چهارشنبه 25 ارديبهشت 1398-9:47
گزارشی از زندانیان غیرعمدروزی که به زندان رفتم
«مهدی» با شکایت و سندسازی خواهر طمعکارش به زندان افتاده است. پارسا هم ورشکسته شده. این ها انسان های شریفی هستند که ناخواسته وارد ماجراهایی شدند و کارشان به زندان کشید.
مازندنومه؛ سرویس اجتماعی، حسین جمشیدی: در آهنین سکوت را در هم می شکند و باز می شود. سربازی با برگه مرخصی در دست، خارج می شود.
دوباره به دیواره های بلند زندان زل می زنم و بار دیگر صدای در آهنی که باز و بسته می شود و نگاه منتظران را به سوی جود جلب می کند.
زن جوانی که چشمانش از اشک، سرخ شده خارج می شود. نمی دانم چه عزیزی را پشت این دیوارها دارد که چنین بغض آلود می رود، شاید به خاطر حس غریب و هوای سنگین و غم های پشت دیواره ها باشد.
این جا همه مجرم نیستند، افرادی هم ناخواسته و غیر عمد به حبس محکوم شده اند.
داخل زندان می روم. حس غریبی دارد و هوا سنگین است.
میان منتظران کودک خردسالی هم دیده می شود. چند دقیقه روی نیمکتی می نشینم و به ملاقات کنندگان چشم می دوزم.
*قربانی زیاده خواهی خواهر
با دو زندانی قرار مصاحبه دارم. چند دقیقه که می گذرد، مردی 50 ساله وارد می شود. آرام و باوقار است. به احترامش برمی خیزم و سلام می کنم.
اسمش مهدی و 15 روز است که به زندان افتاده. متولد سال 1347 است. سر به زیر و محجوب نشسته و کمی معذب به نظر می رسد.
«چرا اینجا هستید؟» با این سئوال باب گفتگو را باز می کنم.
می گوید: «به خاطر بدهی و پرداخت نکردن اجاره مغازه زندانی شدم. یک اختلاف ارثی دلیل حبس من شده.»
به پاسخ او فکر می کردم که خودش ادامه داد: «سال ها در مغازه پدرم کار می کردم و بابت مغازه به پدرم اجاره بها پرداخت می کردم، تا اینکه پدرم بیمار می شود. یکی از خواهرانم به بهانه درمان، پدرم را همراهی می کرد، در این رفت و آمدها از پدرم بابت مغازه و املاکش امضا می گیرد که نتیجه اش زندانی شدن من بود!»
آقا مهدی متوجه تعجب و تحسر عمیق من شد. می پرسم: «چند برادر و خواهر هستید؟»
-«5 برادر و 5 خواهر بودیم که یکی از خواهرانم فوت شد. از 12 سالگی کنار پدر کار می کردم و بعد از خدمت سربازی مستقل شدم. مغازه پدر را اجاره کرده بودم. تا سال 94 تمام اجاره بها را به پدرم پرداخت کردم اماسند و مدرکی بابت این اجاره ها جمع نکردم. اصلاً اطلاعی نداشتم خواهر و دامادم مغازه و املاک پدر را به نام خود زده اند. پدرم 2 ماه قبل از فوتش متوجه کار زشت خواهرم شد و خواست شکایت کند که درگذشت. خواهرم مدرکی دارد که از سال 90 مغازه را از پدرم خریده و در این سال ها من اجاره بهایی به او پرداخت نکرده ام.»
این مرد قربانی حرص و طمع وزیاده خواهی خواهرش شده بود. مگر می شود خواهری برادر خود را به ناحق در بند کند؟! در همین افکار هستم که می گوید: «پدرم وضع مالی خوبی نداشت. خودم برای خواهرم عقد و عروسی گرفتم و او را راهی خانه بخت کردم.»
به اینجا که رسید، من به جای آن خواهر احساس شرمندگی کردم!
