يکشنبه 20 آبان 1403-8:12

دربارۀ استاد «فردوس مجیبی»

خوش‌نویسِ سایه‌نشین

او از اعضای پیگیر بخش هنری برگزاری کنسرت استاد محمدرضا شجریان در سال ۱۳۷۲ درساری بود. کتابت زیبای دعوت‌نامۀ چهارصفحه ای فرهنگخانه به شجریان، خوشنویسی چشم‌نواز بلیت‌های چهارشب این کنسرت برای آماده سازی کلیشه و موارد لازم دیگر، کار فردوس بود. او این دعوت‌نامۀ دراز دامن را، طیِ بی‌خوابی دوشب پیاپی کتابت کرد و شجریان خوش‌نویس را به تحسین و حیرت واداشت.


 مازندنومه، بیژن هنری‌کار: فردوس مجیبی اندکی بیش از چهل و پنج سال است که به خوشنویسی آوازه دارد. او در خانواده ای بالیده که آبایش میرزا و خط نویس بودند. قباله زمین، صلح نامه و قراردادهای میان مردم را تحریر وتنظیم می کردند. بدین‌سان می توان گفت که او افزون بر داشتن این قابلیت در جان وخون، خود نیز ناظر آن خطوط بوده و پیچ وتاب ها وسماع قلم را می‌دیده است.

اگرچه بازی های روزگار ایرانی و آشفتگی های آن و نیز ویژگی های شخصی اش نگذاشت که او به جایگاه در خورِ خود برسد، اما خوشنویسی اش، آشکارا مقامی درخشان دارد.

او افزون بر خوشنویسی، خوش آوا نیز بوده و کمابیش با گوشه های موسیقی سنتی ایران آشناست و خوب می خواند. اما از این استعداد هم در راه شهرت و معاش سود نجُسته است. همه عمر، دلخوش به صفیر و رقص قلم، گوشه گرفته و با عصای همان قلم، در زندگی پیش رفته است.

امروز نزدیک به چهل و پنج سال است که می نویسد و مشق می دهد به هنر آموزانی در گوشه و کنار شهرهای ایران. اما به تعبیر خواجه ی شیراز او نیز از «رهزنیِ ارغنون ساز فلک»، در امان نبوده و بودش چندان به مراد نیست. آیا این تقدیر اهل هنر است یا همان « خون دلی» است که به قول حافظ به جای«جام می در دایرۀ قسمت نصیب اوضاع» اش شده است؟!

داستان دوستی ما

در نیمۀ نخست دهۀ ۱۳۶۰ شاگرد خوشنویسی اش بودم، البته آغاز آشنایی و دوستی ما، به نخستین ماه های پس از انقلاب اسلامی باز می گردد. شیرینی و ملاحت خط خوشی که داشت و روانی و چابکی حرکت دست او توجه هر بیننده ای را جلب می کرد. همین بس بود تا به وی نزدیک تر شوم، آن گاه درد وفصل های مشترکی دیگر، این پیوند را پایا تر کرد.

او بدون دریافت هیچ وجهی در آن هنگامۀ بی چیزی، آموزگار خوش‌نویسی‌ام شد  و مرا پا به پا تا مرحلۀ عالی خوش نویسی پیش کشید. آن سرمشق ها وسیاه مشق ها را، هنوز میان کاغذ پاره دیر و دورم دارم. این نکته را از آن رو در میان آوردم که بگویم او هیچ گاه اهل حساب و کتاب و اسکناس نبوده است. این خصیصه ای نیک است، اما تا آنجا که به خود و اهل خانه ات زخم نزنی. اما او زد و پیرانه سر دارد بارِ زخم آن بی دریغی های روزگار جوانی را به دوش خسته می کشد.

  فردوس و فرهنگ‌خانۀ مازندران

احمد محسن پور فرهنگ خانه‌ اش را در شهریور ماه سال ۱۳۶۴ پی افکند و اندکی بعد آوازه اش ولایت را فرا گرفت. فردوس نیز کمابیش، پس از چندی به این نهاد پیوست و همکاری بی‌مزد و منتی را با آن آغاز کرد.

او از اعضای پیگیر بخش هنری برگزاری کنسرت استاد محمدرضا شجریان در آبان ماه سال ۱۳۷۲ درساری بود. کتابت زیبای دعوت نامۀ چهارصفحه ای فرهنگخانه به شجریان، خوشنویسی چشم نواز بلیت های چهار شب این کنسرت برای آماده سازی کلیشه و موارد لازم دیگر، کار فردوس بود. او این دعوت نامۀ دراز دامن را، طیِ بی خوابی دوشب پیاپی کتابت کرد و شجریان خوشنویس را به تحسین و حیرت واداشت.

