سه شنبه 25 تير 1387-0:0
پدري كه روياي ماست
تقديم به دستان پينه بسته همه پدران (محديث فرحبخشي)
چند سالي ميشد كه به ياد ميآورد، روزي را به نام پدرش ثبت كردهاند، ميخواست تا امسال به احترام تمام زحمتهايي كه برايش كشيده است او را خوشحال كند، از اول سال پدرش هفتهاي 2 هزار تومان به او ميداد و رضا توانسته بود، همه را لاي تقويم كهنهاش پس انداز كند، حال 10 سال سن داشت و ميدانست كه پدر رويش حساب باز ميكند.
خيلي چيزها را مرور كرد تا براي پدرش بخرد، كتاب، ادكلن، پيراهن، كفش، ساعت مچي و بالاخره يادش آمد پدرش عيد هم براي خودش نتوانسته بود شلوار نو بخرد، 20 هزار تومان پول داشت و ميتوانست پارچهي شلواري بخرد.
پدرش هر روز صبح سركار ميرفت و ظهر برميگشت، بعد از ناهار هم بدون استراحت ميرفت آژانس و مشغول ميشد.
حالا ميفهميد او و خواهر دانشجويش خرج دارند و پدرش مجبور است 2 جا كار كند تا بتواند از پس اجاره خانه هم بر بيايد. ميخواست فردا صبح برود و شلوار را بخرد. پول را دوبار شمرد و مطمئن شد و توي جيبش گذاشت. پدر دير وقت به خانه آمد، ساعت 12 شب بود آنقدر خسته بود كه حوصلهي كل كل بچهها را نداشته باشد.
صداي مادرش را شنيد كه رو به پدر گفت: چي شد، فردا بايد قسط عقب افتاده را بپردازم و پدر، با صدايي خسته جواب داد؛ هيچي ، نتونستم مساعده بگيرم.
مادرش را ديد كه از آشپزخانه بيرون ميآيد؛ حالا قسط هيچي فردا مهمان داريم، ميوهچي؟!
پدر ـ
هيچي!
مادر ـ نميشود كه؟!
پدر ـ چرا نشود، چي كار كنم، ندارم، جور هم نشد، بگو نيايند، اصلا كي ديگه آخر برج ميره خونه كسي مهموني!
از بحثي كه بين پدر و مادرش در گرفته بود دلخور بود. صورت پدرش را بوسيد و رفت تا بخوابد، اما خوابش نميبرد. به پدرش فكر كرد كه 2 هزار تومان بيشتر در جيب نداشت و چهرهي درهمي كه در آن فرو رفته بود.
سراغ جيب شلوارش رفت، دوباره پولهايش را شمرد، ياد شلوار قهوهاي افتاد كه ميخواست برايش بخرد، بعد يادش آمد كه پدرش از جيب خالياش بيشتر شرمنده است. اصلا شلواري كه جيبش خالي باشد، به چه دردش ميخورد؟!
آرام نگاه كرد كه پدرش روي تخت دراز كشيده، پولها را مچاله كرد و آرام سمت جيب پدرش رفت، پولها را توي جيبش گذاشت و خوابيد، ميدانست كه پدرش صبح از ديدن پولها در جيبش قطعا خوشحال خواهد شد. ديگر نياز نبود تا به او بگويد روزت مبارك!
•••
زن جوان را همراه دخترش سوار كرد. ساعت 6 بعد ازظهر بود. دخل امروز را كه نگاه كرد خيلي راضي نبود. مجبور شده بود 3 ساعت را توي صف گاز بايستد تا حداقل با اين سهميهي بنزين 4 تا مسافر بيشتر جا به جا كند.
دختر را ديد كه رو به مادر گفت؛ مامان براي بابا چي بخريم؟! اون كت و شلوار قهوهاي را خيلي دوست دارد.
مامانش ميگفت: باشه! بايد بگرديم.
امشب كيك هم ميخريم، قورمه سبزي هم درست ميكنم، بابات خيلي دوست داره.