از او در مورد اوضاع کارش می پرسم. می گوید: «در بازار با افراد زیادی کار می کردم و چک های زیادی هم داده بودم. غریبه ها وقتی متوجه قضیه شدند، پیغام فرستادند که چک ها را نگه می دارند تا مشکل من حل شود. حتی یکی از همکاران که فقط 3 بار از او جنس خریده بودم، چک 30 میلیونی از من داشت. او هم در اوج مردانگی چک را پس فرستاد و گفت این مبلغ را نمی گیرد تا مشکلات من حل شود، ولی متاسفانه خواهرم مرا بابت 70 میلیون تومان مثلاً اجاره پرداخت نشده، محکوم و زندانی کرد.»
باز گلی به گوشه جمال غریبه ها! ماجرا برایم وقتی عجیب تر شد که آقا مهدی گفت پسر دانشجویش قطعه زمینی داشت، برای حل مشکل به عمه اش پیشنهاد داد در عوض طلب های (نداشته) خود آن قطعه زمین را بردارد که نمی پذیرد و فقط پول نقد درخواست می کند....
با جناق این زندانی هم در قبال بدهی مهدی حاضر می شود زمین خود را بفروشد، اما خرید و فروش زمین در منطقه راکد است و هنوز نتوانسته آن را بفروشد.
دادستان به خواهر مهدی پیشنهاد می دهد هر کدام از این دو زمین را که می خواهد به جای طلبش بردارد، اما او قبول نمی کند و بالاخره برادرش را راهی زندان می کند.
آقا مهدی آرام اشک می ریزد و در همان حال می گوید: «تمام ماجرا این ها نیست. مادرم آلزایمر دارد و با برادرم زندگی می کند. همین خواهرم با گرفتن وکالت تام از مادرم، تمام حقوق پدر و خواهر فوت شده ام را که به مادرم تعلق داشت، هر ماه دریافت می کند!»
طمع آدمی تمامی ندارد و حتی گاه روی روابط خانوادگی هم سایه می اندازد. اعتماد سرمایه بزرگی است که شنیدن این ماجراها، آن را کمرنگ و کمرنگ می کند.
این زندانی ادامه می دهد: «پسرم هر روز ساعت 7 صبح به دانشگاه می رفت، اما از زمانی که زندانی شده ام، دو ساعت زودتر و در تاریکی خانه را ترک می کند تا کسی او را نبیند. دخترم هم مشکل روحی پیدا کرده و با خود حرف می زند یا مرتب گریه می کند.»
صدای اذان ظهر به گوش می رسد. این زندانی آبرومند رو به آسمان می کند و می گوید: «خدا کند آبروی هیچ انسانی از بین نرود. مال دنیا ارزش جنگیدن ندارد.»
این زندانی پول گرفتن وکیل هم ندارد. سایر برادرها و خواهرانش هم از آن خواهر، طرح دعوی کرده اند، ولی آنها هم پول کافی برای در اختیار گرفتن وکیل ندارند.
این جا زندانیانی هستند که به خاطر 5 میلیون تومان بدهی به حبس محکوم شده اند و به قول آقا مهدی، قدرت خرید یک بیسکوییت را هم ندارند!
با آقا مهدی خداحافظی می کنم و او همان طور سربه زیر خارج می شود. این لباس اصلاً برازنده وشایسته افرادی چون او نیست.
*ورشکستگی
پارسا زندانی دیگری است که 38 سال دارد. متاهل و یک دختر 9 ساله دارد. او از سال 96 در زندان است.
-« به چه جرمی در زندان هستی؟»
-«شغل آزاد داشتم و گردو و بادام خرید و فروش می کردم. بابت خرید اجناس چک هایی کشیدم. خریداران اما به موقع پرداخت نکردند و هر روز وضع اقتصادی هم بدتر می شد. جنسی را که من امروز نسیه می فروختم، فردا خودم با چند برابر قیمت می خریدم و این شوک مالی موجب شد نتوانم چک ها را به موقع پاس کنم. ضمانت چند نفر را هم کرده بودم که اقساط خود را پرداخت نکردند و چک های ضمانتی هم مشکلی دیگر برایم ایجاد کرد.»
پارسا 15 پرونده از 2 میلیون تومان به بالا دارد. خانه، مغازه و ماشین خود را هم فروخته، ولی جبران ورشکستگی اش نشده است.
همین امروز یکی از شاکیانش که 18 میلیون تومان چک از او داشت، اعلام رضایت کرده. می پرسم: «مگر طلبش را پرداخت کرده بودی؟»
-«نه بدون اینکه مبلغی پرداخت کنم یا خودم رضایتی از شاکی بگیرم، آمد و رضایت داد.»
بخشیدن طلب 18 میلیونی آن هم در روزگار ناموافق امروز، کار فوق العاده و قابل ستایشی است.
جویای حال و روز دختر این زندانی می شوم. با صدایی لرزان می گوید: «خبری ندارم. هر بار که با همسرم تماس می گیرم، پاسخی نمی دهد. در این مدت فقط یک بار دخترم را دیده ام. حتی تلفنی هم نتوانستم با دخترم هم کلام شوم. همسرم هم فقط یکبار به دیدن من آمده. نمی دانم چرا این همه بی وفا شده. من در بازی زندگی و اوضاع بد اقتصادی، ورشکسته مالی شدم، ورشکسته اخلاقی که نشدم! من اهل هیچ خلافی نبودم، حتی یک نخ سیگار هم نکشیدم.»
او وثیقه ای ندارد که بگذارد و به مرخصی برود. از 12 سالگی کنار پدرش در نانوایی کار کرده. همان زمان نان فانتزی می خرید و در نانوایی پدرش می فروخت.
می گوید: «بازار است دیگر، نشد و کارم به زندان کشید. همسر و دخترم حالا اجاره نشین شده اند. عاشق دخترم هستم و دلم برایش یک ذره شده.»
*کاری بکن...
سرنوشت مهدی و پارسا حسابی روی روحیه ام تاثیر گذاشته است. انسان های شریفی که ناخواسته وارد ماجراهایی شدند و کارشان به زندان کشید.
زندان های ما پر از زندانیان مالی است. افرادی که اگر بیرون بودند، شاید می توانستند طلب خود را به مرور پرداخت کنند. حالا با حبس شان، هر ماه و سال، فقط بر مبلغ بدهی شان افزوده می شود.
حضور در زندان و مصاحبه با زندانیان جرائم غیر عمدی و مشاهده انسان ها از هرقشر و طبقه اعم از راننده ، بازرگان، مکانیک، پزشک، مهندس، روحانی، صنعتگر، آموزگار، نجار، بنا، نقاش، مغازه دار و مانند این ها ، نشان می دهد که حوادث منحصر به قشر خاصی از جامعه نیست و همه اقشار را در بر می گیرد.
حوادث بی آنکه آدمی بخواهد بی خبر از راه می رسد و اینجاست که اگر کارگر، کارمند یا کشاورز باشی، اگر با فرهنگ بیمه ناآشنا باشی و بدتر، اگر اطرافیانت هم مثل خودت باشند، آن گاه تنها یک حادثه، شیرازه زندگی تو و خانواده ات را از هم می پاشد.
این واقعیت تلخ، گزنده و تأسف بار را تنها می توان در زندان و درگفتگو با زندانیان نیازمند و درمانده به واقعیت درک کرد.
در ماه رمضان سال 1369 اولین جشن گلریزان برای آزادسازی زندانیان غیرعمد بر پا شد و در سال 1376 هم ساختار جدیدی با عنوان ستاد مردمی رسیدگی به امور دیه و کمک به زندانیان نیازمند شکل گرفت.
رمضان ماه مهربانی و گلریزان نیکی هاست:
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا درنبندد هوشیار
ای که دستت میرسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار