يکشنبه 26 مرداد 1399-0:21
نوشته هایی برای زندهیاد «قاسمعلی ایرانمنش»حال من را همچنان از باد سرگردان بپرس
5 یادداشت و دلنوشته به مناسبت درگذشت استاد قاسمعلی ایرانمنش
مازندنومه، سرویس اجتماعی:
نخست: محمدرضا خورشیدی پاجی، فعال فرهنگی
ایران منش حذف شدنی نیست
پرنده ای که
در آن اوج
می پَرَد به شتاب
درین غروبِ پُر از بدگمانی و تشویش
نشانه هایی از آواز و روشنایی را
گرفته است به منقار و می بَرَد با خویش. (شفیعی کدکنی)
به جهت دوستی قریب به سه دهه بسنده می کنم به اینکه: ایران منش یعنی مرد فرصت ها، یعنی خود را سپر بلا قراردادن، یعنی مبدع نمادهای پایدار و ماندگار، یعنی ریسک پذیری علمی و عملی، یعنی درایت به شدن ها و اقدام ها، یعنی قله دوفازای عراق، مقاومت افسانه ای در محاصره دشمن و برف سهمگین بی غذا و آب، یعنی طراح و مدیر اجرایی کانون های شهید فهمیده، شهید آوینی، شهید طوسی، یعنی تابستان شاد ساری ، یعنی گروه فرهنگی مطهری، یعنی بنیاد تبری، یعنی اردوگاه جوارم سوادکوه، یعنی موزه بومی و محلی روستای اساس، یعنی تپه نارنج باغ نکا، یعنی مبدع المپیاد ورزشی و درسی، یعنی زنگ تابستان، یعنی مجتمع تفریحی سد سلیمان تنگه، و یعنی کار فرهنگی ماندگار.
ایران منش مرد عمل، ایثار و سیاست و فرهنگ، با سابقه ای چهل ساله در عرصه های برنامه ریزی، اجرایی و فرهنگی و گردشکری حذف شدنی نیست؛ چون اخلاص و پاکدستی داشت. او از خود و خانواده و مطامع شخصی گذشت و برای مردم کارکرد، بدون زیر پا گذاشتن اخلاق و وجدان و ذره ای چشمداشت به بیت المال.
ایران منش بسان زنبور عسل است که شهد شیرین خدماتش برای مردم هویدا اما برای کرکسان و عاری از وجدان، ترسناک و مزاحم خواهد بود.
و اگرچه از شب طوفان و سرمای دی دیوانه،
اینک
یاد می آرند در صبح بهاران
نسترن ها
زیر باران
دوم: دکتر رضاستاری، عضو هیات علمی دانشگاه مازندران
در رثای دوست
اتفاق
افتاد.
آن سان که برگ
"آن اتفاق زرد"
می افتد
افتاد.
آن سان که مرگ
آن -اتفاق سرد-
می افتد.
اما؛
او سبز بود و گرم
که افتاد.
دوست یکدله و روشنضمیرمان، زندهیاد قاسم ایرانمنش، آزاده بود و همواره از آزادگیاش نگاهبانی کرد. خم نشد. خشم نگرفت. اگرچه از برخی بیمهریها دلشکسته بود، بدزبانی و ترشرویی نکرد. بددلی نداشت و گویی همیشه از چیزی در درونش مراقبت میکرد. خود را چنان که بود مینمود و این راستنمونی البته برای برخی خوشایند نبود.
حقاش از زندگی بیش از این بود که روزگار ناهموار به منّت و محنت در کفاش نهاد.
در شبنشینیهای دوستانهی دو نفرهای که گاهی ساعتها طول میکشید، میدیدم که تصویر مرگ برایش نرم شده است و هراسی از آن ندارد.
در میان گونه گونه مرگها
تلختر مرگی ست، مرگ برگها
زان که در هنگامهی اوج و هبوط
تلخی مرگست با شرم سقوط
وز دگر سو، خوشترین مرگ جهان
-زانچه بینی، آشکارا و نهان-
رو به بالا و ز پستیها رها
خوشترین مرگیست، مرگ شعلهها
حالا که رفتهای/ پرندهای آمده است/ در حوالی همین باغ روبرو/ هیچ نمیخواند/ فقط میگوید/ کو کو؟!
درگذشت این دوست نازنین، خادم خاموش فرهنگ و هنر بر خانواده و دوستان تسلیت و یادش گرامی!