يادش آمد كه چه قدر قورمه سبزي دوست داشت، خيلي وقت بود كه از اين چيزها خبري نبود. هر مسافري كه سوار ميشد يا گل دستش بود يا يك هديه، همه از روزي حرف ميزنند كه برايش آشنا بود.
ميدانست امروز بچهها منتظرش هستند. تصميم گرفت امشب كمي زودتر به خانه برود و شيريني هم بخرد تا همه با هم باشند آخرين باري كه دور هم شام خورده بودند را به كلي فراموش كرده بود.
ساعت 10 شب بود، نگاهي دوباره به دخل كرد، هنوز ميتوانست يك ساعت ديگر كار كند. كارش را كه تمام كرد شيريني را هم داخل ماشين گذاشت. داشت به سمت خانه ميرفت كه چشمش به آمپر بنزين افتاد.
غم عالم سراغش آمد. بايد ميرفت گاز ميزد. صف طولاني عذابش ميداد، نگاهي به جعبهي شيريني كرد و خب ميدانست كه اين ماه بايد بيشتر كار كند، قسط ماشين ماه قبل هم عقب افتاده بود. به سمت CNG رفت صف از تصورش هم طولانيتر بود. سرش را روي فرمان گذاشت و تمام وقايع امروز را مرور كرد، تمام تبريكهايي كه هم ميخواستند تا مشتاقانه به پدرانشان بگويند و او چه قدر دوست داشت كنار خانوادهاش باشد.
دوساعتي گذشته بود و حسابي كلافه شده بود كه با صداي هياهو به خودش آمد، از ماشين كه پياده شد متوجه شد برق قطع شده است.
حالا ميدانست امشب بايد قيد خانه را بزند. 2 ساعت ديگر معطل بودند. سرجايش نشست، دستش را دراز كردو جعبهي شيريني را برداشت، ساعت 3 نيمه شب بود كه در حالي كه شيريني را به رانندههاي منتظر در صف تعارف ميكرد رو به آنها ميگفت: مبارك باشد!
•••
از مدرسه كه آمد كيفش را انداخت يك گوشه و سراغ پدرش را گرفت. مثل هميشه پدر سر زمين بود آن قدر كار ميكرد كه امسال از دستانش خون بيرون زده بود. دكتر برايش كرمي نوشته بود كه چون گران بود، پدرش منصرف شده بود دكتر تاكيد كرده بود ، كه اگر از كرم استفاده نكند، احتمال دارد زخمهايش به سرطان پوست تبديل شوند.
امسال اولين سالي بود كه روز پدر برايش هديه ميخريد. به هر زحمتي بود پولهايش را جمع كرد تا كرم بخرد. پدرش و در زحمتكشي بود و صبح تا شب با كاركردن روي زمين ميخواست تا نيازهاي آنها را تامين كند.
ساعت 4 بود كه به قصد كمك به پدرش رفت. از دور برايش دست تكان داد و لبخند خستگي ناپذير او را ديد.
كمتر حرفي ميانشان رد و بدل شد. ساعت 8 بود كه به خانه برگشتند. صداي پدرش از خستگي به زور شنيده ميشد.
شام حاضر بود. اشكنه را خوردند، پدرش دراز كشيد.
آرام سراغ كمد رفت تا هديهاش را در بياورد بالاي سر پدرش كه رسيد، خواب بود. نگاه غمگيني به چهرهي درهم و خستهي او كرد. هر شب همين طور بود. خستگي امان او را ميبريد. دستان پدرش را گرفت. ضمخت و ترك خورده بود. بر آنها بوسه زد. كرم را باز كرد و بر دستانش ماليد و زير لب گفت: روزت مبارك.
•••
رو به مادرش گفت: من مانتوي جديد ميخواهم، تابستان توي اين گرما كه نميشود با اين مانتو قديمي رفت بيرون.
مادر ـ آخه تو عيد مانتو گرفتي، يه نگاه به پدرت كن، از بس كار ميكنه هيچي ازش نمونده.
مينا ـ كار ميكنه كه خرج ما رو بده ديگه
مادر ـ ولي آخر، هر چيزي حدي داره، نميخواي يك ذره فكرش را بكني؟!
مينا ـ اصلا شما كه نميتونستين خرج ما رو بدين واسهي چي مارو به دنيا آوردين.
پدرش وارد آشپزخانه شد. 20 هزار تومان روي ميز گذاشت و گفت؛ فردا برو بخر!
مادر عصباني بود. «خجالت بكش، 6 ماهه كه پدرت ميخواهد يك جفت كفش بخرد. ديگه جاي دوختن و تعمير هم ندارد.»
مينا لبخند زنان پول را گرفت و به سمت اتاقش رفت.
پدر حواسش به تلويزيون بود. ساعت 7 بعد از ظهر بود ميتوانست برود و مانتويي را كه ديده بود بخرد، به دوستش ثريا زنگ زد و آماده شد.
از جلوي در كه بيرون ميرفت، چشمش به كفش پدرش افتاد. انگار فقط يك كفي خالي ازش مانده بود. خجالت كشيد و سرش را پائين انداخت.
توي بازار وارد مانتو فروشي كه شد باز هم ياد پدرش افتاد و حرفي كه آنقدر پدر را ناراحت كرد بود كه پول را برايش آورده بود.
فكر كرد ميتواند همان مانتوي قبلياش را بپوشد. از مانتو فروشي كه بيرون آمد، بيمعطلي يك جفت كفش مردانه خريد، كادو كرد و رويش كاغذي چسباند و نوشت: «پدر روزت مبارك»
•••
دلش براي همه روزهايي كه داشتن تنگ شده بود.
از تمام اذيتها ناراحت بود. كاش ميشد كاري ميكرد تا پدرش مجبور نشد شبها اضافه، مسافركشي كند.
اما ميدانست براي همه اينها دير شده است.
آن شب را به ياد آورد كه پدر چه قدر خسته بود. آن پيرمرد را نديد و بعد از تصادف وقتي او را به بيمارستان رساند دير شده بود.
حالا 8 ماهي ميشد كه پدرش به جرم قتل غير عمد زندان بود: توانايي پرداخت ديه را نداشتند. ماشين هم كه مال عمويش بود و نميشد رويش حساب كرد.
خانواده متوفي رضايت نميدادند. امروز همهي همكلاسانش از روز پدر گفته بودند و او بغ كرده بود. 20 ميليون پول كمي نبود. شنيده بود ستاد ديه كاري براي اين افراد ميكند، اما هنوز نوبت پدرش نرسيده بود كه تاوان خستگيهايش را ميداد.
حالا خودش را آماده ميكرد كه فردا به زندان برود و روز پدر را به او تبريك بگويد!
•••
زنجير از لابهلاي دستانش تكان خورد. ميخواست تا مثل هميشه محكم باشد، 20 سال از آن روزها گذشته و تنها چيزي كه از پدرش به ياد دارد تصويري تار و مبهمي است كه بر صورتش بوسه زده.
لباس سفيدي به تن كرد، پدرش هميشه سفيدي را مظهر پاكي خدا ميدانست و حالا خود پدر مظهر همهي پاكيها بود.
عكس را از روي ديوار برداشت و رفت.
سر قبرش كه رسيد، شيشهي گلاب را خالي كرد، گلها را گذاشت و مثل هميشه عكسش را در بغل گرفت.
اين روزها چه قدر به پدرش احتياج داشت و او ميدانست كه پدرش افتخاري از ترسيم تاريخ است بغض كرده بود. اشكش كه روي قاب ريخت فكر كرد چهري پدرش در همه رفته است.
پدرش هميشه زنده بود. با هم زندگي ميكردند و در غم شادي شريك بودند.
سرش را روي قاب گذاشت. بوسه بارانش كرد و حرف زد.
روز پدر را تبريك گفت و در حالي كه هوا تاريك بود به سختي از او دل كند و دور شد. پلاك پدر را از جيب در آورد، زنجيرش را در دستانش گره كرد و روي قلبش فشرد، حالا فكر كرد، امشب حتما پدرش با او خواهد بود.
شهادت را ذهنش ترسيم كرد و قلب پدر را كنارش حس كرد.(golshanemehr)