جمعه 31 خرداد 1398-17:1

به مناسبت درگذشت «فیروز گوران» پیشکسوت مطبوعات ایران

روایت «کیوس» از «فیروز»

کیوس گوران: فیروز، زاده لحظات نخست فروردین 1320 اوریم سوادکوه بود، همان روستای کوهپایه سربلند که بی مقدار من نیز به سال پیشتر، و در بهاری ماه دیگر، سر از آن برآوردم. چون به درک و تشخیص چپ و راست دست رسید، راهی تهران شد تا به پروازی و آوازی دیگر رسد. مخلص کلام اینکه سر از مطبعه و نگارش در آورد و شد فیروزی که به زعم حکومت وقت -پهلوی– سال ها زندان و شکنجه نتوانست با حاکمیت آشتی اش دهد، پس حذف فیزیکی او را به طرح و توطئه بردند که در پیش پای بهار انقلاب، توطئه کشف و فیروز و تنی چند از روزنامه نگاران دیگر از ترور رستند.


 مازندنومه، سرویس اجتماعی: فیروز گوران، چهره پیشکسوت مطبوعات ایران که پیش از انقلاب، در روزنامه‌های اطلاعات و کیهان کار کرد و سردبیر روزنامه آیندگان شد، صبح ۳۰ خرداد ماه درگذشت.

او پس از انقلاب مدتی در مجلات صنعت حمل و نقل و جامعه سالم هم فعالیت کرد.

این روزنامه نگار پیشکسوت و کهنه کار با تمام تجربه‌های گران سنگش، سال‌ها نتوانست در جایی بنویسد. او که در کوی نویسندگن تهران زندگی می کرد، همواره سرحال و سرزنده بود و لباس مرتب می‌پوشید و در تمام جلسات و میهمانی‌های مطبوعاتیهای قدیمی حضور می‌یافت.

صبح جمعه 31 خردادماه، مهمان خانه «کیوس گوران» -شاعر و نوسنده بنام مازندران- بودیم، همانجا که «نارنجستان اعتکاف» خطابش می کند. کیوس در غم از دست دادن فیروز گوران، نوه عمویش، ناراحت بود و گریه می کرد.

می گفت: «مردم وقتی می شنوند کسی مرده اول سنش را می پرسند و بعد می گویند خب عمرش را کرده بود اما بعضی از مرگ ها، به انتها رسیدن یک نفس نیست»

کیوس این‌طور ادامه داد که فرزندانم، فیروز را عمو خطاب می کردند و فیروز برای من دنیای دیگری بود، اما این سال‌ها مجال نداشتیم همدیگر را بیشتر ببینیم.

کیوس گوران گفت: معروف بود به مقاوم ترین فرد در تحمل شکنجه، فکر می کنم قبل از انقلاب چهار سال زندان بود. آفاق -همسر فیروز گوران- آن وقت‌ها که فیروز در زندان بود، با دو فرزندش سپهر و سپیده، راهی زندان قصر می‌شد، می‌گفتند اینجا نیست و رفته خراسان و...نشانی نمی‌دادند.(بغض پیرمرد می ترکد و اشک هایش سرازیر می شود) از این زندان به آن زندان می فرستادند و جوابی به آفاق نمی دادند.

کیوس خاطره ای دیگر از فیروز تعریف می‌کند: در آلمان یکی از همفکران فیروز را دیدم که تعریف می کرد در زندان عادل آباد شیراز، فیروز را از پا آویزان کردند و چقدر مقاوم بود و روزهای سختی را گذراند. دی ماه سال قبل بود که همدیگر را دیدیم، قرار بود دیدارها بیشتر شود. چندی پیش دچار سرطان ریه شد و شیمی درمان می کرد.

هفته گذشته در منزلش در تهران به ملاقاتش رفتیم. وقتی چهره رنجور او را دیدم فهمیدم باید با او وداع کنم. بعد از درگذشتش، انجمن پیشکسوتان مطبوعات اعلام کرد فیروز گوران در قطعه نویسندگان خاکسپاری شود اما خانواده اش قبول نکردند و او کنار برادر بزرگترش، در بهشت زهرا به خاک سپرده شد.

