جمعه 19 بهمن 1403-22:49
حسنکیائیان، نشرچشمه و «امانتی»اش
یادداشتی دربارۀ کتاب «امانتی»، نوشته «حسن کیاییان» که مدیر مازندرانی نشر چشمه، داستان زندگیاش را در این اثر به رشته تحریر درآورده است.
![](https://imgurl.ir/uploads/h356612_-.jpg)
مازندنومه، بیژن هنریکار: چندی پیش به مهر حسن کیائیان، امانتیاش به دستم رسید و آن را یک نفس خواندم. امانتی نام کتابی است در قطع رقعی دیجیتال، با کاغذ سبک به درازای ۳۲۸ صفحه با نمایۀ پایانی اش. اما این درازا نه تنهاخسته کننده نیست که پُراز نکته های خواندنی و درنگ کردنیاست. او در این کتاب که بازگویی و نگارش آن از تابستان ۱۳۹۸ تا بهار ۱۴۰۳ طول کشیده و در پاییز ۱۴۰۳ منتشر شده است؛ داستان زندگی اش را با زبانی ساده و بیپیرایه بیان می کند.
اما این تنها زندگی نامه ای شخصی و خصوصی نیست. بخشی از تاریخ اجتماعی ایران است از دهان مردی که حضوری آشکار و روشن در پهنۀ مردمی فرهنگ کشور داشته و کوشیده است تا آنگونه که میفهمد، عملا زندگی کند. این کاری دشوار است و از عهدۀ هرکس بر نمی آید. حرف بسیارها می توان زد، ولی دوصد گفته چون نیم کردار نیست! و مطابقۀ پندار و گفتار و کردار، از دشوارترین کارهای عالم است.
ساختار کتاب
کتاب یک مقدمۀ و نُه پاره دارد که هرپاره عناوین کوتاه چندی را در بر می گیرد. از زاده شدن راوی در 1330 تا سال ۱۳۸۵ خورشیدی که فرزندانش، آرام آرام همۀ کارها را با میل و گرایش خود به دست میگیرند. در پیشانیِ گشودۀ کتاب، مصرع غزلی از سعدی به چشم می آید: عشق داغی است که تا مرگ نیاید نرود.
و در ادامه گفته ای از ابوالحسن خرقانی: «بر همه چیزی کتابت بُوَد مگر بر آب، و اگر گذر کنی بر دریا، از خون خویش بر آب کتابت می کن تا آن که از پی تو آید داند که عاشقان و مستان و سوختگان رفته اند.» و چون چشم دل بگشایی، رد این داغ و خون را بر این کتاب می بینی.
مقدمۀ کتاب
«ماجرا از هشت ده سال پیش شروع شد که فرزندانم روزی به من گفتند چرا خاطرات خودت و به خصوص شرح راه اندازی نشر چشمه را نمی نویسی. بر این باور بودم و هستم که آنچه من در طول سال های زندگی ام انجام دادم، به خصوص چهار دهه ای که از شروع به کار نشر چشمه می گذرد، در مقابل کارهایی که برخی کسان در این سرزمین انجام دادند، عددی به حساب نمی آید...» اصرار فرزندان ادامه یافت تا سرانجام پذیرفت اما به شرط آن که کتاب پس مرگ او منتشر شود. قرارشد سینا دادخواه، در پی گفت وگو با کیائیان، آن را بنویسد و به او بسپارد. بی میلی این مرد سبب طول زمان شد، اما با رسیدن نشر چشمه به چهل سالگی، انجام کار شتاب گرفت و به سامانی نیک رسید.
او در ادامه به نکات دیگری در بارۀ ساختار کتاب، مترجمان و نویسندگانی که با آن کار کرده و «سپردن چوبدستی نشر چشمه به کف با کفایت فرزندانش_ پس از سال ۱۳۸۵_ و آرزوی نهایت تفاهم آنان در هدایت این کانون فرهنگی» سخن را به پایان می برد. مقدمه با عکسی از کاوه و روزبه و بهرنگ در آغوش مادر، پس از شروع به کارنشرچشمه درسال ۱۳۶۳، تمام میشود.
