چهارشنبه 28 شهريور 1386-0:0
عاشق دهر آشوب
سرودههايي از سعيده رمضان آوا-شاعر معاصر تاجيك -زينالعابدين درگاهي،پژوهشگرقائم شهري ودانشجوي دورهي دكتري زبان و ادبيات فارسي،دانشگاه تاجيكستان.
اواخر فروردين 1376 در گرماگرم جشنوارهي ميراث مشترك اقوام حاشيهي درياي خزر با او آشنا شدم. آشنايي و اولين برخورد جالب بود. اين جشنواره با همت و تدبير چهرهي شاخص فرهنگ و هنر مازندران، آقاي دلاور بزركنيا -رييس سابق سازمان ميراث فرهنگي و گردشگري و صنايع دستي- طي يك هفته در ساري، بابل و رامسر برگزار شد.
اين جشنواره با محور نوروز به عنوان ميراث مشترك با حضور پژوهشگران و هنرمندان و ميهمانان خارجي به اجرا در آمد. همايش علمي، اجراي موسيقي نواحي مختلف ايران و كشورهاي حوزه درياي خزر، نمايشگاه عكس و نمايش فيلم با نقد و بررسي آنها با شكوه تمام ارائه شد.
يكي از ميهمانان خارجي شاعر تاجيك/ فارسي زبان مقيم ازبكستان بود. پس از جشنواره يك بار در مازندران و بار ديگر به همراه پسر دانشجويش با او در شهر دوشنبه تاجيكستان ديدار و گفتگو داشتم، بسيار مودب و متين، سخت شيفتهي شعر و ادب فارسي. صاحب نام در شعر فارسي در ميان ازبكان تاجيك زبان.
معلم است و مسئول صفحهي ادبي يكي از نشريات وادي سرخان درياي ازبكستان، سعيده رمضانآوا معروف به سعيده سينوي. از مجموعه سروههايش بسيار برايم خواند، چند سروده به همراه معرفي كوتاه از او را در ماهنامه رودكي( س2، ش16، خرداد 1386، ص105 – 103) با عنوان «عاشق دهر آشوب» به چاپ سپردم. اينك آن متن به همراه چند سروده افزونتر.
سعيده رمضان آوا متولد 1964م، روستاي سينه شهر ترمذ ازبكستان. مثل همهي تاجيكها سخت پايبند زبان تاجيكي/ فارسي است و به آن عشق ميورزد. آموزش زبان و ادبيات تاجيكي/ فارسي را در دوشنبهي تاجيكستان در 1986م به پايان برد.
اكنون در شهر ترمذ معلم ادبيات تاجيكي/ فارسي است. با صفحهي ادبي نشريهي باختر همكاري ميكند. از دورهي نوجواني سرودن آغاز كرد. نخستين سرودههايش را در نشريات جوانان تاجيكستان، زنان تاجيكستان و... به چاپ رساند. مجموعه سرودههايش با نام « نقش بوسهها» از سوي انتشارات زرافشان سمرقند در 90ص، سال 2005 به چاپ رسيد. خود ميگويد: «دعوي شاعري ندارم و به بزرگان شعر فارسي فردوسي، سعدي، حافظ و مولانا اخلاصمندم.» سخت به شاعر معاصر ايران، فروغ فرخزاد ارادت دارد. بيشتر سرودههاي سعيده تغزلي و عاشقانه است.
شعر در نگاه سعيده درد است كه با واژگان ترنم ميشود: « وقتي لبريز از درد ميشوم درد را به صورت كلمات ميگويم. شعر يا ترانههايي دلآشوب هديه ميكنم.» وي بر اين باور است كه: «وقتي انسان سرشار از محبتهاي دنيا و از موجهاي زندگي پر ميشود، همان لحظه ميخواهد چيزي نو بگويد.»
1992م براي سعيده تلخترين روزهاي زندگي بود.
نزاع داخلي در تاجيكستان همسرش (اسامالدين نقاش)را از او گرفت، اما عشق و محبتش در زندگي او ساري و جاري است و براي او كه «زنده است و زنده خواهد بود، با من است و با من خواهد بود» ميسرايد.
در روياهاي خويش با او ترنم ميكند و لبخندها و گلبوسهها را پيشكش او ميكند.
