهرستان‌ها بیشتر بوده و به‌تبع حجم تخریب بیشتری هم داریم. از یک روز قبل اداره هواشناسی و ستاد بحران اخطار بارندگی شدید در میاندرود را دادند، به محض آگاهی با حضور همه‌ی مدیران و دستگاه‌های دولتی ستاد بحران شهرستان تشکیل شد، با همکاری و حمایت استاندار مازندران و همکاری دهیاران، شوراها، بخشداران و مردم عزیز که حضور پررنگی در این حادثه داشتند توانستیم اقدامات لازم برای جلوگیری از خسارت بیشتر را فراهم کنیم. بنیاد مستضعفان و نکاچوب نقش اثرگذاری داشتند و با در اختیار قرار دادن لوازم مکانیکی و ماشین‌های سنگین کمک زیادی در جلوگیری از خسارت‌های بیشتر کردند.»

-«برآورد اولیه خسارت چه‌قدر شده، آقای فرماندار؟»

غلامیان پاسخ می دهد: «همه‌ی روستاها خسارت دیدند، برخی کمتر و بعضی هم بیشتر. حسن‌آباد، تازه‌آباد، بزمین‌آباد، طبقده، برگه و چند روستای دیگر بیشترین میزان خسارت را داشتند، برآورد اولیه خسارت بالغ بر 50 میلیارد تومان است، اما باید منتظر نظر کارشناسان و همکاران جهاد کشاورزی برای اعلام خسارت نهایی باشیم.»

 مدیر ارشد دولت در میاندورود ادامه می دهد: «بیشترین خسارت در بخش کشاورزی و راه‌های روستایی بوده، راه چندین روستا به دلیل ریزش و رانش مسدود شده بود که توانستیم در 48 ساعت ابتدایی بازگشایی کنیم.»

می پرسم: «فاز اول که اجرا شد. فاز دوم کارتان پس از سیل چگونه است؟»

پاسخ می دهد: «در فاز دوم اولویت ما تامین اعتبار برای ساخت راه‌های ارتباطی، پل‌ها، لایروبی نهرها و مسائلی از این دست خواهد بود تا بتوانیم دردهای کشاورزان را تا حدودی التیام ببخشیم. همچنین به بازسازی منازل آسیب‌دیده می‌پردازیم، از طریق شورا و دهیاری گزارش‌های لازم را در این زمینه می‌گیریم و تلاش می‌کنیم تا سه دسته وام 35 میلیون تومانی با بهره 4 درصد برای اشخاصی که خانه‌های‌شان کاملاً تخریب شده یا خسارت بیشتری دیده، هم‌چنین وام 2 تا 4 میلیون تومانی کمک بلاعوض برای بازسازی و یک وام‌ دیگر با مبلغ 10تا 12 میلیون تومان در اختیار خسارت‌دیدگان قرار دهیم.»



پرسشی را که مدت‌ها بود در ذهن داشتم از فرماندار می پرسم: «چرا میاندورود بیشترین میزان خسارت را داشته؟»

 غلامیان می‌گوید: «برای جواب دادن به این سوال نباید تحت‌تاثیر مسائل حاشیه‌ای باشیم، آب منطقه‌ای استان باید بحث تعرض به حریم رودها را جدی بگیرد و بررسی کارشناسی در این زمینه داشته باشیم، همچنین باید با متخلفان در این زمینه برخورد جدی انجام شود تا در حریم رودخانه‌ها هیچ مشکلی تهدیدمان نکند.»

از برنامه‌ی فرمانداری برای بازسازی این روستا می‌پرسم که غلامیان پاسخ می‌دهد: «50 خانوار ساکن این روستا هستند که اگرچه خانه‌های‌شان تخریب نشده اما خسارت زیادی دیده‌اند، دیروز و امروز میزبان معاون وزیر کشور و رئیس سازمان مدیریت بحران، همین‌طور رئیس مجلس و نمایندگان منطقه بودیم که در جریان میزان خسارت و نیازمندی‌های مردم قرار گرفتند. در تلاشیم با همکاری این افراد هرچه زودتر مشکلات مردم را برطرف کنیم.»

سفر مسئولان در حوادث غیرمترقبه، بخشی از فرایند رسیدگی به مشکلات و خسارت‌هاست، اما اینکه تا چه اندازه این سفرها می‌تواند اثرگذار باشد را باید در روزها و ماه‌های آینده دید.

غلامیان به حمایت استاندار مازندران اشاره می‌کند و تاکید می کند: «باید واقعیت‌ها را بگوییم، آقای حسین‌زادگان از روز اول به‌صورت میدانی در صحنه حضور داشت و لحظه به لحظه از طریق معاونان یا مستقیم با ما در ارتباط بود.»

او به قند، روغن، چای، نان، آب‌معدنی و اقلام مصرفی دیگری اشاره می‌کند که با کمک هلال‌احمر، نیروهای سپاه و اداره اوقاف در روستاها به‌ویژه 6روستای بالادست و دو روستای حسن‌آباد و تازه‌آباد توزیع شده است. گاهی حجم مواد اهدایی به اندازه‌ای بود که خود مردم آن را پس می‌دادند.