سوم: دکتر شعبان بزرگی، جامعه شناس حوزه فرهنگ
مرگ به مثابه یک نهاد
فرآیند جامعه پذیری امری ناتمام است.
انسان ها گاهی حتی پس از مرگشان، بی آنکه به صورت فیزیکال در جامعه حضور داشته باشند به حیاتشان ادامه می دهند و از این رو حتی مرگ هم نمی تواند آنها را تمام کند.
در طی روزهای گذشته، بسیاری از فرزندان فرهنگ دوست مازندران، یکی از فعالترین معابر فکری، فرهنگی و عملیاتی خود را از دست داده اند.
"قاسمعلی ایرانمنش" از یک خاصیت ویژه در نامگذاری و هویت بخشی به پدیده های اجتماعی و در دنباله آن رمز و رازهای اسطوره ای فرهنگ مازندران و ایران برخوردار بود.
یکی از نادرترین مجموعه های اصیل بوم گردی مازندران در دستان این "پیرِ فرهنگ مازندران" سر و شکل گرفت....
تشییع تاریخی قاسمعلی ایرانمنش در دل کرونا، آنقدر حکیمانه و سازمان پذیر برگزار شد که گویی خود، همچون همیشه، راسا اقدام به چنین برنامه شکوهمندی کرده است.
باران می بارید اما پیرزنان روستای "اساس" از آسمانش بیشتر گریستند.
در جمعیتی که غرق گریستن و باران بود؛ شیون مادران، شکوه عکاسان و رفاقت دوستان هم فایده نکرد و خاک، این گرسنه ترین فاعل تاریخ، دهان باز کرده بود.
یاد او و نام های درخشانی که خود را پس از مرگ ادامه می دهند تا همیشه خرم باد....
چهارم: بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کلثوم فلاحی، خبرنگار مازندنومه
مرگ در باور ما اگرچه دور است اما همان اندازه به ما نزدیک است، تا دیروز فکر نمیکردیم قاسمعلی ایرانمنش به همین زودی تنهایمان بگذارد.
ایرانمنش اگرچه چهره زخمخورده سیاسی بود اما بال قوی فرهنگی داشت که پس از کنار گذاشتن سیاست، با همان بال اوج گرفت و در اوج، رستگار شد.
گلایههای مشترک داشتیم از برخی دوستان که البته تا لحظه نگارش این متن، هنوز پیام تسلیتی صادر نکردهاند.
سال ۹۷ بود که به مناسبت هفته دفاع مقدس، سراغش را گرفتم تا مصاحبهای کنیم، حتما ایرانمنش گفتههای بهتری داشت نسبت به کسانی که از جنگ، اوهام و خیال تعریف میکنند.
روزهای آخر شهریور بود، در حاشیه شهر پیدایش کردم، مدرسه فرزانگان در ابتدای جنگل زرینآباد. همانجا که همسرش مدیر مدرسه بود و مدرسه آماده میشد تا پذیرای آیین بازگشایی مهر باشد و ایرانمنش این متفکر عرصه فرهنگ، مشغول آمادهسازی مدرسه و کمک به همسرش بود.
وقتی شروع به صحبت کردیم ابتدا از مصاحبه امتناع کرد، گفت"ولش کن، جنگ چیه، الان من حرف بزنم فکر میکنن دنبال چیزی هستم، تا حالا حرف نزدم بذار از این به بعدم چیزی نگم".
اصرار کردم که نسل من پذیرای برخی صحبتها از جنگ نیست، بین همنسلان من و شما به دلیل واقعی نبودن برخی تعاریف از جنگ، فاصله عمیق افتاده و اگر شما هم صحبت نکنید و برخی حقایق را نگویید این فاصله روز به روز بیشتر میشود و شما متهم هستید که جنگی راه انداختهاید که پایانی نداشته است.
دوباره گلایه کرد، "آخه جای من اینجاست؟ مدرسه آماده کنم؟ من میتونم کلی دانشآموز نخبه پرورش بدم پر از ایده و خلاق، اما به خاطر من، همسرم هم نمیتونه پست بگیره، شده مدیر این مدرسه، بیخیال، بیا درباره گردشگری حرف بزنیم".
دوباره اصرار کردم که به خاطر جنگ، فرزندانی بیپدر شدهاند و زنانی بیشوهر، مردانی بیفرزند، بیایید و از اتفاقاتی بگویید که واقعا در جنگ اتفاق افتاد. قانع شد و پاسخ داد.
در مظلومیت ایرانمنش همین بس که تا لحظه نگارش اینمتن، کانال اطلاعرسانی آموزش و پرورش مازندران در واتساپ نه خطی تسلیت برای درگذشت این معلم وارسته منتشر کرده و نه پیامی برای همسرش که از خانواده آموزش و پرورش است.
با وجود همه تنگنظریها، ایرانمنش خانه در قلبهای بسیاری داشت و گواه این مدعا، پیامها و پستهای متعددی در فضای مجازی است که جز به خوبی یاد نمیکنند.
ایرانمنش بر خلاف مسئولان مدعی، نه در شعار بلکه در عمل، برای شکوفایی نسل نوجوان، برنامهریزی داشت و روزهای خود را با آنها سپری میکرد، دانشآموزانی که به قول ایرانمنش، بسیار باهوش، پر از ایدههای خلاقانه و مبتکر بودند.
پنجم: حال من را همچنان از باد سرگردان بپرس
علی صادقی، سردبیر مازندنومه
برای قاسم عزیز ایرانمنش:
همیشه به قاسم می گفتم با این دیابت وحشتناکی که داری، کمی تحرک برایت لازم است. پارسال که یکی از دوستان باشگاهی را در ساری راه اندازی کرد، هرچه به او اصرار کردیم نیامد.
این اواخر مهمترین تعلق خاطرش، گذران هفته ای چند روز در اقامتگاه بومگردی خودش در زادگاهش –اساس سوادکوه- بود؛ هرچند کرونا فعالیت آن را متوقف کرده بود، ولی سراغ قاسم را می خواستی بگیری باید در اساس پیدایش می کردی.
پس از چند دهه فعالیت سیاسی پاک و اخلاق مدارانه، او تصمیم گرفته بود به دور از هیاهوی شهر و سیاست، هوای فرهنگ را بیشتر داشته باشد. حتی چندسال پیش مدرک کارشناسی ارشد برنامه ریزی توریسم را هم گرفته بود.
رفاقت و آشنایی هردوی ما با دکتر علی کریمی مله، زمینه ساز آشنایی نزدیک من و قاسم ایرانمنش شد و سال ها منظم با یکدیگر درارتباط بودیم.
در دوره های دوستانه مان، قاسم مهارت آشپزی اش را به رخ می کشید و آشی می پخت بی نظیر. مطمئنم من و دوستانم دلمان برای آش قاسمپز و البته تهچین هایش تنگ خواهد شد.
او فعال سیاسی اصلاح طلب مرکز استان بود؛ بی ادعا، پاکدست، تحلیلگر، اخلاقمدار، جسور، آزاده، منطقی، خالص و دارای ایده و خلاقیت بی انتها.
مغز متفکر بسیاری از ستادهای انتخاباتی اصلاح طلبها و نویسنده و طراح بسیاری از بیانیه ها و مواضع سیاسی دهه های اخیر ساری،سوادکوه و... همو بود.
اصلاح طلبان بدون قاسم چیزی کم داشتند، خوش فکر و خلاق بود. کنار این ها فرهنگ مدار هم بود. او به همان اندازه که با چهره های سیاسی نزدیک بود و به آن ها مشاوره و فکر می داد، با چهره های فرهنگی و هنری برجسته استان نیز نشست و برخاست داشت. بنیاد فرهنگی تبری را شکل داد وچند سال سررسیدهای بومی مازندران را در هیات کتابی پرمحتوا انتشار داد.
او پایهگذار نشست های بومی چله شو است که 15 سال است به مناسبت شب یلدا با حضور اهالی موسیقی و شعر برگزار می شود.
در زمان فرمانداری احمد حسین زادگان در ساری در تابستان 1395 او حدود 70 برنامه فرهنگی و هنری را در قالب «تابستان شاد» طراحی، مدیریت و اجرا کرد.
ایرانمنش در آخرین کارهای خود، طرح گنجه را پیگیری میکرد که ایجاد کتابخانه در مراکز بومگردی بود.
در اندیشه این فعال سیاسی-فرهنگی خوشنام، نوجوانان و جوان ها جایگاه ویژه ای داشتند و همیشه کار با دانش آموزان را دوست داشت و در پی کادرسازی و توانمندسازی نیروهای جوان و نوجوان بود. به همین دلیل کار در کانون شهید آوینی را پذیرفته بود تا نزدیکتر با دانش آموزان ارتباط داشته باشد.
برخی تنگ نظریها و کج فهمیها مانع از این شد که قاسم را در جایگاه اداری و سمت های مدیریتی ببینیم، از مخالفت با شهردار شدنش در پل سفید گرفته تا حتی مسئولیت همین کانون دانش آموزی و جاهای دیگر. او اما هیچگاه گله ای نکرد، مرعوب و سست نشد و آرام و مقتدر، کار خود را پیش برد.
ایرانمنش سه بار به جبهه اعزام شد و با سردار شهید کمیل (پرویز) ایمانی رفیق، همکلاس، هممحلهای و یارغار بود، اما هیچ وقت ادعایی در این زمینه نداشت و طلبکار کسی نبود.
خاطره های زیبایی از جنگ داشت. درباره شهید قربانعلی یوسفی –شهید اهل قائمشهر- می گفت: «حدود پنج روز قبل از شهادتش یک شب که با هم برای مراقبت از حمله شیمیایی نگهبانی میدادیم، شهید یوسفی گفت: شب قبل خواب دیدم عراق تک میزند و ما در محاصره قرار میگیریم، من شهید میشوم ولی برای شما اتفاقی نمیافتد ... همه مسائلی که آن شهید برایم تعریف کرده بود اتفاق افتاد، این شهید ترکش خورد و من او را روی زانوانم گرفتم. وقتی آخرین نفسها را میکشید یاد خوابش افتادم.»
ایرانمنش از جنگ منفعتی طلب نکرد. او اصلاً نمی دانست پرونده های اعزام به جبهه اش کجاست! می گفت: «کار کردن برای وطن، لذتی همراه با غرور دارد که آدمی در درون خود به آن میبالد، من در راستای دوست داشتن وطن، مدارک جبههام را جایی ارائه ندادم. اگر خدمت کردیم پس چه منتی است، چنانچه دستمزدش را گرفتیم دیگر افتخاری ندارد، اگر قرار باشد حضور در عرصههای دفاع مقدس را معامله کنیم، سرباز وطن نیستیم.»
خیلی ها سر سفره او نشسته اند. از صغیر تا کبیر. بیشتر از سیاست، زندگی اش با کار فرهنگی درهم شده بود. دختر بزرگش می گفت که از خانه شخصی شان در حد یک فرهنگسرا کار می کشید.
بیشتر از سه دهه در بخش های مختلف فرهنگی مشغول فعالیت بود. پایه گذاری کانون های فرهنگی و تربیتی و هنری در سوادکوه و نکا و ساری، معاونت دانشجویی دانشکده امام محمد باقرساری، سردبیری ماهنامه دانش آموزی وارش، فعالیت در شورای فرهنگ عامه و حوزه های مختلف بومی ومحلی مازندران، فعالیت های بی شمار حوزه گردشگری از جمله مدیریت مجتمع تفریحی و سیاحتی سلیمان تنگه(دهکده آرامش) و موزه بومی محلی سی تک و برپایی اقامتگاه گردشگری از جمله این فعالیت هاست.
غیر از سررسیدهای تبری، او در راستای تقویت نگرش محیط زیستی«سالنامه تخصصی زمین» را تهیه و تولید کرد و نیزیک تشکل زیست محیطی بنام «زمین» و یک تشکل دیگر را با عنوان «فرزندان دریا» شکل داد.
کرونا دیدارها و دوره های منظم ما را دچار وقفه کرد. چند روز پیش به او تلفن کردم و نیم ساعتی با هم گپ زدیم و شوخی کردیم و خندیدیم. باز هم اساس بود. گفتم گردشگر که نداری، چرا همیشه آن بالایی؟ می گفت: «مشتریانم زنگ می زنند، اما من به دلیل کرونا پذیرش نمی کنم. به آن ها گفتم بعد از کرونا، یک شب اقامت رایگان به شما خواهم داد.» و چه ذوقی می کرد که به همین زودی مشتریان پروپاقرصی برای اقامتگاهش پیدا کرده. من مطمئنم اگر قاسم می ماند این مکان را در استانداردهای بزرگتر و ملی معرفی می کرد.
قاسم ایرانمنش فروردین امسال 54 ساله شده و حالا برای رفتنش زود بود، خیلی زود.
حال من را همچنان از باد سرگردان بپرس
چشم هایم را از آشوب شب باران بپرس (بیت اول یک غزل تازه از دوست شاعرم شعبان کرمدخت)