خاطره هایی با خطی روشن
کتاب بر ریل آگاهانهای راه می رود، او با دعوت علی اشرف درویشیان برای ناهار به خانۀ خود قصه اش را آغاز میکند. این ایستگاه اول است. به نظرم اگر این¬حکایت با میهمانی براهنی یا احمد رضا احمدی شروع می شد، نمی توانست بر چنین ریلی راه برود. درویشیان با از این ولایت و آبشوران اش، تصویری همدلانه با دردهای مردم دارد. راوی پس از شرح غذای بدون گوشت سفره به اسم"کِرک بَپِرِست" از قول درویشیان می گوید: " جالب است، ما هم در کرمانشاه چنین غذایی را داریم و به آن می گوییم گربه برده. خیلی شبیه هم اند. یعنی یا مرغ پریده و رفته یا گربه آمده و مرغ را برده" کنار این خاطره، تصویری از درویشیان است و نمایی از کتاب فروشی نشر چشمه در دهۀ شصت. این پی ریزی کته کولویتس وار، تو را آماده میکند برای خواندن سرگذشت و شنیدن صدای دلِ راوی آن.
اسکیس مردی که عمری کوشیده تا دانسته و بیدار بدود و ردّی روشن از خود به جا بگذارد. در برگ دیگر نمای خانۀ اجاره ای شان از ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۷ آمده در محلۀ مرادبیک بابل. کتاب پر از عکس هایی است در درازای زندگی کیائیان که به همت پسرش کاوه و دوستانش حسین حسینی و علی مظفری فراهم آمدهاند. این قصه خط مستقیمی ندارد و از کودکی راوی آغاز نمی شود. در همان صفحه های نخست، پس از روایت درویشیان، به یاری هم دانشکده ای اش، شهرام گوهرخای، به خدمت یکی از کتابفروشان باتجربه و فهیم ایران می رسد؛ عبدالغفارطهوری خلخالی. آن مرد او را از این کار منع می کند. اما او شوری در دل دارد که پیامبر هم نمی تواند بازش دارد. با این حال اولین درس را از او می آموزد؛ «کتاب مقدس است و نباید رویش نشست!»
مادرم
صفحۀ پس از آن با عنوان « مادرم» این گونه آغاز می شود: «بزنگاه هایی در زندگی وجود دارند که ویژگی های شخصیت اش را شکل می دهند و احتمال اینکه این ویژگی ها بعد ها تغییر کنند، بسیار کم است.» آن گاه خاطره ای را از رفتن خود همراه مادر به ادارۀ پست و سپس بازگشت به خانه می گوید:« هیچ کس در خیابان نبود. من داشتم پیشاپیش مادرم می دویدم که یک باره روی پیاده روِ مقابل پست خانه چشمم به تعداد زیادی بستۀ اسکناس خورد. برگشتم و به مادرم گفتم: «مامان این ها چیست؟» مادرم تا کپۀ اسکناس ها را دید، چادرش را مثل دو بال پرنده ای بزرگ باز کرد و چمباتمه زد روی شان. به من گفت: « زود برو به خانم رضوی [ادارۀ پست] بگو بیاید.»
دویدم و خانم رضوی را صداکردم. او و نگهبان آمدند و پول ها را صورت جلسه کردند و تحویل گرفتند. بعدها گفتند اسکناس از آنِ ملّاکی بوده که برنج زمین هایش را فروخته بوده و پولش را داخل خورجین اسب به ده خود می برده که اسکناس ها از خورجینریخته وسط خیابان. البته این جزئیات مهم نیست، مهم این است که رفتار مادرم در حافظه ام ماند و تاثیرش هرگز از بین نرفت. خانۀ ما اجاره ای بود و فقط دو اتاق داشتیم که بعد ها وضعیت بدتر هم شد و همان دو اتاق شد یک اتاق. به احتمال زیاد با آن پول میتوانستیم خانۀ کوچکی بخریم. ولی مادرم...» کیائیان در جای جای کتاب از پدر و مادر، به ویژه مادرش بسیار یاد می کند. او می گوید مادرم به دلیل فرزند بزرگِ خانواده بودن، نور چشمی پدر و مادرش بود و با جایگاه ویژهای که درزندگی زناشویی یافته و اندک سواد قرآنی که داشت، در میان خانواده و خواهرانش به اقتداری دست پیدا کرده بود که تا زمان مرگش ادامه یافت. او هیچ وقت نسبت به هیچ چیز و هیچ کس بی تفاوت نبود.
این اولین درس زندگیام شد. «بی تفاوت نبودن» را در کلاس شبانه روزی از مادرم آموختم. او بازهم از مراقبت و توجه مادر به خود و برادرش در امور تربیتی و اخلاقی و درسی، قصه گوییهایش از حسین کرد شبستری وحسن کچل و چهل گیس وامیر ارسلان نامدار و فرخ لقای خالدارو نیز حافظۀ غریب و سجایای ویژۀ اخلاقی اش می¬گوید. در صفحه ای از کتاب عکسی از مادر با پیراهن چیت گلدار و سیمایی زیبا و مهربان آمده است. در زیر آن تصویری از پدرومادر در کنار هم قرار دارد. در جای جای این کتاب تصویر و تاثیر مادردیده میشود.پدر در شعاع شخصیت مادر است و خشنود وآرام...
تصویرهایی از خانواده و اجتماع روزگار کودکی
کیائیان آن گاه روزهای کودکی اش را نقاشی می کند، با سیمای پدری که از سادات کیایی است واجدادش از روستای بیژن حاجی هستند که اکنون درگسترش شهر به بابل پیوسته، آبای پدر بزرگ مادری؛ استاد قربان نیک ساز، از روستای کوهستانی «نوا»ی آمل درپی زلزله ای به بابل کوچیده اند. این پدر بزرگِ معماری خوشنام است و پدرکه زیر دست او کار می¬کند، کم کم به مقام بنّایی رسیده و موقعیتی مییابد که با دختر استاد قربان معمار ازدواج کند. اوعاشق مادر است و تا آخر عمر خشنود از این وصلت. نمونه ای کامل از یک کارگر زن و بچه دوست که در نهایت سختی زندگی کرده، اما دست نیاز به سوی کسی دراز نمی¬کند.
راوی میگوید: به هیچ وجه یادم نمیآید مثلا پدرگوشم را کشیده یا مادر دعوایم کرده باشد. با این¬که محیط مان کارگری بود و پدرم سواد نداشت. من در فقری نسبی بزرگ شدم، این فقر توام با عزت نفس وبی نیازی بود. شاید همین ترکیب متناقض خمیره ام را ساخت. او در این بازگویی تصویر هایی از مادر بزرگی مهربان، دوستان کوچه و مدرسه، به مکتب خانه و دبستان رفتن، فقر و بی عدالتی پیرامون و اوضاع اقتصادی اجتماعی شهر زادگاهش نیز به دست میدهد. در همین مکتب خانه است که مجلۀ کیهان بچهها را در دستِ برادرزادۀ ملاباجی میبیند و دری به دنیایی تازه پیشرویش گشوده میشود. این پیش زمینه ای برای شیفتگی اوست به کتاب و دست به قلم بردن و نوشتن.
سه تصویر مادرِ، کیهان بچهها، درویشیان
با پیوند درونی این سه تصویر، می توان اسکیسی از سیمای کیائیان در درازای زندگی اش رسم کرد. زندگی او بر این سه پایه بنا شده است. باقی زندگیاش هم در همین حوالی است و از آن نمی گریزد.
مادر، بازهم مادر
این مادر حواسش کاملا به این نهالی ست که دارد آن را باشیرۀ جان می پروراند. نمی گذارد به کوچه و خیابان برود و با هرکه دمخور شود. حتا سرگرمی های کودکانه اش، چون توپ بازی با دوستان در حياط خانه است. در سایه سار همین خانه و خانواده و مادر است که مجله خوان و کتاب خوان و انشا نویس مدرسه می شود. آن زندگی سادۀ مقتصدانه، آن پدر درستکار رنجبر و آن مادر ارجمند خطوط پیکر او را ورز می دهند و می سازند. مادر در این کتاب سیمایی خردمند دارد و طرف رایزنی و هم اندیشی دیگران و گره گشایی از کارهاست. کیائیان با عنوان حرف آخر در صفحه های پایانی کتاب می گوید: مادرم فاطمه را تا هستم مؤسس نشر چشمه می دانم...و پدرم، همسرم، فرزندانم، عروس هایم، نوه هایم، دیگر اعضای خانواده ام، دوستان و همکارانم را اعضای دائمی هیئت امنای نشر چشمه...که امانتی است نزد من. امیدوارم تا روزی که تقدیر رقم زند و باید خرقه تهی کنم، بتوانم با گردنی افراشته تحویلِ آیندگانش دهم.
مجله و کتاب
انس او به مجله و مطالعه، هم برخاسته¬ازجان اوست و هم از جهانی که مادر برایش ساخته است. پسرعمو وقتی دورۀ کیهان بچههای صحافی شده اش را می بیند، در هامش همان صفحۀ نخست می نویسد: "پسرعموی عزیز آقای محمد حسن، ذوق شما در جمع آوری این مجله بی شک مورد تحسین و تمجید هربیننده خواهدبود و این نشانۀ علاقه مندی شما به مطالعه و پی بردن شما به ارزش کتاب یعنی گنجینۀ فنا ناپذیر است..."
او می گوید که با خواندن این دست خط خیلی لذت بردم. کلاس ده و یازده دبیرستان است که علی اصغر اشجاریِ شاعر مسلک، پسر میوه فروش محله شان کتاب فروشی¬کوچکِ «نیما» را باز می کند، از مادر می خواهد که به شاگردی در آن مغازه-اش بگذارد. مزد چندانی نمی گیرد، در عوض اما ده برابر کتاب میخواند و جان قوی می کند. این کتاب خوانی و کشش به ادب و فرهنگ و دانایی، یک سال او را به مرز رفوزگی می رساند و بعدها سبب گرایش او به مبارزۀ مسلحانه و به زندان افتادنش می شود. اما به هر حال در می یابد که« مرد این بار گران نیست دل مسکین» اش و راه خود را می پیماید همچنان در جستوجوی روشنایی و عشق.
علی اشرف درویشیان
آوردن قصۀ درویشیان در آغاز کتاب یک نشانه است. او در ادامۀ حکایت هایی از این دست، از دوستی اش با فریدون مشیری، سایه، شاملو، دریابندری، سروش حبیبی، ژاله آموزگار، احمد تفضلی، ع. پاشایی، علی حصوری، احمد پوری، حسن میرعابدینی، گلی امامی و...کسانی دیگر می گوید و دیدگاه خود را روشن تر می کند. برسر همین دیدگاه و انتشار شعر مشیری، با رفیق نزدیک اش شمس لنگرودی؛ برگزینندۀ نام نشر چشمه، فاصله پیدا می کند.
این نشان دهندۀ استواری اش بر سر عقیده ای است که بدان دست می یابد. نرمش و اعتدال و آشتی و مهر، در عین حفظ اصول اخلاقی و انسانی، منش اوست. در صفحاتی از کتاب احیای رفاقت و تجدید دیدار مشیری و شاملو و سایه و شاملو با پادرمیانی او، وجه دیگری از سیمایش را مینمایاند. آوردن ابتهاج، مشیری، فرهاد فخرالدینی، درویشیان، مرادی کرمانی، بهمن فرمانآرا و چهره های فرهنگی دیگر به بابل، در دهۀ 70 و 80 برای سخنرانی و گفت و گو از دیگر تکاپوهای نیک و زیبای کیائیان است با همراهیِ حسین حسینی و مرتضا قدسی و احمد داودی و زنده یاد شیدا مرادی (مجری برنامه) که با استقبال گرم علاقه مندان روبرو می شود.
یادهایی تلخ و شیرین
ماجراهای کودکی، سینما رفتن، تعطیلی کلاس در مرگ تختی، قبولی در کنکور مدرسۀ عالی بازرگانی غیر انتفاعی تازه تاسیس رشت در سال ۱۳۴۸ و آشنایی با شمس لنگرودی، تاثیر جنبش کوبا و تصمیم به انفجار مجسمۀ اعلیحضرت، خاک خائن خیز بابل؛ به قول استوار بازجوی کمیتۀ مشترک، ودر همان حال کمک افسری بابلی در همان جا به او، امریۀ منفی سربازی، نامزدی و ازدواج وخانوادۀ تازه، استخدام در بخش کار آموزی ادارۀ کار در شوشتر برای گرفتن حقوق بیشتر، اندکی پس انداز و خرید خانه برای پدر و مادر، کار سخت و صادقانه درشرکت بازرگانی و ترخیص کالا در بندر های جنوبی کشور، دموراژ یعنی پولی که کشتی ها بابت تاخیر تخلیه می گرفتند و حکایت عجایب آن کشتی که بابت سیزده ماه تاخیر تخلیه اش از قرار روزی پنج هزاردلار، دو میلیون دلار خسارت گرفت!
ورودش به پهنۀ کتابفروشی و نحوۀ شکل گیری نشرچشمه، حضور در نمایشگاه بینالمللی کتاب فرانکفورت وبعدها تعلیق پروانۀ نشر چشمه در دورۀ فرمانروایی بلامنازع پروفسور احمدینژاد، حضور موثرش در اتحادیۀ ناشران، مرگ عبدالرحیم صبوری و فرخ سپهری از دوستانش در سازمان چریک های فدایی خلق، و نیز جعفر پوینده و محمد مختاری در جریان قتل های زنجیره ای، تشکیل انجمن حمایت از بیماران سرطانی، پس از مرگ ژنیا نهرینی در چنگ همین بیماری و سیمای در خور درنگ ناصر حریری در میان آن انجمن و... فراز هایی خواندنی از کتاب زندگیِ حسن کیائیان است. خوانندگان امانتی، بی شک در فصل هایی از این زندگی نامۀ انسانی، با راوی همذات پنداری خواهندکرد.
همسر و فرزندان
این که جمعی از مرد و زن و بچه و عروس و... گرد بیایند و خانواده ای فرهنگی پدید بیاورند هم، در یک¬سو از نوادر روزگار است و در سوی دیگر ناشی از هنر و خرد و منش حسن کیائیان. او در جایی ضمن حکایت شدت کار و مشغله ها، از همسرش فریده محمودیان چنین میگوید:« در آن سالها تمام بار و زحمت خانواده به تنهایی به دوش همسرم افتاده بود ومن فقط به کارم می پرداختم. از ته قلب میگویم، اگر نبود همراهی¬های او در این راه پر سنگلاخ، در همان خان اول تسلیم و از دور خارج شده بودم.» امروز کاوه و روزبه وبهرنگ، پسران حسن کیاییان وهمسرانشان نیز هر کدام گوشه ای از کار را گرفته اند واین چرخ بزرگ را می گردانند. نشر چشمه در چند جای تهران، دو جای مشهد، و یک جا در بابل، رشت و کرج شعبه دارد. و این مگر می شد بی مدد همدلی و همراهیِ این همسر و این پسران و همسران¬شان؟
یادهای روشنم از حسن کیائیان
دورادور نشر چشمه و بانی اش را می شناختم وبا کتاب های انتشار یافته اش آشنا بودم. اما از نزدیک، نخستین بار او را هنگام رایزنی و رهنمون کتاب قائمشهر، قطب صنعت مازندران در خانۀ قادیکلای مان دیدم با احمد محسن پور، طیار یزدان پناه لموکی، محمود جوادیان وچند تن دیگر که به یاد ندارم. مردی سیه چرده بود و میان قامت و کمی اخمو. به نظرم آدمی هوشیار و منضبط و جدی آمد. این دیداری عمومی بود در سالهای میانی دهۀ ۸۰، اما دیدار نزدیک ترم با او در رکاب استاد زنده یاد حسن انوشه بود در دفتر خیابان ابوریحانِ چشمه در سال پایانی همان دهه.
آن روز دست نویس کتاب« غبار بر ماه» را که به واکاوی احوال امیر پازواری از ورای شعر وتاریخ، پرداخته بود به او سپردم. کتاب را خواند و گفت: به رغم این که با دیدگاهت موافق نیستم، اما به پاس سخت کوشی ودرنگات در منابع و کند و کاوی که کردهای، انتشارش را می¬پذیرم. کتاب پس از فراز و نشیبی، درپی رفع ایرادهای بنی اسرائیلی طرح شده ازسوی واحد بازبینی ادارۀ ارشاد، در بهار ۱۳۹1 منتشرشد. با شکل و شمایلی خوب و چشمه وار. از کیائیان در درازای این مدت جز مهر و درستی و صدق وصفا ندیدم. همین نکته ها که کم نیست، ارادتم را به او بیش کرد.
در همان ایام با او گفت و گویی داشتیم به اتفاق حسن اکبریان طبری و روشنک رضایی. چون آن را نگاشتم، با عنوان چراغ افروزی در تاریکی، در شمارۀ۸۸ نشریۀ بارفروش در تیرماه ۱۳۹۰ منتشرشد. آن گفتوگو را با جمله ای منسوب به زرتشت آغاز کردم: «داستان زندگی داستان ستیز من با تاریکی است. وبرای ستیز با تاریکی، شمشیر به روی آن نمی کشم، چراغ می افروزم.»
وادامه دادم: «حسن کیائیان نامی آشنا در پهنۀ فرهنگ و نشر ایران زمین است. کمتر کسی است که با کتاب سر و کار داشته باشد و نام نشر چشمه را نشنیده باشد. این بانی نشرچشمه، مردی است که به دور از هیاهوها و همهمه های روز مره در گوشه ای ایستاده و سخت گرم کاری است که چون راهی برای زندگی برگزیده است...» او درآن گفت و گو فروتنانه گفت: «چرا بامن حرف می زنید؟ من که کاری نکرده ام ناشر بوده ام و نشر ضعیف ترین حلقۀ داستان کتاب و خلق آثار است...» اما آیا به راستی چنین بود و ما فقط برای این به سراغش رفته بودیم؟!
و باز در شمارۀ ۱۳۱ نشریۀ بارفروش به تاریخ اسفندماه ۱۳۹۹، مطلبی دیگرنوشتم با عنوان خانۀ فرهنگ مازندران، رویایی دور اما دست یافتنی. و آن را پیشکش کردم به حسن کیائیان و رفیق شفیقاش مرتضا قدسی، که از شهریور۱۳۹۳ تا امروز که این سطر ها را می نویسم، زنده است و بی خبر از جهانی که دوستش می داشت و تا آن جا که می توانست، یاور باشندگانش در هر حال و کاری بود. آن وجیزه به بهانۀ جشن چهار سالگی نشر چشمه در آن شب رنگین نوشته شد. با اشاره ای به خانۀ فرهنگ گیلان، فرهنگخانۀ مازندران در ساری به سرپرستی احمد محسن پور.
در بخشی ازهمین نوشته، با عنوان درحاشیۀ شب چنین آمده است: « شب خلوت شد، با حسن کیائیان نشستیم و حرف زدیم. سایه ای در صدایش بود.از رویاها و آرزوهایش گفت برای زادگاهش و مازندران. چراغ جانش می تابید و شب را روشن تر می کرد. گفت سالهاست که در کوشش یافتن خانه ای است برای نگهداری و بالیدن فرهنگ زادبومش. حرفش را با خاطرۀ شکل گیری خانۀ فرهنگ رشت پی گرفت: گیلانی ها خوب پیش رفتند. آن ها نخست خانهای اجاره کردند برای فرهنگ. وچون نور چراغ آن خانه بیشتر شد، به جستوجوی خانهای همیشگی برای فرهنگ برخاستند و به آرزوشان جامۀ عمل پوشاندند...» پس از این، کیائیان در سال 1396 با پا گیری بنیاد مازندران پژوهی انوشه، به عضویت هیات امنای آن در آمد و دوستی مان نزدیک تر شد.
البته او با درنگ و تردیدی که ناشی از خاطرهاش در تاسیس انجمن امداد بیماران سرطانی در بابل بود، این امر را پذیرفت و گفت: «عهد کرده بودم با خود که دیگر در گروه و انجمن و بنیادی در مازندران حضور نداشته باشم. اما خُب...» او در این میدان نیز به مسئولانه ترین شکل حضور یافت و با دقت و پیگیری مجموعۀ سه جلدی دانشنامۀ مازندران به سرپرستی استاد حسن انوشه را دراسفند 1399 انتشار داد. در مهر ماه 1403 نیز که جشن چهل سالگی نشر چشمه در سوم آبان ماه بعد برگزار می¬شد، باز هم به لطف کیائیان برخی دوستان و مرا نیز فراخواندند که شوربختانه به سببی نتوانستم حضور یابم و داغ آن بر دلم ماند. اما گویا آن «امانتی» به دوستان مدعو داده و برای دوستان غایب فرستاده شد. با این امانتی دل را از آن داغ درآوردیم و حاصل، این وجیزۀ پیش روست.
حرف آخر
دل و زبان این مرد یکی ست. از همان هاست که حافظ می گوید: ای من فدای آن که دلش با زبان یکیست!
امانتی را که میخوانید، خیلی هایش را در خود می بینید، با فراز و نشیب هایش نفس می¬کشید و حس می¬کنید نبض زندگی را. بهترین آرزوهایمان برای او، میتواند بهترین آرزوها برای سرزمین ایران باشد. عمر این مرد دراز باد و چراغ جان او و خانوادۀ ارجمندش پرتوافکن بر این میهن کهنسال!