*سیلاب برمی‌گردد

ساعت حوالی 2 بعدازظهر است و به مسجد حسن‌آباد رسیده‌ایم. جایی که مسئولان اداره اوقاف و فرمانداری در انتظار ماشین لایروبی هستند.

 از ابتدای خیابان اصلی ماشین زردرنگ لایروبی سوار بر ماشینی بزرگ‌تر به سمت روستا می‌آید.

در گوشه‌ای از فضای میدان مانند روستا ایستاده‌ام. از همکارمان آقای بخشی که دائم در حال گفتگوی تلفنی است و از ابتدا در مناطق سیل زده حضور داشته می‌خواهم برایم از سیل و خسارت‌های آن بگوید:

-  «فارغ از بحث تعرض مردم به حریم رودها و طبیعت، قسمتی از سیل به دوره بازگشت سیلاب برمی‌گردد که چنین سابقه‌ای در تاریخچه هواشناسی هم دیده می‌شود. میزان بارش میاندورود هم بیشتر از سایر نقاط بوده که این حجم آب باعث رانش جاده‌ها، تخریب خاک جنگل و ... شده، نزدیک به 300 درخت در مسیر جنگل، رود و جاده از ریشه جدا شدند.»

* چه امید عبثی!

کمی خسته‌ام اما باید به روستاهای بالادست هم برویم. حین ناهار آقای شجاعی از دو مفقودی سیل برایم می‌گوید که جنازه یک نفرشان همچنان مفقود است، به خانواده‌ای فکر می‌کنم که از چند ماه قبل شوق سال نو داشتند و حالا هر لحظه‌شان بین امید و ناامیدی برای دیدن چهره‌ی خندان یا پیکر بی‌جان عزیزشان می‌گذرد، چه امید عبثی!

بعد از ناهار راهی فرمانداری می‌شویم تا با غلام‌رضاکریمی به روستاهای بالادست بروم؛ جایی که رانش زمین در بیش از 10 نقطه باعث قطع دسترسی مردم به جاده‌های اصلی شده بود و دست‌کم نزدیک به دو روز در آن‌جا از آب و نان خبری نبود.

کریمی کارمند بازنشسته‌ی اداره‌ی برق است، آن‌قدر مصمم و جدی است که فکر می‌کنم در طول مسیر همه‌ی مشکلات را خودش به‌تنهایی برطرف می‌کند. در دلم می‌گویم کاش بعضی از آدم‌ها هرگز بازنشسته نشوند و بعضی هم هیچ‌وقت سر کار نروند!

 از داراب‌کلا به سمت بالادست می‌رویم، در طول مسیر می‌گوید: «60 سال را رد کرده‌ام، اما تا امروز سیلی با این قدرت و خسارت ندیدم.»

 از صحبت‌های آقای کریمی متوجه می‌شوم باید مسیری بیشتر از 20 کیلومتر جاده‌ی خاکی را طی کنیم. در طول مسیر بارها توقف می‌کند و با چکمه و دست خالی از بین توده‌های گل کنار جاده، راهی برای عبور آب‌ راکد باز می‌کند.

 شاخ و برگ رها شده در کانال آب را جمع و به ترک‌های آسفالت اشاره می‌کند و می‌گوید: «اداره راهداری باید هر چند ماه یک‌بار به راه‌های روستایی سری بزند و این مشکلات را برطرف کند، اما دریغ، آب جمع شده به خاک و زیر آسفالت نفوذ می‌کند و باعث ترک خوردن و شکسته شدن آن می‌شود.»

* شبیه دروازه‌ی جهنم!

 از جاده‌های آسفالت که گذشتیم خشم طبیعت هر چند کیلومتر خودنمایی می‌کند. رانش زمین و ریزش کوه در 11 نقطه را پشت سر می‌گذاریم تا به غول مرحله‌ی آخر برسیم، شبیه دروازه‌ی جهنم است! کوه‌ریخته و جاده از توده‌های بزرگ گل پر شده، همین جاده‌ی سنگلاخ در جاهایی باریک می‌شود و رانش‌ها در یک مسیر است.

 به بالا که نگاه می‌کنم دلم می‌لرزد که نکند همین الان کوه بریزد. آقای کریمی می‌گوید: «بیشتر از 300 درخت در این جاده قطع شدند و این درخت‌ها که در نیمه سراشیبی متوقف شده‌اند اگر قطع نشود باعث رانش و بسته شدن راه روستا می‌شوند.»



 کمی جلوتر بولدوزر در حال باز کردن جاده است، پیاده می‌شویم و ماشین را همان‌جا می‌گذاریم تا با پای پیاده به سمت دیگر جاده برویم.

از میان توده‌های گل بالا می‌روم و آن طرف با تعدادی از مردان روستا گفتگو می‌کنم که در تلاشند راه را باز کنند.

