پنجشنبه 24 اسفند 1402-9:30

چون چراغ، در تاریکی

دیدار با ناصرفخر سلطانی در سوادکوه/ هوا سرد است و برفی نرم نرمک و یک ریز می¬بارد. گرم و روشنم از درون! شب دارد می‌رسد و می اندیشم که با «چراغی به دست و چراغی در برابرم – به جنگ سیاهی می روم!» رها و سبک گام بر می دارم و هوای آن خانه وحرف هایش چون موسیقی نرم و زیبایی، برجان ودل می نشیند.   


مازندنومه، بیژن هنری‌کار: درنخستین روزهای سرد بهمن سال 1401 بود که خبر جان باختن بانویی سوئیسی را در حادثۀ تصادف با وانت نیسانی در «پل سفید» مازندران، همراه اندکی از شرح ساده و انسانی زندگی اش شنیدم.

با دوستان درآیین نکوداشت او در پل سفید حاضر شدم و با همسرش ناصر فخر سلطانی آشنایی یافتم؛ مردی کوتاه قامت وکم جثه با آرزوهایی بلند و روشن. در گفت و گو با او، نکته هایی درخود درنگ دیدم.

نخستین دیدار نزدیک‌مان در پنجمین روز اسفند، اندکی پس از درگذشت همسرش بود. دیدم که پیر است، اما جانی جوان دارد. وقتی از همسرش پرسیدم، خیره به خاطره هایی دور ونزدیک، اندکی خاموش شد وگفت: شصت سال با هم زندگی کردیم. از هم آموختیم. نگاهی کمابیش همسان داشتیم واز پنجره ای نزدیک به هم جهان را می دیدیم. او انسان مهربان و شگفتی بود!

نگاهش می¬کنم؛ او خود نیز انسانی ساده و شگفت می نماید. در جست وجوی ریشه ها می گویم: از خودتان بگویید.

انگار که به دور دست ها بنگرد، می گوید : چه بگویم؟ هرکه زندگانی ویژۀ خود را دارد. چون ابرام و نگاه پرسشگرم را می بیند، ادامه می دهد : زادۀ 1316، از مادری کُجوری و پدری همدانی الاصل هستم. نامم در شناسنامه غلام علی بود که آن را به ناصر برگرداندم. مادرم از خانوادۀ سلطانی های کُجور بود. پس از این که رضاشاه املاک شان را گرفت، پدرش دِق کرد و مُرد. او را در نوجوانی شوهر دادند. از آن ازدواج دو دختر به جهان آورد. ناچار در 30 سالگی، با از دست دادن همسر، همراه آن دو دختر کوچک، به تهران نزد دایی طلافروش نیکوکارش آمد و با کمک او پشت بازار سید نصرالدین جای گرفت .

مردی که بعدها، از بازی روزگار پدرم شد، متولی امام زاده حسن تهران بود. اودر 70 سالگی به هوس تجدید فراش افتاد و با مادر 35 ساله ام ازدواج کرد. مادرم میل به این پیوند نداشت . اما نزدیکانش او را بر انگیختند که دست کم سرپرستی ات را در می گیرد ونامش برتو می ماند. او نیز ناچار تن داد. اما به امام زاده حسن نرفت.  لابد سخت بود رفتن به جایی که فرزند نخستِ آن تازه شُوی ، از او مِهتَر بود. دختر بزرگش، در 13-14 سالگی شوهر کرد ودر همان تهران ماند. اما سرنوشت دختر کوچکی که بعدها شد خواهرمادری ام، غم انگیز بود. چون دو سه سالی پیش¬از به دنیا آمدن او، دختری دیگر زاده شده ومُرده بود. شناسنامۀ همان مُرده می رسد به او.

به این ترتیب وقت تولد می شود 3 ساله! چهار پنج سال بعد هم او را می فرستند به ملاخانه و مکتب. اما چون از چیزی سر در نمی آورد، دلزده می شود از هر چه درس ومشق وکتاب . در نتیجه سواد چندانی نیاموخت . از دو ازدواجش صاحب دو فرزند پسر و دختر شد. همه عمر در تلاش معاش بود. باری، مادر برای این پیر پدرِ 70 ساله ، پسری به جهان آورد که من باشم.

اونام این پسر را در حاشیه قرآنش می نویسد: غلام علی. پس از من هم برادری به دنیا آمد که یاد و خاطره اش، چون داغ بر دلم حکاکی شده است. پدرم میرزا یحیی، ملای بی عمامه بود. اما عبایی به دوش می انداخت و سواد قرآنی داشت. او متولی امام زاده حسن، روستایی در جنوب تهران، بود و زمین های زراعی این امام زاده را با یک گاوداری بزرگ و موقوفات دیگرش اداره می کرد. آن وقت ها امام زاده حسن، با کیا و بیا و رونق فراوان، پناهگاه و ملجاء مردم تهران، در حدود سه راه آذری به بعد بود.

*داغ یک خاطره

هیچ گاه یادم نمی رود آن روزی را که برادر کوچکم بیمار شد. مادرم با نسخۀ توی دستش، ما را به امام زاده حسن برد . پدر دیگر نایی نداشت و نابرادری ام حاج حسن ، صاحب اختیار و یکه تاز میدان شده بود. همراه مادر وارد حیاط بزرگی با چند درب و سگ هایی شدیم که پارس کنان به پیشوازمان آمدند. آن نابرادر، ما را در اتاقی کوچک و سرد پذیرفت. نسخه ای را که مادر به او داد، پاره کرد ریخت زمین وگفت : ورثه بی ورثه ، ما ورثه نمی خواهیم. من کما بیش هفت ساله بودم و برادر کوچک بیمارم سه چهار ساله...  (خاموش می شود و با بغض زمزمه می کند) در‌¬¬¬زیست شناسی، مبحثی داریم به اسم رزیلینس Resilince که تاب آوری در دشواری ها را بررسی می کند و همین تاب¬آوری و تطابق با محیط و شرایط است که آن موجود را قوی می¬کند برای بقا . رزیلینس من نیز، از آن جا آغاز شد و مرا همراه فراز ونشیب های دیگر، کرد ناصر فخر سلطانی امروز.

اما آن نقطه، داغِ آغازِ «شدن»ام بود. آن دم که من پاره شدنِ نسخۀ برادرَکَم را دیدم که اندکی دیگر، بر اثر بی دارویی مُرد، پلۀ نخست شخصیت وجودی ام شکل گرفت. صدای جِر خوردنِ آن نسخه،  پس از 80 سال ، هنوز در گوش جان من است. آن کودکِ بی گناه کشته شده، آن پدر پولدار بی اقتدار، آن حاج حسن نابرادر، آن مادری که چشمش آب سیاه آورد بود و من دستش  را در همان خردسالی می گرفتم و چون نابینایان به بیمارستان فارابی می بردم، در واقع مرا شکل دادند و مرد کوچکِ خانه ام کردند.

جیرۀ ماهانه ای که به ما می¬دادند، 60 تومن بود و من برای گرفتن آن، باید هر ماه به امام زاده حسن می رفتم. آن هم از حاج حسنی که هر گاه حال نداشت یا دلش نمی خواست، می گفت برو هفته دیگر بیا! نابرادری کوچک تری هم داشتم که ناظم مدرسه شده بود. اما زود فهمید که از ناظمی چیزی در نمی آید . این بود که پس از مرگ پدر ، چون سواد داشت و روضه خوانی هم بلد بود، آمد ور دست همین حاج حسن بی سواد، و نان خور مقیم حریم حرم امام زاده حسن شد. یک پسر عمویی هم بود که آمد وشد کفشدار آن جا. به این ترتیب، درآمدهای خانوادگی، به شکل عادلانه تری تقسیم می شد .

میان این اوضاع نا به سامان، پدر افتاد و مُرد. کار پیچیده تر شد. مادرهم ، با رایزنی اطرافیان، گامی گرفت برای به دست آوردن حق خود و بچه هایش. با یکی از شازده های قجری که نسبتی سببی با ما داشت و کسانی را در عدلیه می¬شناخت، حرف زد، او هم پذیرفت که کار‌‌‌‌‌‌‌‌‌را پیگیری کند. اما چون دیدآن طرف، سُنبه پرزورتروچرب تر است، سوی ما را رها کرد و پس از دیداری¬ با حاج حسن، دیگر پیِ کار را نگرفت.

*حال و روز مادر

زنی تنها مانده وکم بینا، با جوانه دختری رنجور و پسرکی در نخستین سال های دبستان، پس از نیرنگ و ریای آن وکیل ناجوانمرد، دراوج درماندگی وناتوانی چه می توانست بکند؟ هیچ، تنها کمکِ آن دایی بزرگوار بود ونیز همراهی شوهر خواهرِ آگاه واهل درد، که اندکی به زندگی مان سامان می داد. شوهر خواهرم؛ آقا محسن کیاستی، یک کارگاه تراشکاری داشت در دروازه قزوین با چند کارگر. من کم کم بزرگ می شدم وتابستان ها در کارگاه تراشکاری او کار می¬کردم و اندکی از خرج زندگی وتحصیل خود را به دست می آوردم.

آن نابرادرها، همه بازماندۀ پدر را با کاغذ ومدرک های قانونی نما، به نام خود کرده و یک چیزهایی را هم از بین برده بودند. من با وجود همه تلخی ها و دشواری ها، خوب و درست درس می خواندم. این درس خواندن، تنها راه نجاتم بود. در سال آخرتحصیلی، به دبیرستان فرانسوی رازی رفتم و از آن جا دیپلم گرفتم.

رازی، دبیرستان خوب ومنظمی بود، آموزگاران و شیوۀ آموزش فرانسوی داشت. فرح دیبا هم در همین جا درس خوانده بود. پس از پایان دبیرستان، در همان روستای امام زاده حسن، آموزگار شدم و در پی گرفتن حقِ خود از خانوادۀ پدری بر آمدم. خیلی ها گفتند نمی شود، آن ها رشوه داده و همۀ مدارک را از بین برده اند. اما من ناامید نشدم و ایستادم.

یک شیخ آقا رضای ملک را می شناختم که در دادگستری آشنایانی داشت. با آن ها که حرف زد، گفتند از راه قانونی نمی شود کاری کرد، اما اگر به طریقی پای شان به دادگستری کشیده شود، شاید بتوان راهی گشود. من هم شکایت کردم، اما آن ها به جلسه دادگاه نیامدند. دوستی به نام عباس صاحبی داشتم که شوهر دختر خاله ام بود،  او مرا با دوچرخه اش، به امام زاده حسن برد.

ایستادم دم درگاوداری و ظرف های شیر گاوهایی که دوشیده بودند و می خواستند برای فروش به شهر ببرند، ریختم روی خاک و گفتم: تا حقم را ندهید، نمی¬گذارم شیری از این جا برود. هیاهویی شد و مردم روستا که مرا می شناختند در جریان مسائل بودند، به برادرها گفتند که حق دارد این پسر،  همین طوری هم که نمی شود، باید حقش را بدهید. آن پسرعموی کفشدار امام زاده، که انگار کمی عاقل تر بود، با آن ها حرف زد وگفت من تضمین می کنم که ماهی 600 تومان بدهیم به شما. این برابر دو ماه حقوق آموزگاری من بود. حالا 1336 یا 37 است برابر 1957-58 میلادی.

چهار پنج سالی از کودتا می گذرد و من حالم چندان خوش نیست. می خواهم بروم اروپا و درس بخوانم. خلاصه با همین وعدۀ ماهی 600 تومن، چون زبان فرانسه ام خوب بود، در تابستان سال 1338 راهی سوئیس شدم. دو تا از همکلاسی‌های‌مان ، پیش-تررفته بودند سوئیس. یکی از آن ها که می¬خواست پزشکی بخواند، نام مرا هم درهمین رشته نوشت. رسیدم به آن جا؛ منِ جوانِ کودتا زدۀ سرکوب شده، و دیدم چقدر فرق دارد اوضاع آن با کشورم. به هر حال مشغول درس خواندن در رشتۀ پزشکی شدم.

*گوشه‌های دیگر زندگی 

    من از کودکی ، با گوشت و پوست و خونم، بیدادگری و ستم را لمس کردم. همین تصویرهای¬کوتاه وفشردۀ زندگی ام، نشان می دهد که چه می کشیدم. آن برادرکشته شده، آن مادر کم بینا، آن نابرادرها و ... هنوز در دلم پرسه می زنند و قلبم را فشار می دهند. همیشه دلم می‌خواست راهی بجویم برای گریز از بیدادگری در این سرزمینی که اگر بر مداری درست بگردد، بهشت می‌شود.

از نوجوانی افتادم به روزنامه و کتاب خوانی، آن داماد تراشکار مان، انسان آگاه و بیداری بود. هر روز «باختر امروز» دکتر فاطمی را می خرید و می خواند. شاید سواد چندانی نداشت، اما دوستدار میهن خود و دکتر محمد مصدق بود. من هم آرام آرام به این سو کشیده شدم. یکی از کسانی که تاثیر جدی بر زندگی و راه آینده ام گذاشت، دکتر مصدق بود؛ پیشوای پاکی که در اندوه نجات و سربلندی ایران، اندک اندک جان باخت. همان روزها به ملی خواهان پیوستم. درخیابان اعلامیه پخش می کردیم و به راه پیمایی می رفتیم. اما این همه، دولت مستعجل بود و کودتای 28 مرداد 32، همۀ آن دستاوردها را در تاریکی فرو برد. هنگام کودتا من 16 ساله بودم. آن آشوب های پایتخت را، با عربده کشی¬های شعبان بی مُخ و اوباش وروسپیان دور و برش، با چشم های خود، برسر چهارراه کاخ تهران می¬دیدم و اشک می¬ریختم.

بُغضی در گلویم گیر کرده از آن لحظه¬ها که هنوز هم نرفته است. البته پس از کودتا هم، ما در بخش دانش آموزی نهضت مقاومت ملی فعالیت می کردیم و دکتر پیمان مسئول ما بود. یک بار هم بازداشت شدم با اعلامیه، که شلاقی خوردیم و رهامان کردند. به هرحال وقتی هم که رفتیم سوئیس، خاموش نماندم و به کنفدراسیون دانشجویان پیوستم در اعتراض به حکومت بیدادگر شاهنشاهی. سال 1340-41 برگشتم به ایران برای دیدار مادر وخانواده. مأمورِ سرِ مرز، یکی از دو کراواتی را که آورده بودم، در برابر نگاه حیرت زده ام برداشت برای خود و چشم حیرت زده ام را دوباره به این سرزمین عجایب روشن کرد!

وقتی به ایران آمدم، آن پسر عموی ضامنِ مواجبِ 600 تومنی ام، مرا با پسر و دختر و یکی از خواهر زاده هایم به سینما فرستاد. به خانه که رسیدم، مادر پرسید : چطور بود؟ گفتم چی؟ گفت همین دختر! تازه فهمیدم که سینما رفتن ما نقشه بود. گفتم نه مادر، من نمی¬خواهم ازدواج کنم. دوست دارم درس بخوانم. اما یک ماه پس از رسیدنم به سوئیس، آن مواجب بریده شد.

حالا دارم سال سوم پزشکی را می خوانم. مخارج شخصی و اجاره خانه و زندگی  دارم، در اوج مبارزات دانشجویی. دراین هنگامۀ دشوار، یک روز پلیس سوئیس به دانشکده آمد و به من گفت : شلوغ بازی در نیاور این جا، تازه با یک دختر سوئیسی آشنا شدی، پول هم که نداری. بهتر است که سرت را بیندازی پایین و درسَت را بخوانی! گفتم این مربوط به زندگی شخصی من و سرنوشت کشورم ایران است، ربطی به شما ندارد! به هرحال ساواکی ها و پلیس امنیت ایران که اوضاع دانشجویان ایرانی را رصد می کردن، به آن ها خبر داده بودند، فردای آن روز کاغذی به دستم رسید که باید تا 48 ساعت دیگر خاک سوئیس را ترک کنم.

*آشنایی با آزاده

(خاموش می شود و گویی با خود زمزمه می کند): پیدا شدن آزاده در جهانم، پس از آشنایی با اندیشه های دکتر مصدق، دومین اتفاق بزرگ زندگی¬ام بود. (سر راست می کند وخیره به چشم اندازهای دوردستِ خاطره می گوید): در سال سوم دانشکدۀ پزشکی بودم و شب ها در بیمارستان کشیک می دادم. معمولا دانشجوها و بهیارها چیزی  می آوردند و کنار هم می خوردند. به این بهیارها می گویند .practical nurse در سوئیس معمولا کسانی که پس از گرفتن دیپلم وارد رشتۀ پرستاری می شدند، کم بودند، خیلی ها با پایان دورۀ اول دبیرستان به آموزشگاه بهیاری می¬رفتند و در واقع کار عملی پرستاری را می¬آموختند.  اما دیپلمه ها به دانشگاه می رفتند. لیسانس می گرفتند و registered nurse می شدند.

مارسِل (آزاده) نیز، از همین گروه بود و هنگام استخدام  در بیمارستان مرکزی لوزان، قرار گذاشته بود که فقط روزها بیاید و شب ها کار نکند. اما آن سال، آنفولانزای سختی آمده بود در سوئیس و از او خواستند به شکل اضطراری، شب ها بیاید. این ¬نیز شاید از بختیاری ما بود و بازی های زمانه! چون اگر او، برابرِهمان قرارداد می آمد، شاید من او را هیچ گاه نمی دیدم. ولی انگار درآن لحظه ها، که درهایی پیاپی به رویم بسته می شد، دری دیگر گشاده شد و به روزگارم رنگی تازه زد! باری در یکی از همان شب ها که آزاده آمده و با خود دِسِر وخوراکی هم آورده بود، باهم از غذای او خوردیم و آشنا شدیم و همین آشنایی، به زندگی 60 سالۀ روشنی پیوند خورد .

*آزاده

نام اصلی اش مارِسل بود. او در 1939 میلادی/ 1318 خورشیدی، در بخش مودون، در نزدیکی شهر لوزان سوئیس به دنیا آمد. پدرش ژرژ، آسیابی داشت که در 10 سالگی او آتش گرفت. در این حادثه ، پیانویی که او سخت به آن دل بسته بود، سوخت. اگرچه اندکی پس از آن، مربی موسیقی¬اش، پیانویی برایش فراهم آورد. اما ردِّ آن سوختگی، تا پایان عمر با او ماند.

بسا که همین آتش بود که او را به این جا رساند که تو وقتی می سوزی، فرقی ندارد که کجایی و از چه رنگ ونژادی باشی؟ او عمیقا انسان بود و این جان مایه را در سرشت خود داشت. شاید آن آتش، سمت و سوی او را روشن تر کرد. نام آزاده را نیز من، بر پایۀ دریافتم از ویژگی های او برایش برگزیدم. او مصداق روشنِ آدمیزادی بود و رنج دیگران را خوب می فهمید.

این را باز هم توضیح خواهم داد. او پس از پایان دورۀ اول دبیرستان، برای دورۀ دوم، به لوزان در 25 کیلومتری زادگاهش رفت. پس از دیپلم هم رشتۀ پرستاری را آگاهانه، برای یاری ودستگیری مردم برگزید. ایرانی های اروپا، ازجهت اخلاقی چندان خوشنام نبودند. معمولا آشنا می شدند با دختران و پس از چندی رهاشان می کردند. آزاده آدمی جدی وموقر بود واین مسائل را بر نمی تابید.

پس¬از آشنایی¬مان، او با اندیشه هایم آشنا و با من هم سو شد. دانست  که عشقم ایران است. عشق به این سرزمین ومردم آن را، مصدق در جان ما کاشت و همین عشق، چراغ راه زندگی¬ام شد. این آدم، با همین وضعیت، مرا پذیرفت و پا به پایم در زندگی¬آمد. در درازای زندگی مان هم ثابت کرد که به ایران و مردم آن عشق می ورزد. خود از شیفتگان جدی مصدق شد که البته، پس از ملی شدن نفت در جهان آوازه ای بلند یافته بود. شاید آن تابلوی کوبلَنِ دکتر مصدق را، بالای پیانوی آزاده، در کتابخانۀ پایین دیده باشی. او خود تصویرش را نقاشی کرد و بافت . (کمی سکوت می کند و ادامه می دهد): داشتم می گفتم که اخطارِ ترکِ 48 ساعتۀ خاک سوئیس را به من داده بودند و اتاقی هم در آپارتمانی اجاره داشتم، که صاحب آن نیز، با توجه به تذکر پلیس به او، این را گوشزد کرد.

دوست دیگری هم در کنفدراسیون داشتم به نام علی شاکری که بعدها از همراهان بختیار شد، او در دانشگاه فیزیک می خواند وهمین اخطار را دریافت کرده بود. منتها فرقش با من این بود که او وضع مالی خانوادگی خوبی داشت وآپارتمانی اجاره کرده بود درلوزان، نه چون من که تنها اتاقی داشتم(با مکث ولبخندی کوتاه می گوید): من و آزاده جشن نامزدی مان را درآپارتمان او گرفتیم! پس از آن اخطار، من ناچار به آلمان رفتم. دوستان کنفدراسیون چون با خبر شدند از ماجرا، وکیلی سوئیسی گرفتند و پلیس سوئیس را در دادگاه محکوم کردند. پلیس از ما پوزش خواست و نامه ای از سفیر ایران به ما نشان داد که در آن با اشارۀ روشن به نام من وشاکری، گفته شده بود که گوش این دو نفر را بکشید.

من برآشفتم و گفتم: سفیر ایران چه کاره است¬ که به شما دستور بدهد؟! مگر شما کشور مستقلی نیستید؟ آن ها دوباره پوزش خواستند. این به این معنا بود که می توانستیم در سوئیس بمانیم و به درس مان ادامه بدهیم. اما من دیگر میلی به ماندن در آن سرزمین نداشتم .

*سفر به ایران

پس از نامزدی، تصمیم گرفتیم برای مراسم ازدواج به ایران بیاییم. و قرار شد که دراین سفر، 1500 نسخه ازنشریۀ« ایران آزاد»؛ اُرگان دانشجویان کنفدراسیون ومقداری بروشور، همراه نامه ای از آنان به دکتر مصدق را، پس از همایشی که درلوزان داشتند، با خود بیاوریم. من ماشینی خریده بودم از سوئیس به هزار فرانک، که در ایران بفروشیم. با توجه به شناختم از جامعۀ ایران، می دانستم که چمدان یک خانم اروپایی را بازدید نمی کنند. این بود که روزنامه ها و بروشورها را در چمدان آزاده جاسازی کردیم . نامۀ دکتر مصدق را هم خودش گذاشت در کیفش.

در استانبول بودیم که آزاده نیمه شب بیدار شد و گفت: من این روزنامه ها را نمی برم، چون اگر آن ها را بگیرند، تو را می¬کُشند! ولی نامۀ دکتر مصدق را می برم. نمی دانم شاید خوابی دیده و نگران شده بود. چیزی نگفتم، ولی رساندن آن امانت به دوستان برایم بسیار مهم بود. ناچار بدون آن که به آزاده بگویم، از دوستانی که در استانبول بودند، کمک خواستم. آن ها آمدند و چیزهایی را که بود، زیر روکش درهای ماشین طوری جاسازی کردند که هیچ پیدا نبود. به مرز بازرگان که رسیدیم، مأمور مرزبانی خیلی با احترام برخورد کرد. حتی وقتی گفتیم چمدان ها را بگردد، گفت بفرمایید، نیازی نیست. ماهم یک جعبه شکلات سوئیسی به او دادیم که به زور پذیرفت. برعکس آن مأمور که کراواتم را روی هوا زد! سپس با مهربانی گفت¬ این جا مهمان پذیر هم هست، اگر بخواهید شب بمانید. گفتم نه، خانم می¬خواهد زودتر برسد. با عجله¬ راه افتادیم نزدیک غروب که هوا داشت تاریک می¬شد، بنزین ماشین¬ته کشید وکمی ترسیدیم. ولی شانس آوردیم که یک ماشین انگلیسی آمدو 5-6 لیتر بنزین به ما فروخت و به راه ادامه دادیم.

دیگر شب شده بود و ما نزدیک ماکو در کاروان سرایی ماندیم. ماشین را هم بردیم تو. حالا من ازهول آن روزنامه ها، هِی دم به دم پا می شدم و نگاه می کردم به ماشین. آزاده با نگرانی پرسید: بی امنیت است این جا؟ گفتم نه، مراقب ماشینم! فردا که راه افتادیم، هوا گرم و آفتابی بود وآزاده خواست شیشۀ ماشین را پایین بکشد که نشد. داشت تلاش می کرد که گفتم فشار نده عزیزم، بازنمی شود! با تعجب نگاهم کرد. ناچار ماجرا را گفتم. او سکوت کرد.

این¬اولین دروغی بود که به آزاده گفتم، آن هم برای اعتقادم. اوهم چیزی¬نگفت و درک کرد. رسیدیم به ایران. ماشین¬را دادم به دکتر سامی ودوستان که خالی¬اش کنند. بعد هم آن را در ایران فروختم و ازدواج کردیم.

شاهد مراسم عقدمان، دکتر سامی و دکتر پیمان بودند. دکتر پیمان قرآنی به زبان انگلیسی به آزادۀ تازه مسلمان هدیه داد. او حالا دیگرمی¬توانست پاسپورت ایرانی بگیرد. اما وقتی به ادارۀ گذرنامه رفت، کارش¬گیرکرد. گفتند که این زن فخر سلطانی است و .. باز هم متوسل شدیم به همان فامیل¬مان عباس صاحبی¬که حالا دیگر چاپخانه ای داشت و کسانی را در ساواک می شناخت. او رفت وگفت کارگیر کرده بدجور! ولی خوشبختانه هنگام سفر به ایران، از بیمارستان مرکزی لوزان، برابر مقررات اداری خودشان، نامه ای داده بودند که آزاده باید این تاریخ در سوئیس باشد. اوهم با این نامه به ادارۀ گذرنامه¬رفت. به آلمانی و فرانسه حرف زد، نفهمیدند . به انگلیسی که گفت، پاسپورت را به او دادند.

*سفر به الجزایر

وقتی برگشتیم سوئیس. چون همسری سوئیسی داشتم، می توانستم آن جا بمانم، اما دیگر میلی به ماندن در این کشور نداشتم . از یک سو، بدم آمده بود ازبرخوردشان و از سوی دیگر، شوری در سر داشتیم از مبارزات آزادی¬خواهانۀ مردم الجزایر و ویتنام . الجزایر در 1962 میلادی، زمان ریاست جمهوری ژنرال دوگل استقلال یافته بود. در رایزنی با آزاده، گفتیم برویم به الجزایرِ آزاد شده ای که زبان فرانسه را هم می فهمند.

این آدم محافظه کار سوئیسی، که همه چیزشان فراهم است و او می¬توانست بهترین و راحت ترین زندگی را در زادبوم خود داشته باشد، به آسانی پذیرفت و آمد . نه تنها به حرف من، که به اندیشه وباورهای انسانی خود. سال 1964 رسیدیم به الجزایری که زبانِ رسمی شان فرانسه بود. البته زبان خودشان را هم داشتند که آمیخته ای از عربی و گفتار بومی خود بود. ما تا 1975 میلادی، به مدت 11 سال درآن جا ماندیم. 

دخترمان انوشه در 1965 و پسرمان کیوان در 1968 در الجزیره به دنیا آمدند و کودکی گذراندند . من با توجه به این که سه سال پزشکی خوانده بودم، باید همین رشته را ادامه می دادم، اما از آن جا که دانشکدۀ پزشکی و پزشکان الجزایری عموما دست راستی بودند، پس از استقلال کشور، آن را رها کرده و به اروپا رفته بودند. ناچار درسم را دررشتۀ زیست شناسی ادامه دادم وبه تدریس آن در یک دبیرستان نظامی پرداختم.

(می خندد وبه شوخی می گوید) : البته بهتر هم شد، چون اگر پزشک می شدم و بیمارِ نیازمندی می¬آمد و شرح حالش را می گفت، باید می نشستیم و باهم گریه می کردیم! خُب، آزاده هم با حقوق ماهیانه 700 فرانک، به کار در بیمارستان مرکزی الجزیره پرداخت. وقتی مسئول صلیب سرخ او را دید، با تعجب پرسید: شما چرا با صلیب سرخِ سوئیس نیامدید که ماهی دو هزار فرانک بگیرید؟ آزاده پاسخی انسانی به او داد وگفت: ما آمدیم برای کمک به مردم، نیامدیم برای پول جمع کردن! البته کمی بعد، او دیگر به بیمارستان نرفت. چون همان طور که گفتم پزشکان وکادر پزشکی، کشور استقلال یافتۀ خود را رها کرده و رفته بودند. از یک پرستار تنها هم کاری بر نمی آمد. این بود که ازآن کار دست کشید ودبیر زبان انگلیسی در همان دبیرستانی شد که من در آن درس می دادم.

او به زبان های فرانسوی، آلمانی وانگلیسی کاملا چیره بود و به زبان فارسی حرف می زد. من درآن دبیرستان نظامی، به بچه هایی که پدران شان را در درازای جنگ استقلال طلبانه ، از دست داده بودند، زیست شناسی درس می دادم. ما تابستان ها به سوئیس می رفتیم و تعطیلات را درآن جا می گذراندیم. زندگی مان با همان درآمد ماهانه ای که داشتیم، می گذشت. نه ثروتمند بودیم ونه نیازمند.

*آشنایی با دکتر فریدون کشاورز

دکتر کشاورز از اعضای مرکزی حزب تودۀ ایران، یکی از نمایندگان مجلس شورای ملی از بندرانزلی در سال 1322، پس از سرکوب دموکرات های آذربایجان به رهبری جعفر پیشه وری، متخصص روان شناسی کودکان از دانشگاه تولوز فرانسه ونخستین بنیانگذار بخش کودکان در بیمارستان امیر اعلم تهران و دو سه ماهی هم در کابینه احمد قوام وزیر فرهنگ بود.

کریم کشاورز، مترجم وادیب نامدار، برادر اوست. او پس از اختلاف با کیانوری و کامبخش، در سال 1337 از عضویت در کمیته مرکزی حزب دست کشید، مدتی در عراق بود و از سال 1341 به الجزایر رفت وحدود 15 سال در زمینۀ پزشکی کودکان، در آن جا کارکرد. کتابی هم داردبا عنوان «من متهم می کنم کمیته مرکزی حرب تودۀ ایران را» که منتشر شده و به مشکلات درونی حزب و علل جدایی اش از آن اشاره کرده است.

کشاورز پس از 1960 میلادی ومخالفت چین با شوروی به چینی ها نزدیک شد. وی اندکی پیش تراز ما به الجزایر رفته بود و ما درآن جا با هم آشنایی و دوستی یافتیم. او 25 سال آخر عمرش را هم در سوئیس بود. آشنایی با کشاورز، با آگاهی، دانش وتجربۀ گسترده ای که از مارکسیسم و سوسیالیسم داشت برای ما جالب و مغتنم بود و اتفاق های خوب و تازه ای را در زندگی الجزایری مان پیش آورد!  

*ترجمۀ کتاب کیم ایل سونگ

در حال وهوای همان روزها، سفارت کره شمالی در الجزایر، می خواست کتابی از رهبرشان کیم ایل سونگ را به فرانسه برگرداند. گویا در مشورتی که با کشاورز کردند، او آزاده را به آن ها معرفی کرده بود. ما نیز آن هنگام، از کشورهایی چون ویتنام، الجزایر، کره شمالی و... که در برابر امپریالیسم ایستاده بودند، پشتیبانی می کردیم.

یک فضای ضدامپریالیستی هم، به ویژه علیه امریکا وجود داشت. در چنین فضایی، آزاده با اشتیاق کار را پذیرفت و کتاب را ترجمه کرد. یک هفته پس از آن، دیدیم دونفر از سوی سفارت کره شمالی، با چمدانی پر از دلار به خانۀ ما آمدند. پول بسیار زیادی بود و ما را شگفت زده کرد. آزاده آن را نپذیرفت وگفت : این پول، خیلی بیش از حق الزحمه¬ام است. شما نرخِ روز بازارِ چنین کاری را ببینید و بر همان اساس، محاسبه کنید. آن ها زیر بار نرفتند، خواست نیمی¬از آن را برگرداند که نپذیرفتند و رفتند. چون با کشاورز مشورت کردیم، اوگفت: آن ها خودشان این پول را داده اند، بگیرید و راهی برای استفاده اش پیدا کنید. با آزاده نشستیم و برای آن فکر و برنامه¬ریزی کردیم. گفتیم نیمی از آن را بدهیم برای کمک به نبرد آزادی¬خواهانۀ مردم ویتنام، و بخش دیگرآن کمکی بشود به خرید خانه ای در تهران برای مادر، که مستقل تر باشد. چون مادر، درخانۀ خواهر بزرگم زندگی می کرد. البته مادر خود انسان نیک و بزرگی بود با شخصیت خانوادگی والا که تمام زندگی اش را پیشکش موفقیت فرزندانش در راه درست کرده بود. به هر حال این پیشنهاد آزاده بود.

برای مادر خانه ای دو اشکوبه در خیابان شاه تهران خریدیم که می¬شد یک اشکوبش را اجاره داد. حالا بگذریم از این که وقتی برگشتیم ایران، پس از درگذشت مادر، آن را فروختیم و برای خودمان، خانه ای درنزدیکی میدان ونک تهران خریدیم. اما شما ببینید درک این آدم سوئیسی را، از یک سو کمک به جنبش ویتنام واز سوی دیگر خرید خانه برای¬ مادری شریف که زندگی اش را وقف فرزندانش کرده، آن هم بی هیچ داعیه و صدا، تنها با اندیشه ای انسانی و همین!

کمی بعد، سفارت کره شمالی از او خواست که بیاید و به کارکنانش زبان فرانسه بیاموزد. ولی پس از مدتی، از آزاده پرسیدند؛ آیا شما عضو حزب کمونیست سوئیس هستید؟ او هم ساده و روشن پاسخ داد: نه، من عضو هیچ حزبی نیستم. این بود که به کارش پایان دادند و او به همان کار تدریس زبان انگلیسی پرداخت. این در سال 1969 میلادی بود. در تعطیلات تابستانی 1971 میلادی/1350 خورشیدی، جای سوئیس به ایران آمدیم. انوشه، دختر 6 ساله مان وقتی عکس بزرگ محمد رضا شاه را درفرودگاه مهرآباد دید پرسید او که هست؟ گفتم شاه ایران! بازپرسید آیا آدم خوبی است؟ گفتم بله، این در ذهن و ضمیرش ماند تا بعد.

می دانید، من همواره روزنامه می¬خوانم و معمولا درجریان خبرهای روز ایران و جهان هستم. وقتی برگشتیم سوئیس، طبق عادت معمول، یک روزنامه لوموند خریده بودم و داشتم می خواندم. بادیدن تیتر درشت خبر تیر باران برخی چریک های جوان همراه عکس هاشان، جگرم سوخت. بی اختیار پایم را به زمین کوفتم و آه از نهادم برآمد. انوشه تیزهوش، که در کنارم نشسته بود و به روزنامه نگاه می کرد، نکته را دریافت و گفت: بابا تو که همیشه به ما می¬گویی دروغ بد است، چرا خودت به من دروغ گفتی؟ با تعجب پرسیدم: چه دروغی؟! ادامه داد که تو گفتی این شاه آدم خوبی است! آن آدم خوب، چرا این¬ها را کُشت؟ پرسشگرانه نگاهم می کرد ومن در شگفت از این تیز بینی، گفتم: توی فرودگاه نمی¬شد حرف زد و کمی برایش توضیح دادم.

کنجکاوی و دقت کودکان جالب است. باید به آن ها، در یافتن درک درست و سمت و سوی انسانی کمک کرد. کمی خاموش می شود و می¬گوید: خسته شدیم، بهتراست چای یا قهوه بنوشیم. شما چه می نوشید؟ می گویم چای! می رود و با سینی چای بر می¬گردد. پیرمرد آداب دان، اندیشمند و میهن دوست است. به نظرم می آید بهتر است که ادامۀ گفت وگو را بگذاریم برای بعد. وقتی می گویم می پذیرد.

*بازگشت به میهن

آن سفری که داشتیم به ایران، دل مان را کشاند به این سو که بیاییم و بمانیم در ایران . آزاده هم خوشش آمده بود و می¬گفت برویم. اما همین جور بی مقدمه نمی شد آمد، کار و معاش نکتۀ مهمی بود. پس اندازی هم نداشتیم برای یک چنین روزهای مبادایی! خودم پرونده داشتم در ساواک به هر حال در 1971 میلادی/1350 خورشیدی، به ایران آمدیم .

من یک آگهی به روزنامه دادم ودر آن از پیشینۀ کاری ام در سوئیس والجزایر گفتم. کمی بعد، از یک مجتمع پیراپزشکی تماس گرفتند. رفتم آن جا حرف زدیم و شرایط خود را اعلام کردم.  بعدا فهمیدم این آدم که با من صحبت کرد، دختر خانم منتخب الدوله، مدیر مجتمع است. بالاخره مشغول کار شدم در آن جا. پس از مدتی، نزدیک عید نوروز، مدیرمجتمع مرا خواست و گفت: قرار است برای سلام عید به خدمت اعلی‌حضرت برسیم. گفتم لطفا مرا معاف کنید. چون من اهل سلام و دست بوسی این چنینی نیستم. اگر هم نخواستید، با یک آگهی آمدم، با یک استعفا می روم.

یکه خورد و با شگفتی نگاهم کرد، آن هم در روزگاری که همه ازخدا می¬خواستند چنین سعادتی نصیب شان شود! شاید با خودش می گفت : این دیگر چه جور آدمی است؟ کمی پس از این که از دفترش آمدم بیرون، دخترش آمد پیشم و گفت ببخشید استاد، من به مادرم گفته بودم از گرایش سیاسی شما، ولی گویا فراموش کرده بود. من به کارم در آن جا ادامه دادم و زندگی مان می¬گذشت و آزاده هم کمابیش مشغول کار ترجمۀ متونی از آلمانی به فرانسه و انگلیسی وکوشش هایی ازاین دست بود.

(خاموش می شود و من به قفسۀ منظم کتاب¬هایش¬نگاه می¬کنم و می¬اندیشم؛ این آدمِ 86 ساله، به رغم همۀ ناملایمات و فراز ونشیب ها، سکان زندگی اش را خوب هدایت کرده است. قرار امروزمان، پنج شنبه دوازدهم اسفند ساعت 3 بعدازظهر بوده است. چند دقیقه ای زودتر می رسیم و او که آمادۀ گفت وگوست، درهمان آغاز می گوید: وقت شناسی بسیار مهم است، و من طبق عادت و فرهنگ به آن حساس هستم. چون به گرانبها ترین سرمایۀ زندگی آدمیزاد، یعنی عمرارتباط دارد. باز هم نگاه می¬کنم به او، که خوب کتاب می خواند، خوب کتاب معرفی می کند و در امانت دادن کتاب هم دست ودل باز و سخاوتمند است. افزون بر این سینه¬ای گشاده ودلی مهربان دارد. حرف نمی زند تنها، صمیمانه وصادقانه عمل می کند به آن چه که باور دارد)

*در تب و تاب روزهای انقلاب

در چنین فضایی داشتیم کار می کردیم آن جا. یک آقایی به اسم رحمانی تلفنچی ما بود آن وقت ها، و خبر چینِ رئیس مجموعه و ساواک، از 8 صبح تا 4 بعدازظهر. اوضاع کم کم دگرگون می شد از نظر سیاسی واین آقا، داشت کم کم رنگ عوض می کرد. ما هم خاموش نبودیم ودر جاما، جانانه تلاش می کردیم. گفته بودم که من از نوجوانی در تکاپوهای جبهه ملی با دکتر سامی و دکتر پیمان فعالیت داشتم در «جمیعت آزادی مردم ایران»، و «حزب مردم ایران» که چندی بعد، از دل آن برآمد.

سامی و پیمان در جناح رادیکال حزب اخیر بودند. آن ها در سال 1342، مسئله مبارزه قهرآمیز با رژیم و تغییر مشی جبهه ملی را مطرح می کنند که با مخالفت بیشتر اعضا روبرو می شود. پس از آن کار مخفی آنان برای پایه گذاری « جنبش انقلابی مردم ایران » (جاما) آغاز می شود و به زودی اکثر جوانانِ حزب مردم ایران، برخی کوشندگان جبهه ملی در تهران و چند شهر دیگر به آن می پیوندند. البته دکتر پیمان، بر سر برخی مسائل ایدئولوژیک، در سال 1355 از جاما جدا شد و جنبش مسلمانان مبارز را که وجه عقیدتی آن، بر وجه ملی و سرزمینی می چربید، بنیان نهاد. ولی من خود، همواره همراه دکتر سامی بوده ام.

باری، در یکی از شب های انقلاب که استادان در پشت بام وزارت علوم در خیابان ویلا تحصن کرده بودند وگوش به فریاد مردم در خیابان ها و صدای پیاپی تق وتاق گلوله تفنگ ها داشتند، یک باره دیدیم که یکی ازاستادان؛ دکتر کامران نجات الهی تیرخورد. نام کنونی خیابان ویلای پیشین برگرفته از نام اوست. دکتر محمود، پسر آیت اله کاشانی هم بود. من این خبر را بلافاصله به خبرگزاری فرانسه دادم که انعکاس بسیاری در ایران و جهان پیدا کرد و بر آتش انقلاب در خیابان ها افزود.

در آن گیرودار یک خبرنگار سوئیسی آمده بود ایران و می خواست سنجابی را ببیند. زنگ زدم به سامی و او شمارۀ بختیار را داد. صبح فردا با هماهنگی قبلی، رفتیم پیش بختیار، اوگفت امروز روزی است که باید در میدان بود. اما سنجابی نیست و پنهان شده است! سپس به چمدان بسته ای که درگوشۀ اتاق بود، اشاره کرد و گفت: من این چمدان را 25 سال است که بسته ام و آماده ام برای زندان رفتن!  به هر حال آن ها حرف زدند ومن گوش کردم. کمی بعد از تلویزیون فرانسه زنگ زدند که می خواهیم با دکتر سنجابی گفت‌وگو کنیم. رفیقی داشتیم به اسم کاوه نقوی، که او هم در سوئیس درس خوانده بود و با سنجابی ارتباط داشت. او زنگ زد و صبح فردا رفتیم منزل سنجابی.

از همان خانه، سنجابی دوسه بار زنگ زد به بختیار و گفت: شاپور جان، بیا این جا برای مصاحبه با تلویزیون فرانسه، بختیار هم آمد و مفصل حرف زد. سنجابی ساکت بود. به او گفتم: شاپور بختیار دربارۀ شما، چنین می گفت. او خاموش نگاهم کرد و حرفی نزد. مصاحبه تمام شد.

ولی من در شگفت بودم از روابط و برخورد آن ها. با کاوه، نگاهی حیران به هم کردیم که این ها دست کم در این لحظه های سرنوشت ساز می¬توانند در نقاط مشترکی همراه باشند. و فکر می کردم حالا که این طورند، فردا روزی چگونه می توانند این مملکت را اداره کنند؟

به هرحال این ها، زاییدۀ آن شرایط خفقان و استبداد شاهنشاهی بودند. به گمانم، تا چنین مسائل و بغرنجی های آن روشن و حل نشود، این جامعه راه به جایی نخواهد برد و باز روز از نو است و روزی از نو! (کمی سکوت می کندو به حرف هایش¬ادامه می دهد).

بله، آیت الله خمینی هم که به ایران آمد، مترجم خبرنگاران فرانسوی بودم.  سال 58، وقتی میشل فوکو آمد برای گفت و گویی با دکتر پیمان در بارۀ تحولات تازۀ ایران، من مترجم شان بودم. بالاخره بازرگان شد نخست وزیر و دکتر سامی هم شد وزیر بهداری کابینه اش، در آن مجتمع پیراپزشکی که دیگر شده بود دانشکده، شورایی به راه افتاد و این شورا به اتفاق آرا مرا به عنوان رئیس برگزیدند. اگرچه من هیچ گاه اهل چنین مسائلی نبوده ام. ولی به هرحال گزینش آنان بود که به وزارتخانه هم اعلام کردند.

دکتر سامی صدایم کرد دفتر خودش و گفت : ببین ناصر جان، دراین طور مسائل من اهل رفیق بازی نیستم و تو تازه سه چهار سال است که به ایران آمده ای، ولی از آن جا که این ناشی از تصمیم شورا بود، من به احترام همان شورا، حکم ات را زدم. به این ترتیب شدیم رییس دانشکده پیراپزشکی. در نخستین گام، پرونده ها را خواستم برای بررسی، ازجمله دیدم که برای آن تلفنچی خبرچین سازمان امنیت، که حالا ژست مسلمانی گرفته بود ومیدان داری می کرد، 80 ساعت اضافه کاری زده اند. صدایش کردم و به او گفتم اضافه کاری باید در ازای کار باشد. آیا وقتی کارمند، هیچ کاری افزون بر وظیفه معمولش نکرده، می شود به او اضافه کار داد؟ من خود، با وجود این که مجبورم بیشتر بمانم وبه کارها رسیدگی کنم، اضافه کاری نمی گیرم. ما انقلاب کردیم که این کجی ها ونابسامانی ها درست بشود. پس از آن اضافه کارش را خط زدم.

حقوق ماهیانۀ خودم، هفت هزار تومن بود با پنج هزار تومن حق ریاست. گفتم حق ریاست نمی خواهم نیمی از آن را برگردانید به صندوق دولت و نیم دیگرش را هم بدهید به صندوق تعاونی دانشجویان، ماشین و راننده ای هم در اختیارم گذاشته بودند. گفتم ماشین را بفروشند و پولش را بریزند به حساب دولت. از راننده پرسیدم آشپزی بلدی؟ گفت بله، گفتم می خواهیم در همین جا رستورانی راه بیندازیم، آشپزی اش با تو، پذیرفت. در حد ادراک خود، می-خواستم فضای دانشکده ها را هم سوکنم با انقلاب، ولی این کار ساده ای نبود.

*اعتصاب دردانشکده

 آن آقای رحمانیِ تلفنچی ، وقتی از پیشم رفت، به کارگران  دانشکده گفت: این آقا اضافه کاری همه را بریده! سروصدا شد و اعتصابی به راه افتاد. گفتم: چه شده؟ گفتند چرا اضافه کاری ما را قطع کردید؟ گفتم اضافه کاری های بی جا را بریدیم، و اضافه کاری شما را که حق تان است، می دهیم. بعد هم مقداری از ماجرای آن تلفنچی را شرح دادم. کارگرها یک صدا گفتند: اخراجش کنید! گفتم من این کار را نمی¬کنم و این ازاختیارات شورا است. شورا تشکیل شده و حکم به اخراج او داد. او هم رفت و از آن جا که خودش را چسبانده بود به صف انقلاب، به این سو و آن سو نامه پراکنی کرد که بله، ما انقلاب کردیم وحالا به این آقای از فرنگ برگشته با خانم خارجی¬اش، که عکس مصدق را در اتاقش چسبانده بالای سر، اختیار داده شده که حق ما را ضایع کند! حتا به آیت اله بهشتی، رئیس وقت قوه قضائیه هم نامه نوشته بود.

من هم رونوشت نامه هایی را که می رسید، می چسباندم به تابلوی اعلانات. وزیر علوم؛ دکتر حسن حبیبی پیام داد که چرا این بیچاره را اخراج کردید؟ گفتم شورا این کار را کرد. هیأتی بفرستید برای بررسی. از وزارت علوم آمدند، با شورای دانشکده جلسه ای گذاشتند و باز هم رای  دادند به اخراج او. حالا آن تلفنچی رفته و شده مشاور آقای خلخالی حاکم شرع، در امور بهداشتی. و بسا که یک دوپله دیگر می شد وزیر! رحمانی پیغام داد و مرا که مشغول کار بودم، تهدید به اخراج کرد.