در جریان برگزاری دهمین سالگرد فرهنگخانه در شهریور ۱۳۷۴ بازهم بارِ خوش نویسی فراخوان و دعوت‌نامه ها بر دوش لاغر و بی داعیه‌ی او بود. کارنامه‌ی هنری فردوس مجیبی انباشته از این تکاپوهای بی مزد و منت برای مخدومان نه چندان با عنایت بوده است.

صفحهٔ نخست دعوت نامهٔ چهار صفحه ای فرهنگخانهٔ مازندران برای برگزاری کنسرت استاد محمدرضا شجریان در آبان ۱۳۷۲ ساری.

 اندر حکایت شفیعی کدکنی وانتخاب شعرش برای خوش‌نویسی

دیدن همواره ی خط شکستۀ شیرین استاد یدالله کابلی بردیوار اتاق شفیعی از رباعیِ« هیچ می دانی چرا چون موج...» و نیز زیباییِ ملیح خوش‌نویسی های فردوس بود که مرا وا داشت تا از او نزد آن رفیق سخن بگویم و زمینه ای بسازم تا چندشعری از هر شاعر نامدار کهن ایران برگزیند برای خوش نویسی او. اما شفیعی مشغله‌ی فراوان داشت و تن می زد، تا به ترفندی دیگر به راهش آوردیم.

این استاد خوش‌نویس دو تابلو ساخت؛ یکی شکسته نستعلیقی خوانا، از ساقه‌ی ظریف جو بر مخملی سیاه و چشمگیر با این مصرع مولانا که «آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن» و دیگر کتابتی از غزل حافظ: «نقش روی تو چو در آینۀ جام افتادِ». با شفیعی قرار گذاشتیم و شامی به خانه اش رفتیم. چشم استاد به دیدن آن مصرع روشن شد و گفت این از زیباترین غزل های دیوان شمس  است و من دوست اش دارم.

فرشته خانم همسر ایشان هم، غرق قاب تابلوی آراسته به کتابت غزل حافظ شد و گفت: چه خوب، می خواستم بدهم کسی این را برایم بنویسد! بختیار شد در آن شب فردوس، و شفیعی کدکنی فی المجلس بیست شعر از حافظ، سعدی و مولانا را در حالی برگزید که می گفت این انتخابی دشوار است. قرار شد پس از پایان خوش‌نویسی این گزیده‌ها، شعرهایی از شاعران دیگر نیز برگزیند.

انجام این گزیده نامه و نگارش پیشگفتاری بر آن از سوی شفیعی می توانست گشاینده ی را ه نام آوری و نان آوری آن برای فردوس باشد. اما او یک دو غزل گزیدۀ حافظ را کتابت و آن گاه رهایش کرد. شفیعی یک دو باری از روند کار پرسید و دیگر هیچ گاه چیزی نگفت. ندانستم که سبب چه بود؟ کثرت مشغله و گرفتاری های روز مره یا...؟ اما این بختی بود که رخ نمود و به هر سبب گریخت و حیف حیف، شاید مقدر روز و روزگارش نبود

 در بارۀ این گفت‌وگو

 در واقع  جمع همین یادها و «دیدن داس مه نو در مزرع سبز فلک» بود که مرا به یاد «کِشتۀ او و هنگام درو» انداخت. دیری بود که این استاد خوش‌نویس عزم برپایی نمایشگاهی از آثار دهۀ اخیر خود را داشت و خستگی های ناشی از هجمۀ بیماری ها امانش نمی داد. چند دوست قدیم به یاری آمدند و دست در دست او فشردند و درِ این باغ گل و ریحان را گشودند و دستاویزی نیک فراهم آوردند برای این گفت و گو. این وجیزه حاصل نیم روز حرف زدن هاست با او از هر دری...

از خوش‌نویسی‌های سال ۱۳۹۰ در یک کارنما در ساری

در آغاز

می گویم: اندکی پس تر برویم در سایه روشن های زندگی، از خانواده‌ی خود و درس و مشق و مدرسه ات بگو... (خندید و گفت): قابل عرض چیزی ندارم. زندگی کردم آن طور که دوست داشتم و می فهمیدم. به شیوۀ: «مباش درپیِ آزارو هرچه خواهی کن_ که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست» تازه ما به جز بی آزاری هرجا که توانستیم، یاری کردیم.(می خندد)
می گویم همین را باز تر کن‌ و شرح بده.

