شنبه 31 فروردين 1387-0:0
كادوي عروسي زوج مشايي - احمدي نژاد
يادداشت طنز از:ارژنگ حاتمي
خبر وصلت بى سر و صداى پسر رئيس جمهور با دختر يكى از معاونانش، همچنان مورد توجه روزنامه ها و پايگاه هاى خبرى فارسى زبان است. بعضى از پايگاه هاى خبرى، مطالبى درباره اين مراسم ساده منتشر كرده و بعضى ديگر حتى اقدام به انتشار عكس هاى مربوط کردند.
مراسم ازدواج پسر رئيس جمهور نزديك به۴ساعت طول كشيد كه پذيرايى با ميوه و شيرينى بود و نماز جماعت مغرب و عشا هم به امامت احمدى نژاد برگزار شد. مجلس زنانه در منزل رحيم مشايى (پدر عروس) و مجلس مردانه در منزل صاحبخانه آقاى مشايى كه پدر شهيد و شغل وى نيز بنايى مى باشد، برگزار شد.
تعداد ميهمانان مرد۲۰نفر و ميهمانان زن۲۵نفر بود؛ مهريه نيز۱۴سكه بهار آزادى به نيت۱۴معصوم(ع). در ايام عيد مراسم خواستگارى نيز در عين سادگى برگزار شده بود.مطلب زير هم در" qudsdaily" منتشر شده است:
چند صفحه از دفتر خاطرات يك تازه داماد:
ـ براي خريد ميوه عروسي رفتم ميوه فروشي عباس آقا كه سر كوچمونه و شهرتش جهاني شده، كلي تعجب كردم، چقدر ميوه گرون شده، با اين پول دستم كه نميشه چهار كيلو ميوه هم خريد؟! علتش رو پرسيدم عباس آقا گفت: «اون روز كه پدر محترمتون اومد ميوه بخره عينكم همراهم نبود، قيمتها رو به جاي تومن به ريال ديدم!»، كاش عباس آقا يه روز ديگه هم عينكش رو گم كنه!
ـ مديريت عروسي با پدرزنم بود، مدام ميگفت «بايد بتوانيم فضاي شادي را مثل عزا مديريت كنيم.»، هر چي ميگفتم نميشه، زشته، فيلم ميگيرن مثل قضيه تركيه شر ميشه، قبول نميكرد، ميگفت: «مؤمن، بشاش، زيرك، عليم و بصير است.»، جاي شما خالي، تا توانستيم سعي كرديم بشاش باشيم.
- پدرزنم گفت: «بايد به رغم تمامي مشكلات اقتصادي و معيشتي، دلخوش، بانشاط و شادمان باشيد.» گفتم خب چطوري؟ گفت: «بايد بريد مسافرت، چون هر كي ميره مسافرت يعني كه دلش خوشه!»
با اين مخارج اول زندگي كه نميشه مسافرت رفت، با بابا صحبت ميكنم شايد بذاره از اين به بعد توي سفرهاي استاني همراهش باشيم.
- امروز رفتم دانشگاه، بچهها خيلي تحويلم گرفتند، همه تبريك ميگفتند ...
يكي از دوستام پرسيد پدرزنت چه كاره است؟ تعجب كردم كه چطور نميدونه با كي ازدواج كردم! من هم بهش گفتم كه پدر زنم رئيس سازمان ميراث فرهنگي، صنايع دستي و گردشگري و رئيس مركز بينالمللي جهاني شدن و همچنين رئيس شوراي ايرانيان خارج كشور و... كه دوستم وسط حرفم پريد و گفت: «مگه تو چند تا پدرزن داري؟» و وقتي براش توضيح دادم كه همه اين مناصب رو يك نفر اداره ميكنه، يه جملهاي گفت كه من درست متوجه نشدم، فقط ميدونم توي جملهاش كلمه «الهام» و «صد رحمت» بود.
ـ من هميشه به بابا ميگم يه سخنگوي ديگه براي دولت انتخاب كن، آخرش اين الهام باعث دردسر ميشه، ديروز به همراهم زنگ زد و معذرتخواهي كرد كه نتونسته در مراسم شركت كنه، ميگفت گرفتار بوده، من هم آخر مكالمه گفتم: «ممنون زنگ زدي، لطف داري الهام جان!» اگه بابام نرسيده بود و توضيحات نداده بود احتمالا اولين لنگه كفش با سرم اصابت ميكرد!
ـ پدرزنم گفت كه هر روزنامهنگار و خبرنگاري كه اذيتت كرد، اسمش رو بده به من، اونطوري كه شنيدم يه زهر چشم اساسي از بعضي خبرنگارها گرفته و از يكي دوتا سايت هم شكايت كرده، البته ميدونم بابام اصلا با اين جور كارهاش موافق نيست، اما چه كار كنم، پدرزنمه ديگه و احترامش واجب! حالا نميدونم اسم اين طنزنويس صفحه سوسه رو بدم بهش يا نه؟!!