دراین میان، دولت مستعجل مهندس بازرگان هم استعفا داد و دکتر زرگر که او را می شناختم و می دانستم کیست، شد وزیر بهداری. درچنین اوضاعی بود که کنار کشیدم و گفتم فقط درس می دهم. دکتر طباطبایی نامی آمد و شد رئیس دانشکده، ولی کارمندها با او همراهی نمی کردند. او هم امد و به من گفت که آقا مرا فرستادند به جای شما، به کارمندان بگو همکاری کنند، دکتر زرگر می¬گفت که این سلطانی کمونیست است نه حق ریاست می گیرد نه راننده می¬خواهد! گفتم عجب، او که مرا می شناسد و دیدگاهم را می داند! ولی به هر حال ماندم و زیست شناسی درس دادم همان جا و مترجم زبان فرانسه بودم. با خبرگزاری فرانسه نیز همکاری می کردم، برای‌شان خبر می فرستادم و همراه خبرنگاران شان برای تهیۀ گزارش می رفتم.

پس از سقوط خرمشهر، اریک رولو از خبرگزاری فرانسه، با خبرنگارجوانی از مجلۀ لیبراسیون آمدند برای گرفتن گزارشی، باهم به منطقه رفتیم. اریک رولو یک جایی ماند و نیامد. من و آن خبرنگار جوان رفتیم. به خرمشهر که رسیدیم دیدیم شهر درهم ریخته است  و صدای تق و تاقِ تیر می آید. سرباز جوان و خسته ای که آن جا بود، راهروی باریکی را در یک سنگر مانندی نشان مان داد وگفت از این طرف بروید. کمی پیش رفتیم و دیدیم نمی شود. تیرها امان نمی دادند. برگشتیم به سنگر و رفتیم آبادان. اریک لبخندی زد و چیزی نگفت! چون او خبر خرمشهر را شنیده بود. برگشتیم تهران، چندی بعد تصمیم گرفتم استعفا بدهم و بروم. دکتر طباطبایی¬گفت:  آقا نکن این کار را، این جا کار خوبی داری و آن جا برایت سخت می شود، گفتم بشود. این بود که اصلا از آن دانشکده بیرون آمدم وعطایش را به لقایش بخشیدم!

*بازگشت به سوئیس

آزاده و بچه ها چندی پیش تر رفته بودند سوئیس، من هم به آن ها پیوستم. اوایل سال 1360/1981 میلادی،  وقتی برگشتم، دو سال بی¬کار بودم و آزاده کار می کرد. خانه هم نداشتیم. من خانه ای را که در تهران داشتیم، فروختم به 50 هزار دلار. اما مگر می شد این پول را برد؟ بنابراین به کمک یکی از دوستانی که می شناختم، آن پول را از سوی او، در ته یک کیسۀ لباس های نیم دار، جاسازی کردیم و فرستادیم به آدرس آزاده. صحیح وسالم رسید آن جا و با همان پول، به کمک وامی که از بانک گرفتیم، توانستیم خانۀکوچکی در سوئیس بخریم.

تا دو سال آزاده تمام وقت کار می کرد و زندگی را پیش می برد. پس از آن من به دبیری در دبیرستانی پذیرفته شدم و فشار کار آزاده، اندکی کم تر شد. زندگی ساده و قانعانۀ ما نم نم پیش می¬رفت. پاسپورت ایرانی ام را هم، در سفارت ایران گرفته بودند و نمی دادند. پاسپورت سوئیسی هم نداشتم و نمی خواستم که داشته باشم. برای همین در سفرها، دچار مشکلات بسیار می¬شدیم. تا این که در یکی از این سفرها، که شرح آن مفصل است، نیمه شب در مرز آلمان گیر کردیم، ناچار با یک رانندگی شبانه تا صبح، از مرز اتریش  وارد سوئیس شدیم. در آن جا رفتم و به جای گذرنامۀ پناهندۀ سوئیس، گذرنامۀ سوئیسی گرفتم .

*بازگشت دوباره به میهن

چندی بود که پس از ده سال دبیری، با یک بیمۀ مختصر بازنشسته شده بودم و دلم هوای وطن داشت. در جریان انتخابات ریاست جمهوریِ سال 1376، در پاریس بودم و داشتم « لوموند» می¬خواندم. مصاحبه ای کرده بودند با مخملباف و گفته بودند فیلم های خوبی در ایران ساخته شد به دست کیارستمی، بیضایی، مهرجویی و شما... اوهم پاسخ داده بود که بله، این ها در دورۀ وزارت سید محمد خاتمی بر فرهنگ و ارشاد بود، علاوه بر فیلم، کتاب ها و آثار موسیقی خوبی هم آفریده و منتشر شد. همین آقای وزیر، اکنون کاندیدای ریاست جمهوری ایران است.

خوشحال شدم از خواندن این خبر و به دوستی گفتم که بیایید ما هم در این¬جا از او حمایت کنیم. همین کار را هم کردیم و بالاخره درسال 1377 با آزاده برگشتیم ایران. (مکثی می کند و با لبخند می گوید) : روانش شاد دکتر محمد مصدق که جان ما را با عشق، آزادی، عدالت اجتماعی و ایران پیوندی استوار داد. آزاده هم ایران را دوست داشت و ما پا به پای هم می رفتیم.  دل¬مان می خواست هرجوری هست کمک حال انسان ها باشیم.

یک بار پسرکی افغانی را دیدیم که شاگرد مغازه ای بود. بچۀ با هوشی به نظر می آمد. به سختی نامش را در دبستانی نوشتیم. من هم به او کمک کردم در آموختن درس و توانست در ده سالگی وارد کلاس سوم شود.

 بالاخره دیپلم گرفت و برای ادامۀ تحصیل به آلمان رفت. اکنون در آن جا کار و زندگی می کند. یک خانمی هم ساختمانی اجاره کرده بود در نزدیکی ترمینال جنوب، و به بچه های بی سواد و بی پناه افغانی و بعضا ایرانی درس می داد. وقتی این مسئله را با دوستان در سوئیس مطرح کردم،  آن ها کمک کردند. مثلا همسر یکی از دوستان پزشک ما که خانمی آلمانی بود، دوهزار فرانک داد.

ما با همان کمک ها، خانه ای خریدیم در نزدیکی همان محل، آن را ساختمان خیریه عمومی کردیم و بچه ها را بردیم همان جا. این وضعیت تا سال 1386 که ما در تهران بودیم، ادامه داشت. با همه توش و توان خود، کمک می¬کردیم به مسائل فرهنگی. کم کم به فکر افتادیم خانه ای را که در تهران داریم اجاره بدهیم و برویم به یکی از شهرهای ایران، که هوای پاک تری بخوریم و هزینه هامان کم¬تر شود. و نکتۀ دیگراین که حقوق بازنشستگی¬مان را در راهی هر چه درست تر به کار اندازیم.

*پل سفید

یک همکلاسی داشتیم به نام مهندس هوشنگ بحرینی که در همین شهرک صنعتی شورمست، مدیر واحدی تولیدی بود. او ما را دعوت کرد به پل سفید، ما هم خوش مان آمد ازاین شهر و فضایش، خانه ای خریدیم در گوشه ای از شهر و کوچ کردیم به این جا. شهر دل پسندی بود وچشم اندازهایی چون سوئیس داشت و آرامشی خوب، که ما به دنبالش بودیم.

*جامعۀ یاوری فرهنگی ومدرسه سازی

ما هم چنان با آن مرکزی که در تهران، به بچه  های بی پناه افغانی آموزش می داد در ارتباط بودیم و چند دانش آموز را هم در دبیرستان دادگرِ پل سفید زیر پوشش داشتیم در حد خودمان. پارسال یکی از آن بچه ها لیسانس گرفت. از سال 1394-95 با جامعۀ یاوری فرهنگی همراه شدیم. (می¬پرسم: همین جامعه یاوری فرهنگی که در تهران است؟ نگاه می کند می گوید): می شناسی آن ها را ؟ (می گویم): نه چندان، اما دوستی به نام مهندس همایون حاجی خانی را می شناسم که از مدیران آن است. می¬گوید): بله، ما هم از طریق او وارد این مجموعه شدیم. (می پرسم: شما او را از کجا می شناختید؟ پاسخ می دهد): برادرش دکتر هوشنگ، از پزشکان خوب و سرشناس در سوئیس، رفیق 50 ساله من است. همو مرا با همایون آشنا کرد.

(نوشتن فشرده ای کوتاه درباره جامعۀ یاوری فرهنگی در این وجیزه، پاسخگوی حق مطلب نیست. تنها به اشاره می توان گفت که آدم های این مجموعه از طیف های گوناگون، کارشان را از سال 1363_ 64آغاز کردند و تاکنون، در مناطق کم برخوردار ایران 1044 مدرسه ساخته اند. به واقع جا دارد در فرصتی دیگر از این مجموعه، که بی داعیه و با چراغ هایی خاموش، در تاریکی راه می پیمایند، گزارشی گسترده تر نگاشته شود. فخر سلطانی در ادامه می گوید): همراهی ما با جامعه یاوری فرهنگی از سال 1394 – 95 آغاز شد.

اولین جا؛ تکمیل خوابگاه دبیرستانی دخترانه بود در روستای تیدرِ شهر بَشاگردِ بندرعباس. دختر بچه ها، از فاصله هایی تا حدود 40 کیلومتر، به این دبیرستان می آمدند و شب هم باید بر می¬گشتند. این سخت بود برای آن دخترکان،  شاید همین نکته سبب ترک مدرسه می شد. آزاده به ویژه، به اموزش دختران بسیار حساس بود و تمام همّ و غمش را گذاشته بود روی آن ها. می¬گفت دختران آسیب پذیرترند دراین جور جوامع. حدود 60% کارآن خوابگاه، هشت سال پیش تر تمام شده و نیمه کاره رها شده بود.

ما به تکمیل آن کمک کردیم. وقتی کارتمام شد، گفتیم نام آن را بگذارند دکتر مصدق. ولی آموزش و پرورش نپذیرفت و گفت: این خط قرمز ماست! ناچار به نام آزاده (مارسل) فخر سلطانی رضا دادیم. البته من و آزاده اهل این چیزها نبودیم و به ناچار آن را پذیرفتیم. این پیش از کرونا بود. وقتی هم خواستیم برویم برای افتتاح، سیل امد و پل تیدر راخراب کرد. بالاخره حدود پانزده ماه پیش رفتیم آن جا، و آزاده در سخنرانی کوتاهش گفت: «شما درس بخوانید و وقتی به جایی رسیدید، دیگران را فراموش نکنید!» دو دبستان دیگر هم هست یکی در خوزستان ویکی در کهیکیلویه و بویر احمد، ما در این جا نیز خواستیم نامشان را بگذاریم دکترمصدق، که گفتند نمی شود. بازهم به ناچار نامِ آزاده  پذیرفتیم. اگر چه او خود اهل این حرف ها نبود. اما به هر حال سه چهارم این کمک هایی که می کردیم، از حقوق بازنشستگی آزاده بود. هنرستان دخترانه ای هم در روستایی نزدیک به بابل هم هست که در سال 1403 خورشیدی افتتاح خواهد شد.  آن هنرستان را، کمی گسترده تر کردند و ما کمک کردیم به تکمیل آن، سه مورد دیگری نیز که حرفش را زدیم، همه دخترانه بودند. آن دبستان خوزستان هم بی حضور آزاده افتتاح شد واین برایم بسیار تلخ و دشوار بود.(خاموش وخیره به جایی در دور دست، سر تکان می دهد).

*ما و پل سفید

این شهر کوچک کوهستانی برای ما جالب بود، سر می زدیم به این سو و آن سویش. می خواستیم از فضایش در سر بیاوریم. به ویژه فضای فرهنگی وهنری¬اش. سری به کتابخانه عمومی شهر زدیم، دیدیم چندان غنی نیست، به ویژه برای کودک و نوجوان . به مدیر آن کتابخانه گفتیم ما می توانیم کتاب های مناسب برخی سنین را که مجوز ارشاد هم دارند، به شما بدهیم . او محترمانه به حرف هامان گوش داد و کمی هم حرف زد وگفت به شما خبر می دهیم ولی پیدا بود که پیشنهادمان را نپذیرفته است. یک روز تصادفی او را درخیابان دیدم وگفتم خبر ندادید به ما ! گفت : ما حق نداریم جز کتاب هایی که نهاد کتابخانه های عمومی کشور و برخی مراکز رسمی دولتی می دهند، کتاب دیگری در این جا بگذاریم . راستش کمی نومید و سرخورده شدیم و فکر کردیم چه کنیم؟

روزی یکی از کارمندان کتابخانه مرا دید وگفت رئیس کتابخانه عوض شده و فرق می¬کند با رئیس پیشین .دوباره رفتیم به حضور این رئیس جدید، استقبال کرد از حرف ما و گفت: پیشنهاد خوبی است! ما هم رفتیم و با خشنودی و امید، لیستی تهیه کردیم از کتاب های  اهدایی و دادیم به ایشان، گفت: به به، چه خوب! می بینیم و خبر می دهیم. کمی دیگر زنگ زدم و پرسیدم که چه شد؟ گفت خوب است، ولی بعضی از این کتاب ها، مانند «ایران، بین دو انقلابِ» یِرواند آبراهامیان در لیست قرمزِ ماست. گفتم سر می زنیم به شما. چند بار هم رفتیم آن جا. یک روز گفتند نیست، یک بار گفتند رفته ماموریت یا مرخصی، یک روز هم گفتند مادرش مُرده! خلاصه نشد که او را ببینیم . سال 1391 – 92 بود که خانه مان را در پل سفید عوض کردیم و آمدیم این جا. این خانه، دو طبقه و جمع جور است. فکر کردیم بهتر است طبقۀ پایین را کتابخانه ای کنیم برای کودکان ونوجوانان. خوشبختانه به جایی آمدیم با همسایه های خوب.

این آقا محمود و همسرش آتنا، که درمراسم آزاده ام بودند با بچه هاشان، خیلی کمک کردند تا کارها خوب ودرست پیش برود. روابط مان با دور وبر خوب بوده همیشه، مردم هم می¬فهمند منظور آدم را و همراهی¬می¬کنند. خلاصه راحت بودیم دراین¬جا. اما رفتن آزاده، ضربۀ سنگینی بود برایم . خیلی تنها شدم. اگر مهربانی های این مردم نباشد، آدم دق می کنداز شدت اندوه!

آزاده جانم آدم کم نظیری بود. روح بزرگی داشت و هر چه از او بگویم کم است. انسان به معنای درست واژه اش بود، کتاب می خواند، اهل نقاشی و موسیقی بود. آدم ها را می فهمید. او خواست که برای مادر خانه بخریم. هم به پیشنهاد او بود که مادر را به الجزایر آوردیم تا مدتی پیش ما بماند و به آرامش و فراغت بگذراند. همو بود که خواهر کوچک ترم را به سوئیس آورد، تا اندکی از خوشی های دنیا را لمس کند و مزۀ زیبایی های زندگی را بچشد. او به هرجا که می رسید، حامی و یاور بود. اصلا پیشۀ پرستاری را نیز برای همین برگزید. قلب گشاده اش، برای همه می تپید، حیف شد که این قلب ایستاد.

هر چه از او بگویم کم گفته‌ام . مرگ او  زندگی‌ام را خراب کرد. قاضی دادگاه به من گفت: از این رانندۀ نیسان شکایت دارید؟ گفتم: از دستش عصبانی¬ام، اما او خود نیز، یک آدم گیج و حواس پرتِ قربانی این اوضاع است! من از این وضعیت آشفته شکایت دارم که هیچ چیز سر جای خودش نیست. زندانی کردن این راننده، چه دردی را دوا می کند؟ با وجود تمام اندوه وخشمی که داشتم، رضایت دادم. (مرد خاموش می¬شود واز پنجره به بلندی های بیرون و ابرهای سفید چشم می¬دوزد. ادامۀ حرف¬ها و پچپچه¬های درونش را می شنوم ونیز صدای موسیقی نرم و غمناکی را که آرام آرام، در دل نواخته می شود).

*در کتابخانۀ آنا

(این نام را خود ، از «آ»ی آزاده و «نا» ی ناصر برگزیدم. آنا به زبان آذری معنای «مادر» می دهد واین کتابخانه نیز، مادر بچه هاست. دست شان را می گیرد و پا به پا می برد. باری به کتابخانۀ کوچک و گرم این خانه می روم چند کودک ونوجوان ودو سه بانوی جوان در آن جا هستند.

راهروی ورودی با نقاشی ها و شکلک های بریدۀ کاغذیِ گل و پرنده و چیزهای دیگر پوشانده شده است.  پیانوی چوبیِ قدیمی آزاده هم در گوشه ای از کتابخانه دیده می شود. محمود وهابی و همسرش آتنا حبیبی کنار هم ایستاده اند. از آتنا می پرسم: این نقاشی ها، کُلاژ ها واُریگامی¬ها کار بچه هاست؟ با خوشرویی و لبخند پاسخ می دهد): بله، کار بچه های همین کتابخانه است. بعضی هایش را هم آقای سلطانی و آزاده خانم بردند بالا توی خانۀ خودشان. یک نقاشی دخترم سارینا از پنج شنبه بازار پل سفید را، آزاده خانم چسبانده به کابینت آشپزخانه شان. می پرسم : این بچه ها هنرآموز دارند؟ سر می تکاند وخانم جوانی را نشان می دهد.

او با لبخند می گوید : ترانه گوران هستم. ازکودکی، نقاشی را دوست داشتم. حتا حالا که دارم در دانشگاه آزاد قائمشهر، میکروبیولوژی می خوانم، نقاشی می کنم. ما این جا بیشتر با مداد رنگی وآب رنگ کار می کنیم. البته قرار است یک نقاشی رنگ و روغن هم روی بوم بکشیم. (از آتنا می پرسم: دیگر چه می¬کنید؟ می گوید): الان کتابخانه را هفته ای یک بار باز می کنیم. کتاب های خوانده شده را می گیریم، کتاب تازه امانت می دهیم. با بچه ها کتاب می خوانیم، در باره اش حرف می زنیم وگاهی همان داستان ها رابه شکل نمایش اجرا می کنیم. (می پرسم : شما از ابتدای کار این کتابخانه حضور داشتید؟ می¬گوید): نه ، ابتدا سارینا می آمد که کوچولو بود و سوادکی هم داشت.

به بچه ها کتاب امانت می داد واسم شان را توی دفتر ، همان طور که آقای سلطانی و آزاده خانم گفته بودند، می نوشت. (به سارینا که ایستاده و لبخند می زند، می گویم: پس اولین کتابدار تو بودی! می گوید): بله ، 6-7 ساله بودم واسم ها را به سختی می نوشتم. ولی کم کم یادگرفتم. این فضا و کتاب ها را دوست داشتم. (می پرسم: متولد چه سالی هستی و چه کتاب هایی خوانده ای؟ می گوید): 1386، خیلی کتاب خواندم، مثل مجموعۀ هری پاتر ، انگشت جادویی، بارون درخت نشین، قلعۀ حیوانات و... (کمی چشم هایش را می بندد و با لبخند فکر می کند) آره ، خیلی خوانده¬ام ومی خوانم. بعدش هم مادرم مسئول کتابخانه شد و من هم شدم دستیارش! (برادر 8-9 ساله اش سورنا، با سیمایی روشن وکودکانه، کنار پنجره ایستاده است.

او عاشق موسیقی محلی است. در آیین نکوداشت آزاده هم، با صدایی گرم و کودکانه، ترانه ای مازندرانی خواند. پسر زبر و زرنگ و سرحالی است. لابد استعداد خوانندگی داشته، اما باغبانی هم بوده که او را پرورانده و به راه انداخته است. این باغبان بی شک، مادرش آتنا بوده با تشویق پدرش محمود!

از آتنا می پرسم: آیا دوست داری این کار را، یا به هر حال آن را چون پیشه¬ای پذیرفته¬ای؟ زود و روشن پاسخ می¬دهد): من از اول، عاشق آموزگاری بودم، ولی موقعیت آن پیش نیامد. این فضایی بود که مرا به بخشی از آن آرزوی دیرینم رساند. این جا نیز چون مدرسه ای کوچک است. من داستان می خوانم و بچه ها بازتعریفش می¬کنند. این بچه ها با همکلاسی هاشان متفاوت اند واعتماد به نفس بیشتری دارند. به خصوص در دورۀ دبستان که شخصیت شان دارد شکل می گیرد. خواهرزادۀ همسرم، وقتی کودکی دبستانی بود، می آمد این جا ودر همین فضا رشد کرد. بعد که رفت دبیرستان، درس¬هایش زیاد شد و نتوانست بیاید، زنگ می زد واز دلتنگی گریه می کرد. من هم کتاب می خواندم و به صورت صوتی برایش می فرستادم، که موقع خوابیدن گوش می کرد.

(از خانم دیگری که کنار او ایستاده می پرسم : شما هم کتاب می خوانید)؟ می گوید: بله، تا آن جا که وقت کنم و بتوانم. من خواهر آتنا هستم. پسر 9 ساله ام را می آورم این جا که کتاب بخواند. البته او بازی را بیشتر از کتاب دوست دارد! دلم  می خواهد که او با کتاب و دانش بیشتر دوست شود.  (نوجوان سبزه رویی کنار پیانو ایستاده، آتنا می گوید او پیانو را دوست دارد و می نوازد).  نگاهش می کنم. از سال تولد، نام و چگونگی آمدنش به کتابخانه می پرسم).

می گوید امید مرحمتی هستم، متولد 1385، کلاس دهم دبیرستان در رشتۀ تجربی. ازکلاس پنجم دبستان آمدم این جا. خبرش را از دوستانم شنیدم. آزاده خانم و آقای سلطانی¬هم، درخیابان به مردم می گفتند. الان دیگر بیشتر بچه ها از آن خبر دارند. (می گویم: لابد به کتاب علاقه داشتی! می گوید): موسیقی را بیشتر از کتاب دوست دارم واین پیانو را. (می پرسم: چه طور ؟ ادامه می-دهد): یک روز آمده بودم کتاب بگیرم. ازاده خانم، همان طور که داشت پیانو می زد، گفت برو کتابی انتخاب کن. من همین طور که دنبال کتاب می گشتم، غرق آن موسیقی شدم. آزاده خانم از نواختن دست کشید و پرسید: انتخاب کردی ؟ گفتم: دارم می گردم. او وقتی دید من دارم گوش می کنم، پرسید: آیا به موسیقی علاقمندی؟ گفتم بله بسیار، به کلاس پیانو می روم در قائمشهر. و چون پیانو ندارم، هفته ای یک روز هم می روم برای تمرین، او از من خواست کمی بنوازم، وقتی شنید گفت: از این پس بیا همین جا تمرین کن. و حالا مدت هاست که با همین پیانو تمرین می کنم.

(می گویم: حالا کمی هم برای ما بنواز)! می¬نشیند پشت پیانو و آهنگ «الهۀ ناز» بنان را نرم و زیبا می نوازد. (می گویم: وضع تان باید خوب باشد که به کلاس پیانو رفتی. می گوید): پدرم نانواست وبه موسیقی از قدیم علاقه داشت. مرا هم تشویق می کرد. اول ملودیکا می زدم. وقتی  علاقه¬ام را دید، مرا فرستاد کلاس پیانو. (محمود وهابی از بستگان نزدیک دوستم کیخسرو یزدانی است که سبب آشنایی¬ام با فخر سلطانی و این فضا شد.

محمود را از ابتدای آیین نکوداشت آزاده دیدم که سخت  در تکاپو بود. آدم گرم و مهربانی است. از او می پرسم: شما چه می-کنید؟ با خوش رویی پاسخ می دهد): من رانندۀ کامیون هستم. علاقمند به کوه و طبیعت و کتاب . با پسر عمو ابوالقاسم ( سیاوش ) یزدانی، به کوه و کمر می رفتیم. (سیاوش از کوه نوردان وکنشگران طبیعت و محیط زیست و برادر کیخسرو است که پس از صعودی زمستانی در سال 1383، میان برف های دماوند ماند و دیگر بازنگشت. محمود ادامه می دهد): این آقای  سلطانی و آزاده خانم که آمدند این جا، ما داشتیم خانه می ساختیم. یک روز دیدیم که یک آقا و خانم خارجی اش آمدند و از ما دربارۀ محله وآدم های دور و برش می پرسند. ما هم فکر می کردیم که بالاخره این ها پول دارند وآمده اند این جا، صفا وحال کنند . بعد هم سرو صدای شبانه است و ردیف پارک ماشین‌ها! یکی دو سالی گذشت، دیدیم که آرام می آیند و می¬روند و فرق دارد منش و اخلاق شان با آن چه که ما فکر می¬کردیم. یک بار کاری پیش آمد، رفتم خانه شان، دیدم این زن ومرد پتویی گذاشته اند روی شوفاژ و نشسته اند زیرش. فضای اتاق به نظرم سرد آمد و پرسیدم: سردتان نیست ؟ گفتند: نه برای ما کافی است. توهم اگر سردت است آن شوفاژ را روشن کن و کنارش بنشین!

فکر کردم لابد خیلی قناعتگر و اهل حساب وکتاب اند. مخصوصا یک بار که آقای سلطانی از من پرسید: این جا ترمینال دارد برای تهران؟ گفتم نه، ولی می‌شود زنگ زد قائمشهر و گفت یک صندلی برایتان نگه دارند و این جا سوارتان کنند. گفت نه می ایستم کنار جاده و با ماشین های گذری می روم. دلیلش را نمی فهمیدم (می خندد)، گفتم شاید می گذارند لای بالش یا کس دیگری هست که پول¬شان را می‌خورد! تا این که یک بار انگشتم رفت لای در ماشین و بریده شد. من رفتم تهران و انگشت بریده ام را پیوند دادند. در حال استراحت بودم که آقای سلطانی با یک کوله پشتی، همراه آزاده خانم آمدند خانه مان برای احوال پرسی، او وقتی نشست از کوله پشتی اش دوسه کتاب درآورد و داد به من که بخوانم. بعدش پرسید که روزنامه هم می خوانم؟ گفتم بله حتما. از فردای آن روز، سلطانی هر روز، روزنامه اش را که می خواند، می داد به من! این روزنامه همین طور دست به دست می گشت، خوانده می¬شد و آخرش می¬رفت برای الگوی خیاطی.

یک باردیگرهم با آزاده خانم آمد و آرام پرسید: خوبی، مشکل خاصی نداری؟ زندگی ات پیش می رود؟ گفتم خوب است و پیش می رود. دیدم پاکتی را آرام گذاشت زیر فرش و نرم گفت: این را ندیده بپذیر، دستت که باز شد، بده. من هم ندیده می گیرم! هر چه امتناع کردم، نپذیرفت . ما هم دست نزدیم به آن پول، یکی دوبار خواستیم پس بدهیم، نپذیرفت و گفت باشد هر وقت که برگشتی سرکار، خلاصه ما پول پاکت را درآوردیم. رنگ اسکناس ها و پاکتش را عوض کردیم، به زور و تکه تکه آن را برگرداندیم و کم کم روحیات شان را بهتر شناختیم. فهمیدیم که سینه¬ای گشاده دارند و آن قناعتگری هاشان، از خساست نبوده و هدفی دارند در زندگی. و صرفه جویی مدام در مصرف انرژی خانه و کرایه ماشین را خرج کتاب و دفتر و مداد برای بچه ها نیازمند مناطق محروم میهن می کنند.

دیگر با هم دوست و برادر شدیم، آن ها هم مانند عضوی ازخانواده ما شدند و احترام ومهر ما به سلطانی و آزاده چند برابر شد. من الان همدردم با آقای سلطانی و بسیارغمگینم برایش. احساس می کنم آزاده خانم، خواهر بزرگ تری بود که از دستش دادیم. و حیف، حیف ...

از آنجا که می آیم، در راه فکر می کنم که اگر دنیا این طور بشود وآدم ها این سان نگاه کنند به هستی، چه بهشتی می شود این جهان!  هوا سرد است و برفی نرم نرمک و یک ریز می¬بارد. گرم و روشنم از درون! شب دارد می¬رسد و می اندیشم که با «چراغی به دست و چراغی در برابرم – به جنگ سیاهی می روم!» رها و سبک گام بر می دارم وهوای آن خانه وحرف هایش چون موسیقی نرم و زیبایی، برجان ودل می نشیند.