(با نگاهی انگار به دور دست ها، زمزمه می کند) پدرم مردی درویش مسلک بود و کارمند ادارۀ پست وتلگراف، هر از گاهی به جایی منتقل می شد و ما را هم با خود می برد. من در شهریو۱۳۳۷ در بابل به دنیا آمدم. ولی کلاس اول دبستان، پیرو شغل پدر در گلوگاه بودم، کلاس دوم و سوم در جویبار، بعدش هم آمدیم به شاهی آن روزگار و ماندگار شدیم. در واقع ما اهل همین شهر بودیم و به اصل خود بازگشتیم. دورۀ دبیرستان را در مدرسه های سپهر و رضا شاه و شرافت گذراندم. پس از دیپلم، متولدین سال ۱۳۳۷ را معاف کردند، ولی خودم داوطلبانه رفتم دزفول و یک سال در پایگاه نیروی هوایی خدمت کردم. بعدش هم خوردیم به روزهای انقلاب و دوندگی هایش. با پیروزی انقلاب در «طرح معلم چند پیشه»ی روزگار نخست وزیری مهندس بازرگان شرکت کردم، رتبۀ چهارم آوردم. دوره ای دیدم و یک سال معلم کلاس دوم در روستای مِشک آباد جویبار بودم.

می پرسم: چه بود این طرح معلم چند پیشه؟

پیش از انقلاب برای خدمت سربازی، سپاه دانش، ترویج و بهداشت بود، چند پیشه را از همین جا گرفتند. یعنی معلم هم باید درس می داد، هم مراقب بهداشت و نظافت مدرسه و روستا بود، هم کشاورزی علمی را برای دانش آموزان و روستاییان ترویج می کرد. این طرح در نفس خود بد نبود، ولی در عمل چندان موفق از آب در نیامد، چون برداشتن چند هندوانه بود با یک دست. اما به هر حال من تا حد توان و ادراک خود، می کوشیدم که در این سه راهه گام بردارم. چون اهل آن روستا را انسان های هم نوع و هم میهن خود می دیدم. آب محل به سبب نزدیکی اش به سیاه رود، از آن تأمین می شد و آلودگی این رودخانه برای پساب هایی که در آن می ریخت، مردم را  دچار بیماری های گوناگون می کرد. حتا بچه های کوچک از بیماری کلیوی رنج می بردند.

من بسیاری از این بچه ها و مردم را برای ویزیت و معاینه نزد دوست زنده یادم دکتر صابریان می بردم، آن نیکمرد هم با چه دقتی در درمان آنان می کوشید. به هر حال تا آن جا که می توانستم و از دستم بر می آمد در سه راهۀ دانش و بهداشت و ترویج کشاورزی تلاش می کردم. ولی بعد یک سال دوندگی، از کار بیکارم کردند و گفتند این فعالیت سیاسی می کند.

 شکایت کردم. بعدش هم در فضای پر آشوب و متلاطم آن روزگار، دو سه سالی زندانی شدم. در همان سال اول زندان، مادرم به ملاقاتم آمد و گفت: تبرئه شدی و می توانی بروی سرِ کارَت! گویا شکایتم به دیوان عدالت اداری به ریاست آقای امامی کاشانی اثر کرده بود. ولی چه سود که من در قفس بودم! به هر حال از آن جا رانده و از این جا مانده آزاد شدم.

از طرفی در همان روز گار معلمی، با دختر عمویم که همسر همیشه همراه و هم پایم است، ازدواج کرده بودم و به هر حال باید زندگی را  می چرخاندم، گفتم چه کار کنم حالا؟ در همین حال و هوا، برادرم فرهاد که از کارمندان شرکت مینو در خرم درۀ زنجان بود، گفت که شرکت در جست و جوی یک خطاط است، به امید استخدام رفتم زنجان، چند ماهی کار کردم و چیزی نصیبم نشد، برگشتم قائم شهر و مغازۀ تابلو سازی باز کردم. چون کار دیگری از دستم برنمی آمد و از کودکی علاقه داشتم به این خوش نوشتن و اصلا در خون و خمیره ام بود این استعداد.

میان حرف هایش می پرسم: این خط و خوش نویسی را از کی آغاز کردی؟

(می خندد و می گوید): من آغازش نکردم، او مرا آغاز کرد.(و ادامه می دهد): یادم نمی آید کی، ولی به خاطر دارم روزهایی از کودکی ام را که تازه به دبستان رفته بودم، واژه ها برایم غریب و شگفت انگیز بود، شکل حرف ها، ترکیب آن ها  و کلمه و جمله مرا به خود فرو می برد. مثلا دقایقی دراز، با انگشتان کودکانه، می کوشیدم شکل درست حرف ها را روی زانویم نقاشی کنم. بعدها هم این را ادامه دادم در دورۀ دبیرستان، دو سه باری در مسابقه های خوشنویسی شهرستان، اول شدم. یک بار هم در استان دوم شدم. به نظرم استاد مهدی فلاح نفر نخست استان شد.

باری در همین ایام بود که پسرعمۀ روزنامه خوانم، یک آگهی از انجمن خوش نویسان ایران در روزنامه دید و با خبرم کرد. با اشتیاق، به رغم وضعیت نه چندان مساعد مالی، برای آگاهی و

ثبت نام به تهران رفتم. می‌خواستم در کلاس استاد امیرخانی، که آدم پر آوازه ای بود ثبت نام کنم، گفتند کلاس ایشان پر شده و جا ندارد. استادان دیگری را پیشنهاد کردند که از آن میان استاد

خروش را برگزیدم، چون نمونه ای از کتابت ایشان را، پیش تر دیده بودم و به دلم نشسته بود. بی درنگ ثبت نام کردم و استاد را دیدم و به شاگردی اش نشستم.

امروز خوشحالم از آن برگزیدن و این را از بختیاری خود می دانم که خروش استادم بود. به نظرم او افزون بر خوش نویسی و بی بدیلی در کتابت، انسان والا و فروتنی است. نقاش بزرگ و نامداری است، استاد نقاشی اش، علی محمد حیدریان، از شاگردان کمال الملک بوده و او، با این همه، بدون بوق و کرنا، در خاموشی و سکوت روزگار می گذراند.

راست می گوید شمس تبریزی که: «روشن تر از خاموشی، چراغی ندیدم و سخنی به از بی سخنی نشنیدم.» گل خاموش است و رنگ و بویش سخن می گوید! این انکار استادان دیگر نیست و هر گل و گیاهی رنگ و بوی ویژه اش را دارد. خود به همۀ استادان دیگر و خوش نویسان کشور احترام می گذارم و مهر می ورزم.

گواهی نامۀ ممتاز و انجمن خوش‌نویسان قائم شهر

کمابیش دوسال هنرجوی استادخروش بودم، ایشان در همان سال اول گفتند که می توانی در دورۀ ممتاز شرکت کنی، اما بهتر است در دورۀ عالی آزمون بدهی و تجربۀ بیشتری به دست آوری در برخی ریزه کاری ها. امتحان دادم و گواهی نامۀ عالی را گرفتم در سال ۶۵، ممتاز را هم سال دیگر به دست آوردم. تقریبا یک دو ماه در میان به خدمت استاد می رسیدم برای آموزش. باقیِ کار به شکل مکاتبه ای بود، استاد از روند پیشرفتم  چندان رضایت داشت که یک بار، کاری را که سازمان تبلیغات اسلامی، برای کتابت به او داده بود. می خواست به من بسپارد که نپذیرفتم و گفتم من هنوز شاگردی می کنم!

ایشان گفت من این توانایی را در تو می بینم که گفتم. در هرحال و به هر دلیل، سخت بود برایم پذیرفتن آن کار. باری در همین دوره ای که برای آموختن وتکمیل مهارتم به انجمن تهران می رفتم، خود نیز هنرجویانی در خوش نویسی داشتم. البته این را هم بگویم که آموزش خوش نویسی را، نخستین بار زنده یاد جمشید احمدی مدیر کتابخانۀ عمومی شهر، از سال ۱۳۶۴  به مدت یک سال به آموزگاری جواد زنگنه در محل پیشین کتابخانه، جنب شهرداری به راه انداخت. ولی از سال ۱۳۶۵ منوچهر اسکندری، از سوی شورای انجمن خوش نویسان استان که ریاست آن با مهدی فلاح بود، زمام کار را به دست گرفت. من هم از سال ۶۷ وارد این انجمن شدم.

در سال ۱۳۶۹ شعبۀ شورایی انجمن خوش نویسان قائم شهر، با مجوز استاد غلام حسین امیرخانی و با حضور پنج تن از نخستین دارندگان گواهی نامۀ ممتاز، آقایان منوچهر اسکندری، محمد امن زاده، مهدی شهامت نادری، فردوس مجیبی و بهروز مجیبی شکل گرفت و کار صورتی رسمی تر یافت.



درجلسات مجمع عمومی انجمن خوش نویسان ایران

سال1370  نمایندۀ شورای انجمن خوش نویسان قائم شهر در جلسۀ مجمع عمومی انجمن خوش نویسان ایران در بروجرد شدم و در آن جا با ثبت نام در کمسیون حقوقی، انتقادها وپیشنهادهایی در بارۀ ساختار انجمن و این که معیار ها بیشتر رابطه ای است تا ضابطه ای و نیز اساسنامۀ  آن طرح کردم که با اقبال روبرو شد. یک ماه پس از این، به جلسۀ شورای انجمن در تهران دعوت شدم و به پیشنهاد استاد امیرخانی، عضو شورایی شدم که قرار بود اساس‌نامۀ انجمن را بازبینی و در موارد لازم اصلاح کند.

این کارتا سال1374 به درازا کشید. دراین شورا، استادان امیرخانی، کابلی، بختیاری، فلسفی و سبزه کار نیز نظارت داشتند، در طی این چهارسال، اساس نامه بازبینی شده و آیین نامۀ واحدهای آموزش، آزمون، اداری و مالی و غیره نوشته شد. این امر موجب گسترش روابطم با استادان دیگر کشورشد، در این میان، از فرصت به دست آمده بهره برده و هرگاه به تهران می رفتم کارم را به استاد امیرخانی نشان داده و از محضرشان فیض می بردم.

در این چندسال اخیر نیز، همراه استادان سبزه کار و بختیاری و دوستانی دیگر قرار بود نهادی در کنار انجمن با نام «مِهِستان هنر» بر پا شود که اساس نامۀ آن نوشته و به ادارۀ ارشاد داده شد. قرار بود که در آن افزون بر خوش نویسی، هنرهای دیگری چون نقاشی خط، تذهیب و موارد پیوسته به خوش نویسی نیز آموزانده شود. جلساتی هم برگزار شد، اما به نتیجۀ مطلوب نرسید. بیماری و جراحی قلب بازی که انجام دادم نیز، موجب بی خبری ام از سیر حرکت آن کار شد.

در میان خوش‌نویسان قزوین

فضای شهر را تنگ می دیدم، زمینه ای پیش آمد و به قزوین کوچیدیم. آموزش خوش نویسی را در آن جا آغاز کردم و اندک اندک به انجمن خوش نویسان شهر پیوستم. البته دوستانی بودند که از همان جلسه های مجمع عمومی آنان را می شناختم یا با آقای محصص رییس انجمن خوش نویسان شهر آشنایی داشتم. ولی در مجموع قزوین برایم غریب بود. با این همه از سال ۸۰ تا ۹۰ در این شهر بودم و خاطرات خوشی از آن دارم، در همین دوره بود که پیشنهاد کردیم قزوین، به خاطر وجود میرعماد الحسنی قزوینی و خط درخشانش، پایتخت خوشنویسی ایران شود، که شد.

این استاد یگانۀ دوران را در روزگار شاه عباس صفوی، به دلیل سرپیچی از فرمان شاه قدر قدرت، به شکل فجیعی ترورکردند. باری در این شهر هم هنرجویان بسیاری را آموزش دادم که برخی از آنان گواهی نامۀ ممتاز گرفتند. در همین قزوین بود که در سال 88 گفتند آزمون بدهید و گواهی نامۀ فوق ممتاز بگیرید. آزمونی ندادم، تنها حدود شش کار به تهران فرستادم و آن گواهی نامه را گرفتم. برای دورۀ استادی نیز همین طور شد. امتحانی ندادم. استاد مهدی فلاح که از اعضای شورای تشخیص استادان گفتم آیا شما کارم را قبول داری و حدم را این می بینی؟ استاد با مهر و سعۀ صدر تأیید کرد. گفتم همین ما را بس و نیازی به گواهی نامۀ استادی نمی بینم. باری پس از ده سال، در پی تماس برخی دوستان همشهری، تصمیمِ بازگشت به زاد بوم گرفتم. برگشتیم به شهر خودمان و روز از نو روزی از نو.

در نخستین گام «گروه وصال» را از خوش نویسانی که خود به آنان آموزش داده بودم، با دوستانی چون علی میری، فریبرز حاجیان، مرضیه خسرویان، محمدعلی محجوب، محمد نوید بزرگی، عباس ولی پور، داریوش ذاکری و... تشکیل دادیم و نمایشگاه هایی گروهی در برخی شهر ها، مانند ساری وبابل و آمل و قائم شهر برگزار کردیم که با استقبال گرم علاقه مندان روبرو شد.

استاد پیش کسوت محمد زمان فراست در بابل سخنرانی و از کارمان تمجید کرد. استاد مهدی فلاح در نمایشگاه بابل برایمان پیام داد. در این زمان، من در آموزشگاه موج هنر سرکار خانم بزرگی در قائم شهر و فرهنگخانه مازندران در ساری گرم آموزش بودم. به گمانم در درازای بیست سال آموزگاری ام در انجمن خوش نویسان و به طور کلی نزدیک به چهل سال کارم، کمابیش به پنجاه تن در دورۀ ممتاز و ده یازده تن در دورۀ فوق ممتاز آموزش دادم.

نمایشگاه یا کارنماها

نگاهش می کنم و می پرسم: چند کارنما یا نمایشگاه داشتید تا امروز؟

سری می تکاند و می گوید: من تنها دو نمایشگاه جداگانه داشتم در قائم شهر و قزوین، باقی همه گروهی بود وبسیار، در ساری، بابل، تهران، بروجرد و قزوین و شهر های دیگر. نمايشگاه هایی در امریکا، کانادا و قطر هم با دوستانی چون محمدعلی سبزه کار و جواد بختیاری که در هر کدام چهار تا پنج هزار دلار تابلوهایم فروخته شد و زدیم به زخم معاش زندگی. و این نمایشگاه آخر هم قرار است به همت و مهر برخی دوستان، از دوم تا نهم آذر برگزار شود در موزۀ گنجینۀ بابل.

امیدوارم همۀ کارهای آن به خوبی پیش برود و مشکلی پیش نیاید. این تابلوها حاصل روزگار و کِشتۀ عمرم در یک دهه، از ۱۳۹۰ تا ۱۴۰۰ است. البته در این دو سه سال اخیر وتا امروز هم، به رغم تمام مشکلات جسمی و خستگی های زندگی ام، بی کار ننشسته، در حال بازسازی و تحشیه شان بوده ام. تذهیب و جلوه بخشی تابلوها هم، کار دوست مهربان و هنرمندم رضا عابدی از کارشناسان کانون پرورش کودکان و نوجوانان ساری است که همین جا از او سپاسگزاری می کنم. چون خطی که نوشته می شود، هر چقدر هم که زیبا باشد، لخت است و جلوه ندارد. تذهیب است که آن را چون لباسی فاخر می پوشاند و به چشم عموم می کشاند. خوش نویسی و تذهیب خواهران همزادند!

حرف آخر،

می گویم پرسش ها و حرف هایم تمام شد، اگر نکتۀ دیگری به نظرت می رسد، بگو.

(روی می گرداند و انگار خیره به دوردست های زندگی شصت و اند ساله   اش زمزمه می کند): دنبال آوازه و نام نبودم هیچ گاه، سرزمین خود ایران را با همه مصائبی که در آن کشیده و می کشم، دوست دارم. هر گز آرزوی مهاجرت و رفتن به سرزمینی دیگر را نداشته ام. آرزوی همیشه ام این بود که ایران عزیز آباد و آزاد و سربلند باشد. درد مردم درد من است.

در جریان زلزلۀ مهیب کرمانشاه در سال ۱۳۹۶، گروهی تشکیل شد به نام «گروه همبستگی هنرمندان»، که در آن استادان بختیاری، سبزه کار و دیگران هم حضور داشتند، استاد سبزه کار هم زحمت کشید و سالن بزرگی از شهرداری برایمان گرفت. گروه نقاشان، خوش‌نویسان، چربدستان صنایع دستی و هنرمندان و هنروران دیگر آثاری آوردند و خود نیز هفت تابلو ارائه دادم.

برخی کتاب، تابلو، ساز دست ساختۀ خود و خلاصه آثار زیادی پیشکش کردند، ودرآمد قابل توجه آن برای زلزله زدگان فرستاده شد. دیگر چه بگویم، هیچ گاه غافل از مردم سرزمین خود و حال و روزشان نبوده ام. آرزوی بزرگ همیشه ام صلح و آرامش، بر زمینِ خالی از ستمگری، و بهروزی باشندگان آن در این جهان گذران و رونده بوده است. همین وبس. به قول حافظ:
بنشین بر لب  جوی و  گذر عمر  ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس!