دوشنبه 6 خرداد 1398-17:4

حال و هوای شب قدر در یک بیمارستان

آمده‌ام تا کـه قبولم کنی

زهرا خودش بیمار است، اما دعا برای فرزندش می کند. آن قدر برای به پسرش اشک ریخته که یکی از چشمانش بی سو شده. 30 میلیون باید پرداخت کنند تا شاکی رضایت بدهد حمیدش از زندان خارج شود.«... اما ما که پولی نداریم تا رضایت شاکی را جلب کنیم! کدام پول وقتی خودمان مستاجر هستیم؟!»


 مازندنومه؛ سرویس کلینیک، حلیمه خادمی: یک هفته ای می شود که بیمار شده ام و در بیمارستان بستری ام. در شرایط مختلف گرما و سرما و سیل و رانش، گزارش تهیه کرده ام، این بار از روی تخت بیمارستان گزارش می نویسم.



33 بیمار در بخش داخلی این بیمارستان بستری هستند. همه مثل من لباس صورتی بیمارستان پوشیده اند. هرچند گرسنگی و تشنگی ماه رمضان، آدم را خسته و کسل می کند،  پرستاران و پزشکان اینجا، با نهایت صبوری کار می کنند.



روز اول بستری شدنم، سرو صدایی را از سالن بخش می شنوم. کنجکاو می شوم و تا دم در اتاق می روم. بیماری که کهولت سن داشت، زمانی که به سرویس بهداشتی می رود،تعادلش را ازدست می دهد و بر زمین می افتد. پرستاران بر بالینش حاضر و کارهای شخصی او را انجام می دهند.



هنگام اذان  صبح و مغرب، پرستاران و بهیاران مشغول رسیدگی به بیماران هستند. حالا شب قدر است و من کنار پنجره به خیابان نگاه می کنم. شهر در سکوت فرو رفته است.

صدای دعای جوشن کبیر از اتاق ها به گوش می رسد. بیمارانی که توان نشستن دارند روی تخت نشسته و به دعا گوش سپرده اند. همراه بیماری از داخل کمد کنار اتاق بیماران، مفاتیح را بیرون می کشد و بر بالین بیمار خود مشغول خواندن دعا می شود.



ساعت 2:45 دقیقه نیمه شب است. خانم شمس پرستار بخش اورژانس این بیمارستان است. او احیای حال بیماران را نوعی عبادت می داند و می گوید:  «کمک به بیماران به ویژه در شب قدر حس خوبی در من ایجاد می کند و با عشق این شغل را انتخاب کردم.»

شمس می گوید: «4 سال از 6 سال خدمتم، در شب های احیا در بیمارستان بودم. کار در بخش اورژانس بیمارستان مانع این است که بتوانیم اعمال شب قدر را انجام دهیم. گاهی بخش اورژانس چنان شلوغ است که زمان برای افطار یا خوردن سحری هم نداریم.»



با همان لباس صورتی ام، به ایستگاه پرستاری می روم. خانم باقری -کارشناس پرستاری- در تاریکی مشغول راز و نیاز است. کنارش می نشینم. برای رعایت حال بیماران، تلویزیون را روشن نمی کند. می گوید: «اگر فرصتی پیش بیاید، اعمال شب قدر را همین جا انجام می دهم.»



به اتاق شماره 3 بر می گردم که یک هفته است آن جا بستری ام. بیمار تخت کناری ام -خانم  باغبانپور- اشک می ریزد و پسرش را صدا می زند: «خدیا به حق این شب عزیز، خبر خوش آزادی حمیدم را در عید فطر به من برسان.»

کنارش می نشینم. در چشمانش طوفانی به پاشده و انتظار شنیدن خبری را دارد که آرامش کند.

می گویم: «شما مریض هستید، این همه گریه برای تان خوب نیست.»



بعد شروع می کند به حرف زدن با من؛ «5 فرزند دارم که یکی از آن ها در زندان است. من و پدرش بیماری قلبی داریم. پسرم –حمید- نان آور خانه ی ما بود. یک سال و نیم است که زندانی شده...»

زهرا خودش بیمار است، اما دعا برای فرزندش می کند. آن قدر برای به پسرش اشک ریخته که یکی از چشمانش بی سو شده. 30 میلیون باید پرداخت کنند تا شاکی رضایت بدهد حمیدش از زندان خارج شود.«... اما ما که پولی نداریم تا رضایت شاکی را جلب کنیم! کدام پول وقتی خودمان مستاجر هستیم؟!»



بیمار دیگر اتاق ما  خانم علیزاده –بیمار 70 ساله- است. زمانی که تلویزیون اتاق، حرم امام رضا(ع) را نشان می هد، او التماس می کند و اشک می ریزد تا زیارت امام هشتم قسمتش شود: «یا امام رضا، قبل مرگ مرا هم بطلب...»

 و اشک است که در شب قدر از چشمانش می تراود،  با اندوهی از ناکامی برای رسیدن به آرزویی گم شده و قدیمی.



بخش کمی شلوغ است و پرستاران فرصت برگزاری شب احیا را ندارند. در اورژانس بیماری که تکه شیشه ای در کف پایش فرو رفته، با همراهان وارد می شود و پرستاران و دکتر ادیانی -پزشک عمومی اورژانس- حال او را بررسی می کنند.
خانم غضنفری را می بینم؛ پرستار بخش داخلی. می گوید: «بیماران هنگام افطار و سحر مراعات حال ما را می کنند و با صبوری از ما می خواهند ابتدا برویم و روزه خود را باز کنیم یا سحری بخوریم.»

  او ادامه می دهد: «در شیفت های که شب احیاست، نمی توانیم  آن گونه که شایسته منزلت این شب هاست، مراسم داشته باشیم و در همه حال باید مراقب حال بیمار باشیم، ولی اگر فرصتی پیش بیاید، دعاهای شب قدر را می خوانیم.»



خانم ساداتی بیمار دیگریست که دوقلوهایش پرستار همین بیمارستانند. او هرسال مراسم شب قدر را به امامزاده شهر می رفت، امسال اما پس از بازگشت از سفر کربلا بیمار و بستری شده است.

مشغول راز و نیاز و نجوا با خالق خویش است. به خلوتش پا نمی گذارم و آرام از کنارش عبور می کنم.



«پرستاری عشق می طلبد و تنها شغلی و حرفه نیست. گاهی پرستاران تا نیمه های شب فقط با یک لیوان آب یا چای، روزه خود را باز کرده اند و فرصت خوردن افطاری ندارند. برخی کارها در چارچوب شغل پرستاری و قانون تعریف نشده و عشق به همنوع است که امور را پیش می برد.»- این ها را دکتر بهرام عادلانی –رئیس بیمارستان- به من می گوید که با لباس صورتی بیمارستان، روبه رویش نشسته ام.

می پرسم: «فردای شب قدر ادارات با دو ساعت تاخیر شروع به کار می کنند. بیمارستان همین طور است؟»

با لبخند پاسخ می دهد: «بیمار وقت شناس خوبی نیست و بیماری بعد ساعت 9 صبح به سراغ بیماران نمی آید که کار کادر درمان هم طبق این ساعت ها حضور یابند. تغییر ساعت فقط  برای بخش اداری است.»



-«چند روز قبل شاهد بودم بیماری را با چرخبال به بیمارستان رساندند. ماجرا چه بود؟»

- «تصادف یک تریلی با نیسان موجب مسدود شدن محور شده بود. بیمار بدحالی هم باید فوراً به بیمارستان منتقل می شد. برای سرعت بخشیدن به انتقال بیمار، درخواست انتقال هوایی کردیم. پد چرخبال را هم به کمک یکی از خیران در بیمارستان راه اندازی کردیم.»

مشغول گفتگو با رئیس بیمارستان هستم که بیماری وارد می شود و دکتر وسط مصاحبه خداحافظی می کند  و می رود.



نجوای عاشقانه «الغوث الغوث» را از آزمایشگاه بیمارستان می شنوم:

آمده‌ام تا کـه قبولم کنی
وصل به اولاد رسولم کنی

در هر بخش و راهرو که قدم می گذارم،  بانگ تعهد و اخلاص را می شنوم.

نیمه شب قدر است و باران نرمی می بارد. چشم به رودخانه ای دوخته ام که عید امسال پرخروش و جوشش بود. حالا اما در شهر من عشق و معنویت جاری است و من بیماری ام را درست از همان روزی که بستری شدم، از یاد بردم.