گره شرم
از ساحل دل تو دلم آب خوردني است
از زندگي پناه به مهتاب بردني است
از جرعههاي نور بنما شام خلوتي
همچون ستاره بوسهي شب را ربودني است
در بستر آن يوسف بيگانه خوي خود
همچون فرشتهاي شده بر او غنودني است
اندر خراج مملكت ارزنده ناموسم
بهر يكي اين گره شرمم گشودني است
عاشق دهر آشوب
بي نوش لبانم او رسواي قيامت شد
سنجيده كجا تب را دور از خط طاعت شد
حيفا بر آن مشرب از دست عدو برسوخت
صد حيف و دريغا آن محتاج قناعت شد
ناديده دو مرجانم هم زيور پنهانم
فسوس كه آن ناكام غرقاب خيانت شد
يوانگيام ناموخت يك شب تن تنها او
رسواي دو عالم شد بيرون ز ديانت شد
اي صوفي با ايمان فندت بنما شيطان
اي رانده به كوهستان بس كار جنايت شد
آشفتهترت خواهم اي عاشق دهر آشوب
از دست يكي آشوب اين شعر عنايت شد
پاكيزهتر از حور
اي موجب خوش الهام صياد دل دلبر
دو چشم به ره دارم دو دست به پيش بر
تو آيهي قرآني رو جانب رويم آ
ميبوسم و ميخوانم تا چون كنمت از بر
سجادهي طاعت كن اين پيكر زيبا را
پاكيزهتر از حورم چون آب دل كوثر
فرشته مرد
چون معجزات قسمت در سحر واگزيرم
دست حيا و ايمان بنياد بينظيرم
بين دو دست تقدير چون لعبت بپرداز
حيفا ز دست اين روز در نوجواني پيرم
هر شب مرا شبي قدر از غيب مژده خواهم
در عرصهي قيامت در حال ناگزيرم
خواهم فرشته مردي با بال بادپيما
خواهم به روي دستي يك عمر بهره گيرم
تا راه واپسينم جويم كنار آن مرد
در بين شهر رؤيا من واله و اسيرم
ضياي من
از درخش اشكهايم صافتر
مهر والاي تو و پيمان تو
ميربايد عقل من را لحظهها
سحر جادو حسن آن چشمان تو
لحظهها خاموش و مضطر ميشوم
رو به رويت لال و گمراه و حزين
ميدهم از دست من دامان صبر
از تب لبخندههاي دلنشين
هيچ نقصانت نميبينم به چشم
نور ريزد از لطافت روي تو
شهد گفتاري چه گويم در مثل
در دلم چون بوتهاي خودروي تو
در طلوع بخت خندانت شريك
شادي و غمهايِ پي اندر پيام
غايب و حاضر به هر جا دايماً
بي تو بيآرام من از خود نيم
ميروم از خود ايا ثابت قدم
چون ببينم تمكين و آرام تو
كي تو آتش ميشوي بر قلب من
چون كه بينم جلوههاي شام تو
رفته از من عقل و هُش همراه تو
ره به ره از چيز خود گم ميشوم
رشك ناهنجار دامن گير من
او چو آتش من چو هيزم ميشوم
رخنه بنمايد تن و جان مرا
از چه آن پيمانههاي بي حساب
گنج پر احياي اندر زندگي
خوانم و آموزمت هم چو كتاب
التجا
فرشتهها سبق دهيد
قلم مرا ورق دهيد
به دست پردعايتان
روي مرا شفق دهيد
فرشتهها گذر كنيد
به حال من نظر كنيد
دو چشم خيره گشتهام
به نور شعلهور كنيد
فرشتههاي رهگذر
مرا شويد همسفر
به خانهي خدا بريد
به تخت و تاج شعلهور
مرا به ملك با نياز
به شهر روزه و نماز
به باغ حوريان بريد
چو اختران پرگداز
مرا بجو
مرا شناس با دل بزرگ خود
مرا به كام جاودان خود بخواه
به صد زبان اگر چه سنگ ميزنند
به چشم بد كنند اگر مرا نگاه
مرا شناس يك نگار مهوشي
بجو مرا تو از شرار آتشي
ز شاخهي درخت پر ثمر بجو
چو رودها چو موجهاي سركشي
به كام عشق رو نشان توانيم
نشان به روي تخت نوجوانيم
به سن سي مرا به كام دل بجو
مرا شناس مهر و مهربانيم
من آن زنم كه بين شب كنم سفر
به ماه و بر ستارهها كنم نظر
تو را بپرسم از خدا به التجا
به كشف آرزوي خود نهاده سر
ده سينه
خوردهام آب تو را اي ده سينه
همچو شير از سينهي مادر به لذت
دوست ميدارم تو را مانند مادر
هم چو فرزندت كنم يك عمر عزت
دختري آزادهاي دل دادهات من
بخت سبزم از بهاران تو سبزيد
لالهي روي من از مهر تو بشكفت
موي من از آب باران تو سبزيد
موج زيبايي
لبان گرم و تبدار تو را اي مرد آتش طبع
شبي از خلوتي پرسيدم و از باد صحرايي
چو يك محبوبهي دلخواه آغوش هوس بودم
به يادت مغچه(شكوفه) بستم پر شدم از موج زيبايي1
1- اين سروده خطاب به يكي از رجال سياسي و فرهنگي ايران قرائت شد و صد دلار هديه دريافت كرد.
* * *
مرا مقبول اماي(ايماي) چشمكانت
چو هستم عندليب لامكانت
اگر ميپرسي از من بوسهاي تر
بهاي بوسهام از نرخ جانت
* * *
منم آشفتهتر از برگ سنبل
به كنج سينهام آشوب بلبل
چو افتاده ميان دفتر عشق
شدم من قطره شبنم خاطر گل
* * *
رسد روزي اگر چه من بميرم
قصاص جان خود از تو بگيرم
تواني وقت مرگم بوسهام بخش
زبانت را به دندان دستگيرم
* * *
يك بيوطن بلبل سرگشته منم
خواهان وطن گشته و برگشته منم
اين بيوطن غريب با سنگ زنيد
كان نخل پر ميوهي خمگشته منم
تمنا
خيالاً شورش انگيزم
ندا از غيب برآويزم
شوم من قطره اشك از ديدهات ريزم
ميان يك چمن گلسبزههاي شعر ناتكرار
به سر خيزم
چو باران در بر و دوشت
به چشمان نكويت
بر لب نوشت
بخوانم شعرهاي عاشقانه
- شرمين و آهسته - در گوشت
ببينم تا كه تمكينت
سكونتهاي خاموشت
ز خود رفتم
ايا اي قبلهگاهم
ناله و آهم
قسم بر جان مسكينم
كه نيكويم
گل خوشروي خودرويم
بسا هم صيد دلجويم
چو آهويم
نگاهي كن تو بر سويم
كه باشد شرم در رويم
تمامت كن دلم را
قدرت يزدان يكتا را
لبان بيتخوانم را
دل با عشق يكتا را
كه شايد سخت سرشار است و بي همتاست
خدا يكتاست
اين زيبا است
به رمز موجهايي پر اميدم
پرم از جولان
و يا آن سان
به پاكيم كشان و رازدانم شو
فرايم آ و هم چون يك نسيم نوبهار
آغوش خود بگشا
بيمارم
فدايي باش كه روزي دير خواهد شد
به مثل خندهي خورشيد عالمتاب
سويت رخ نما هستم
چو كبك جنگي مستم
چو ماهي طلايم
انتظاري هست
بنشسته
كشم من انتظاريها
نيايي بشكني اميد
بپرهيزم من از تو
و شايد ترك خواهم كرد دنيا را
و شايد درد خواهم شد
تمنا ميكنم اين لحظه را
بر تو عزيز من
عجايب لذت و داراييهايت پخش خواهد كرد
ميان گلشن شعر عجم خوشبخت خواهي شد
داخل جنّت
نميميري تو هرگز
من و تو باز در شكلي كه ميخواهيم
بياساييم
ميان اين تخيل شعر تقوا دار عالي سير خواهيم كرد
تو را از گوشهي باغ بهشت شعر ميجويم
سما را سير خواهم كرد
به بال تو
تو را من بال خوشپرواز ميخواهم
كه تا محزون به سوي آسمان
چون ابر شيري بال بگشايي
نيآرامي
چو ابري نو بهاران
غرّش انگيزي و بستيزي
Zn_dargahi@yahoo.com