کیوس می‌گوید: فیروز روزنامه نگاری ماجراجو بود نه اینکه نویسنده‌ای صرف باشد. بعد از انقلاب، در مجله صنعت حمل و نقل و جامعه سالم کار کرد که تعطیل شد و پس از آن دیگر کار روزنامه نگاری نکرد.

*برای فیروز گوران، خویش خوب من

در پایان دیدار ما با استاد کیوس گوران، او دست نوشته ای به ما داد که در روز درگذشت فیروز گوران و به یادش نوشته بود:
 
برای فیروز گوران، خویش خوب من

به دیر سال عمر، بسیار نوشتم، بسیار سرودم و بسیار و به باره باره گریستم که همه به گاه حادثه بود اما به چنین حادثه و بدین گاه، که مرگ خویش گران‌سنگ‌ام در پی آن آمد و در واقع (دیدم که جانم می رود)، کاسه چشم کجا و دریای اشک من، گه سر طغیان دارد.

فیروز، زاده لحظات نخست فروردین 1320 اوریم سوادکوه بود، همان روستای کوهپایه سربلند که بی مقدار من نیز به 3 سال پیشتر، و در بهاری ماه دیگر، سر از آن برآوردم.

فیروز به بد جادثه، در خردسالی داغدار مرگ پدر شد و سر سودایی اش مگذاشت که سلسله ایلی را متحمل شود و چون به درک و تشخیص چپ و راست دست رسید، راهی تهران شد تا به پروازی و آوازی دیگر رسد.

 مخلص کلام اینکه سر از مطبعه و نگارش در آورد و شد فیروزی که به زعم حکومت وقت -پهلوی– سال ها زندان و شکنجه نتوانست با حاکمیت آشتی اش دهد، پس حذف فیزیکی او را به طرح و توطئه بردند که در پیش پای بهار انقلاب، توطئه کشف و فیروز و تنی چند از روزنامه نگاران دیگر از ترور رستند.

فیروز شوریده جان اما به حصول انقلاب آرزو، نتوانست به ادامه کار مطبوعاتی اش توفیق یابد و با مضایق افتد و دانی، خانه نشین شد، بیمار شد، سرطان راه نفسش را بند آورد و در هفته پیش از مرگ، به رغم تقلایی که به گفت و گوی دیدارم داشت، صدایش اما به سختی سر از سینه  هر سخن بر می کشید و تک سرفه ها را به شماره برده بود.

پنج ماه پیشتر بود که مجال دیدار عزیزش را یافتم و اوی همیشه به تواضع، همه جان گوش بود و به سمع سروده های تبری‌ام که انگار نجوای ملودی سینه پر سرودش بود.

در یکی از دیدارهای حادث در نارنجستان اعتکاف من، به تلخی و ایضا به صمیمیت از ناصوابی دوری مان گفت و از ضرورت دیدار بیشتر و زمزمه حکایت رفته بر ما که بدین سالگه از عمر، هر دو بدان نیاز داشتیم.

اما او به وعده وفا نکرد و مرا به دریغاگویی هجران خود گذاشت که خسته جانم را توان تحمل اش نیست.

هفته پیش از مرگ –و در آن دیدار متعارف شفا خواهی – چنان ام به پرواز خود مطمئن ساخت که همانجا در خانه اش در کوی نویسندگان، به وداع، بوسه بر پای نحیف اش زدم و به همسر همیشه همراه و به دخت دردمندش گفتم این بار سنگین اندوه بر دوش شما سنگین است و اظهار دردمندی ها از آن نمی کاهد. پس چونان فیروز که پایمرد شکنجه گاه زندگی بود استوار باشید که درد و داغ شما به شرح بیان من و ما هم نمی آید.

به تعبیر همسرم، برای عمو فیروز بچه هایمان، به کفایت کلام نمی توان نوشت. برای فیروز و به سوگ سفر بی بازگشت اش باید گریست و من می گریم.