 رمضانعلی بخشی مرغدار است و می‌گوید: «مرغداری 25 هزارتایی مرغ گوشتی دارم، راه بسته شده بود و نمی‌توانستیم دان و گازوییل و این‌ها ببریم. هرچقدر بیشتر طول بکشد بیشتر ضرر می‌کنیم، خسارت‌مان حداقل2 میلیارد تومان است، بیشتر از 100 هکتار شالیزارهای‌مان را آب برد و بالای 8 راس تلفات دام و طیور داشتیم.»

برای شنیدن حرف‌های کشاورزان خسارت‌دیده راهی روستا می‌شویم، پشت سرم ریشه‌های درختی تنومند را می‌بینم که ارتفاع ریشه با قد من برابر است، سیل درخت را از ریشه درآورده و به گوشه‌ی جاده پرت کرده!

 کاظم کریمی یکی دیگر از روستاییان می‌گوید: «منابع‌طبیعی اجازه نمی‌دهد درختان قطع شده را بفروشیم تا با پول آن برای روستا راه‌سازی کنیم، این‌ها اینجا می‌مانند و می‌پوسند و اگر هم بهشان دست بزنیم از ما شکایت می‌کنند!»



 تا رسیدن به روستا از چندین رانش خطرناک دیگر جان سالم به در می‌برم، جای خالی اداره‌ی راه احساس می‌شود و دریغ از حتی یک نوار یا علامت هشداردهنده.

* مردم حوصله‌ی گفتگو ندارند

ساعت حوالی 4 بعدازظهر است. مردم حوصله‌ی گفتگو ندارند. به پیشنهاد آقای کریمی بالای تپه‌ای می‌رویم تا شالیزارها را ببینیم، دلم گرفت، شالیزارهای چهارخانه‌ی کوه‌دشت هم به گل نشستند، خبری از سبزی جوانه‌ها نیست و میان دو کوه سبز دشتی از گِل‌ولای خانه کرده است، سیل بستر رود و زمین‌ها را پوشانده و نمی‌دانم مردم منطقه که تنها راه امرار معاش آنها کشاورزی و دامداری است برای درآمد باید چه کار کنند؟!

 پیشنهاد می‌کنم به روستای دیگری برویم، چندین بار در مسیر مجبور شدیم از ماشین پیاده شویم تا همین جاده‌ی خاکی هم ریزش نکند، عمق رانش و ریزش به اندازه‌ای است که برای پر کردن آن به 10 تا 20 کامیون سنگ و خاک نیاز است و اگر نتوانند باید از زمین و باغ مردم برای تعریض جاده استفاده کنند.

 نزدیک رودخانه متوجه می‌شویم پل ارتباطی دو روستا شکسته و باید به ناچار از ادامه‌ی مسیر منصرف شویم، بچه‌های روستا روی کول هم به آن طرف رودخانه می‌روند.



عیسی رضایی ساکن بازارخیل است و کنار رودخانه او را می‌بینم، درباره لحظه‌ی وقوع و خسارت آن برایم صحبت می‌کند: «کشاورزم و درآمدم همین زمین شالیزاری است، یک هکتار زمین دارم که زیر آب رفته، الان برای لایروبی باید نزدیک 5 تا 6 میلیون تومان هزینه لودر بدهم. به بولدزر نیاز دارم تا اول سربندها را درست کنم و بعد به زمین‌ها برسم...»

یکی دیگر از روستاییان ما را به خانه‌اش به صرف عصرانه‌ای محلی دعوت می‌کند. کره و سرشیر و نان محلی در کنار مردم دلشکسته و خونگرم روستا. کمی آرام‌تر می‌شوم و راه سنگلاخ و طولانی برگشت فرصت کافی برای فکر کردن و دل دادن به رنج‌های این مردم برایم فراهم می‌کند.

 به سلامت روستاییان فکر می‌کنم که با این همه دام تلف شده در رودخانه و زمین‌های کشاورزی چه کسی آن را تضمین می‌کند؟

*دلم برای مازندران می‌سوزد

در مسیر برگشت کمتر حرف می‌زنم، حالا ساعت حوالی 6 غروب است و به خانه رسیده‌ام، اما من همچنان به آقای شعبانی فکر می‌کنم، به فاطمه خانم، به سبزه‌ی هفت‌سینی که در آب شناور بود، به پیرزن روستایی که سکته کرد اما راه‌های رسیدن به شهر برایش مسدود بود، به سکوت چند روزه‌ی بیشتر رسانه‌های مازندران و گیر دادن شان به پیام متفاوت استاندار و به این موضوع که سیل گلستان باعث شد مسئولان و رسانه‌ها به یاد سیل مازندران هم بیفتند! دلم برای مازندران می‌سوزد!

«ارغوان این چه رازی ست که هر بار بهار، با عزای دل ما می‌آید....»

*مطلب مرتبط:

کسی برای مردم سوادکوه هشتک نمی زند!