دوشنبه 3 تير 1387-0:0

بارون رنگي

جواد بيژني-بابل


صبحهاي سرد زمستون، تو اون روزهاي هميشه باروني، كيفمو مينداختم رو كولم و كلاه كاموايي كه مامان بافته بود و هميشه سفارش ميكرد نكنه مث دفعه قبل تو مدرسه گمش كنم رو به سرم ميكردم. چتر كوچولوي سياهم كه واسه خشك شدن از بارون روز قبل همون جوري باز، گوشه ايوون خونه مونده بود رو برمي داشتم و با عجله مي زدم بيرون. هميشه موقع گذشتن از كوچه بن بست و طولاني مون يه تفريح عجيب و غريب داشتم منتظر بودم بعد چند دقيقه از زور سرما به لرزه بيفتم و صداي برخورد دندونامو به هم بشنوم!
كوچه رو كه رد مي كردي به محض ورود به خيابون اصلي پياده رو پر بود از دختر پسراي محصل كه بيشترشون چتر به دست و چكمه به پا بودند. ولي جالبرترين منظره چترهاي رنگ و وارنگ بچه گونه بود كه جلوي چشات چشمنوازي ميكردند. هميشه از رنگ سياه چترم ناراضي بودم ولي شكايتي نداشتم به دو دليل: اول اينكه بيشتر، دخترها چتراي رنگي دست مي گرفتند و دوم ، چتر سياهم سالم سالم بود و بهانه درست و درموني واسه خلاص شدن از دستش نداشتم. ولي خدائيش اين ماجراي چتراي رنگارنگ خيلي ذهنو مشغول كرده بود.

****
روزهاي آخر زمستون بود و همه جا بوي بهار ميداد. كنج حياطمون يه درختي داشتيم كه گلهاي شيپوري قرمز رنگي مي داد. رفتم تو حياط  گلهايي كه رو زمين مي ريخت رو واسه بازي جمع كنم. هوا ابري بود. به محض اينكه زير درخت وايسادم و خواستم گلهاي قرمز فراوون نوك اونو تماشا كنم يه لحظه خشكم زد. اصلا نمي تونستم چيزي  كه مي ديدم رو باور كنم.

چشامو نمي تونستم از آسمون وردارم. وااااي پسر! چقدر چتر! صدها چتر رنگ وارنگ به آرومي از آسمون به سمت زمين مي اومدن. منظره عجيبي بود تا چشم كار مي كرد چتر بود و چتر . خيلي بود، خيلي! يه لحظه به كف زمين نگاه كردم باوركردني نبود. حياطمون پر شده بود از چترهاي رنگي و بارش چتر همينجوري ادامه داشت. جالب اين بود كه حتي يه چتر سياه هم ديده نمي شد. به صرافت اين افتادم بيام حداقل اونايي كه خوشكلتر بودن رو واسه خودم جمع كنم . خم شدم كه اولي رو بردارم که ...


ديدم تو رختخوابم هستم . صداي بارون از بيرون مي اومد . خيلي حالم گرفته شد. داشت دير ميشد. مي بايست زودتر مي رفتم مدرسه. اونم با همون چتر سياه. هيچوقت مثل صبح اون روز از چتر سياهم بدم نيومده بود. اَه!

****
شايد بيست سالي گذشته باشه از اون روزاي ابري .اما اين روزها نمي دونم جريان چيه كه خيلي كم خواب ميبينم. خيلي كم! تازه اگه هم ببينم وقتي بيدارشم چيزي يادم نمي ياد! ولي هيچوقت جزئيات قشنگترين خوابي كه تو عمرم ديدم رو فراموش نميكنم. حتي كاپشني كه موقع رفتن به حياط اون روز تنم كردم رو يادمه. چه میشه کرد آدما هرچی که بچگی رو پشت سر میذارند دلمشغولی هاشون رنگ عوض میکنه و بارونهای رنگی زندگیشون تبدیل میشن به بارونهای سیاه.

چند روز پيش كه تو پارك قدم ميزدم چشم افتاد به همون گلهاي شيپوري قرمز درخت كنج حياط خونه مون كه الان ديگه نيست و باز يه بار ديگه تو بيداري اون خوابو ديدم با تمام جزئيات. جالبه! خواب در بيداري!(axkhane)