جمعه 11 مرداد 1387-0:0

آرد مال امريكاست، نجس است،ما نمي خوريم...!

گفت وگو با پيرمردي که 50 سال پيش دهیار بود.


انگيزه گفتگو با آقاي كردجزي-دهيار روستاهای گرگان - از آنجا نشات گرفت كه شنيديم او در سالهاي اواخر دهه سي هنگامي كه دهيار روستاي محمد آباد بوده، باني راه اندازي نشريه اي ديواري بوده است بنام «نداي ده» .

براي ما جالب بود 50 سال پيش كسي اينقدر روشنفكر و دورانديش در يك روستا با آن بضاعت اقتصادي و... دهيار باشد.

جسته و گريخته آدرسش را پيدا كرديم و بالاخره او را در سوپرماركتي در شهرك دادگستري، جنب صدا و سيماي گلستان يافتيم. پيرمردي با حافظه اي قوي كه شماره ها را از پس اين سالها نام مي برد و با انگيزه و جالب آن كه هنوز جدي و باپشتكار . بناي صحبت را با او گذاشتيم اما او از هر دري نكته اي مي گفت و ما نيز شيفته به آن گوش داديم چرا كه بخشي از تاريخ و هويت ما نيز در اين ميان گفته مي شد و اين كار تنظيم گفتگو را سخت مي كرد. به هرحال پس از چند بار خوانش متن ويراسته شده گفتگو را مي خوانيد.


لطفا خود را معرفی کنید؟
من احمد کردجزی فرزند رمضان از اهالی گز، متولد 1311 هستم.

چند سالگي به طور رسمي وارد كار دهداري شديد؟
حدود 27ـ 26 سالگي يعني از سال 1337 و 1338


اولين جايي كه به طور رسمي وارد شديد وعمليات مسئوليت دهداري را بر عهده شما گذاشتند كجا بود؟
دوره كار آموزي را در روستاهاي شاهده ـ دنگلان ـ يساقي و نامن گذراندم و بعد به محمد آباد آمدم كه اولين دهيار روستاي محمد آباد بودم. در محمدآباد مروج كشاورزي به نام خانم طيبه قنودي داشتم فقط با خانمها كار مي كرد البته خيلي دوست داشت ومي خواست درفعاليت ها بيشتر شركت نمايد اما نمي توانست، آن ايام وضعيت اجتماعي مساعدي وجود نداشت. طوري بود كه نمي شد وآقايان نمي پذيرفتند.

روز اولي كه وارد دهياري محمد آباد شديد با شما چه برخوردي شد؟
روز اولي كه اسباب ووسايل خانه خود را به محمد آباد بردم از بس كوچه ها گل بود كه نتوانستيم عبور كنيم و از ميان حياط مردم عبور كرديم چون گل بود. و چون زمستان بود و برف آمده بود حتي با چكمه نمي توانستيم رد شويم آنقدر گل زياد بود كه تا زانو فرو مي رفتيم.

بعد ما از حياط حاج اكبر رفتيم منزل حسن رضا و از ديوار به آن طرف رفتيم و اسباب خانه را يكي يكي آن طرف ديوار فرستاديم. آقا بزرگ گفت كه ما راه نداريم از كجا برويم ما هم گفتيم ما را تا به آن خانه برسان، بعد از توي حياط رفتيم، از حياط مسجد رفتيم و بعد رفتيم حياط كربلايي محمد مشهدي يزدان و علي اكبر، رحمت و سپس رسيديم به خانه خودم.


يك اتاق مخروبه كه درها شكاف داشت و برف آمده بود و هوا خيلي سرد بود.. ديدم آب نداريم، مادر بزرگ آقا بابا توي حياط بود و او را صدا زدم و گفتم آب كجاست ؟ او گفت بايستي برويد كاريز واثقي و از آن جا آب بگيريد يعني بالاتر از پل (اول روستا) و يك كيلومتر فاصله تا محل زندگي من. بالاخره آب تهيه كردم آبي كه از زير پل آق بزرگ مي اومد بهداشتي نبود وخيلي آلوده بود بهرحال آب تهيه كردم و چايي درست كرديم و ناهار خورديم.

تا محمد آباد با چه وسيله اي رفتيد؟
مرا ماشين اداره آورده بود، ماشين حبيب من را آورد و جلوي خانه حاج اكبر پياده ام كرد درست وسط آبادي كنار جاده .
بعد از خوردن ناهار لباس و چكمه پوشيدم و آمدم توي ده، بعد ديدم يك عده پيرمرد كنار ده نشسته اند ولي با يك حالتي مرا نگاه مي كنند كه فلاني غريبه است و حتي فاصله مي گرفتند، من به روي خودم نمي آوردم و مي گفتم سلام. من كردي دهيار هستم. و مي رفتم جلو، بعضي ها نيم خيز و بعضي ها بلند مي شدند و دست مي دادند و خوب تحويل نمي گرفتند .


چند نفري جلوي خانه كربلايي محمد و حاج عسگر مازندراني نشسته بودند كه با دلسردي روبرو شدم. خودم را كشاندم جلوي خانه آقا بزرگ چند نفري هم آنجا نشسته بودند فردا جمعه بود، شنبه رفتم مدرسه با آقاي جعفر موحدي، سيروس امير لطيفي صحبت كردم.

آيا اينها در حال حاضر درقيد حيات هستند؟
سيروس امير لطيفي هست، جعفر موحدي هم تهرانه. طلوعي فوت كرد. از نوروزي هم خبري ندارم. سيروس امير لطيفي و جعفر موحدي بعد از آقاي زحمت كش آمدند.

اولين معلم روستا چه كسي بود؟
آقاي زحمت كش از 1336 و 1337 بود.
سيروس امير لطيفي را بايد از بقيه جدا كرد زيرا جواني سالم، خوب، متدين و خوب بود. مثلا يكباركه من گله كردم كه چرا يكي از معلمان به بچه ها مي گويد براي من خروس، مرغ، پنير، تخم مرغ بياوريد . وگفتم اين حركت در شان معلم كه هدفش و مسووليت او انسان سازي است نيست. ما آمده‌ايم بسازيم.( اينها هيچ كدام در محمد آباد زندگي نمي كردند و فقط من آنجا ساكن بودم ).


آقاي اميرلطيفي گفت خودت به او بگو. زيرا اگر من بگويم ممكن است كلمات جابجا شود و يا كلمه‌اي اضافه شود و در نتيجه اختلاف به وجود آيد . واقعا آقاي اميرلطيفي مرد خوبي بود و هنوز هم هست. در حال حاضر در گرگان پارس زندگي مي كند خدا حفظش كند.
بله آقاي امير لطيفي معلم ابتدايي پدر من هم بوده است.

شرح وظايف شما چه چيزهايي بود؟
آباداني، شن ريزي، مدرسه سازي، لوله كشي آب، بهداشت. حتي جمع كردن كود توي حياط.
يك روز من با دو تا كار آموز كودها را جمع كرديم و ريختيم توي گاري و برديم سرزمين و پهن كرديم وسال بعد پنبه وسبزي كاشتيم. كه بسيارپنبه مرغوب و خوبي برداشت شد، مردم آن موقع با كود و نحوه استفاده آن آشنا نبودند.

از طرف دولت مركزي هم تقديري شد؟
ـ خير اصلا

پس شما خيلي مشكل داشتيد، بيسوادي، فقر و...
مشكل كه خيلي داشتيم آن موقع مي گفتند اينها امريكايي هستند. مي گفتند شما دست نشانده امريكا هستيد.

چه كساني اين تفكر را انتقال مي دادند؟
مالكين خط مي دادند . مالك اصلي واثقي ها بودند و بعد تيمسار مزين سند صادر كرد به نام ملك شاه. حالا راست بود يا دروغ نمي‌دانم و به دكتر كوچك امثال آنها فروختند و بعد به تيمسار منيعي فروختند و بعد آقاي مظاهري خريده بود . تيمسار مهري هم خريده بود.

شما چه ضرري براي آنها داشتيد؟
من نمي گذاشتم زمين ها را به آنها بدهند. حدود 30 هكتار زمين ها را آقاي تيمسار مهري خريده بود. آمدند منزل من، در آن موقع منزل حاج محمود بودم. و عكس سربازي من در اتاق بود . تا ديد گفت: به به زير پرچم هم هستيد يعني سرباز هم هستيد و شنيدم خانه هم نداريد و مستاجريد . گفتم: بله. گفت: كه اين زمينهاي من از زير آبادي شروع مي شود تا پايين. دو هكتار را به شما مي دهم و براي شما خانه مي سازم. فقط بايستي همكاري كنيد تا من زمين را بگيرم و سپس به او گفتم: جناب تيمسار غير از اين كه من نون و نمك مردم را خورده‌ام. قسم خورده‌ام كه براي مردم كار كنم و نه براي شخص . از مردم نخريده بود بلكه در جريان اصلاحات ارضي از تيمسار مزين براي شاه خريده بود.

آن موقع شما نشريه ديواري داشتيد مي شود درباره آن توضيح بدهيد.
اداره گفت كه كسي كه استعداد داشته باشد مي تواند نشريه چاپ كند براي پيشرفت فكري روستاييان لازم بود و بعد مي زديم روي تابلو اعلانات و تابلو اعلانات هم در مسجد قديمي و در مدرسه بود و نشريه را با دست تهيه مي كرديم و روي تابلو مي زديم. موارد آن بهداشت، اجتماعي، كشاورزي و در تمام اين مراحل جهت پيشرفت دخالت داشتيم.


اسم نشريه چه بود و چند بار منتشرشد؟
نداي ده، 8 بار انجام شد.

بعد از محمد آباد به كجا رفتيد؟
بعد اسپومحله، خطير آباد، كفشگيري رفتم.

ساخت وساز مدرسه محمد آباد چطور بود؟
زماني كه ما اين زمين را براي مدرسه گرفتيم ملا كاظم يكي از مخالفين سرسخت اين زمين بود و مي گفت اين زمين مال ماست و ما نمي دهيم و شكايت مي كنيم. رئيس ما آقايي بود كه اهل گرمسار بود كه گفت شكايت كنيد ايرادي ندارد، شكايت شما پيش من مي آيد و خودم رسيدگي مي كنم.


بعدها ملاكاظم نامه اي براي من نوشت كه آقاي كردي ما متوجه فكر شما نبوديم و عقل ما به آن حد نرسيده بود ولي حالا فهميدم كه در آن موقع به شما چقدر فشار آورديم و شما چرا پا فشاري مي كرديد؟ حالا فهميديم كه اين زمين چه تاثيري خوبي داشت. زمين حدود 10 تا 20 هزار مترمربع بود. من هم گفتم كه كليه كارهاي تعاوني، سالن اجتماعي، باشگاه ورزش را همه را بياوريد اين جا، اما آنها مي گفتند كه مدرسه حدود 300 متر زيربناست و اين 300 متر براي حياط كافي است. اما من گفتم كه مدرسه بايد بزرگ باشد و حياط داشته باشد تا مردم بتوانند ورزش كنند.


يك روزمشغول مدرسه سازي بوديم. يك ماشيني سرازيري مي رفت. دخترها و زن ها داشتند روي دوششان آب مي بردند. زماني بود كه ما تند تند به غلام شهنازي آجر مي داديم. راننده سرش را بيرون آورد و چيزي به زنها گفت.( من كرد هستم و متعصبم) و آجر را محكم به زمين زدم و گفتم: مرده شور غيرت شما را ببرد! به اين بچه ها كه با من بودند و گفتم ديديد! اين مرد به زن ها ودخترها چه گفت؟


مي خواستم از غيرت مردم براي لوله كشي استفاده كنم تا آب بهداشتي و لوله كشي بياوريم به روستا. مجاني كانال مي كندند تا لوله گذاري كنيم جايي بود كه تا 3 متر بايد كانال مي كنديم . شب بعضي جاها را آب مي بستند تا در شب زمين نرم شود و فردا صبح بتوانند بكنند، خيلي به آنها سخت مي گذشت.
بعدمن از اين موقعيت استفاده كردم و گفتم خجالت بكشيد اگر آب لوله كشي بود آن مرد به زنهاي شما توهين نمي كرد.


حاج محمود واقعا خيلي به من كمك مي كرد . حاج محمود مازندراني كسي بود كه دو رو نبود و بچه ها را نمي گذاشت دزدي كنند و ترياك بكشند . خيلي قدرت داشت و مي گفت هر جواني دزدي كند پدرش را در مي آورم حاج محمود دزد نبود، چشم بد نداشت.


از محمد آباد در سال 1342 به اسپومحله رفتم، اسپومحله هم بد نبود. اولين فعاليت ما شن ريزي، مدرسه سازي، لوله كشي، شركت تعاوني بود. صحبت از باشگاه ورزشي بود. برنامه‌هاي ما براي 10 سال آينده بود.
شما حال را در نظر بگيريد . در اسپومحله شن ريزي اولين نيازش بود و انجام داديم. در محمد آباد وقتي برآورد كرديم كل چهار حوزه‌اي كه ما دهيار داشتيم كار من نمونه شد و من نفر اول شدم.


آرد از امريكا آمده بود. من گفتم مجاني نمي دهم. روغن آمده بود كه 139-140 خانوار بودند، 139 كيسه آرد 50 كيلويي دادند به من كه در اختيار مردم بگذارم. 288 تا روغن دوكيلويي دادند و من به آنها مجاني ندادم. به آنها گفتم براي آنكه زمين مدرسه تصرف نشود. بياييد دور مدرسه را ديوار كنيد من به شما آرد بدهم، حالا زماني است كه مدرسه ساخته شد و آرد را آوردم داخل مسجد، مسجد را اشغال كردم. وگفتم ايندفعه برنامه مسجد و حمام بگذارم. بعد آرد و روغن را من ديدم نمي شود. حاج اكبر مازندراني را گرفتيم و بعد به چند نفركارگر گفتم كه ديوار بچينيد و ني بگذارند و روي ني خاك بريزند. هر 8 متر يك كيسه آرد و دو تا روغن مي دهم. اين قرار داد را بستيم و خودم را منتقل كردم.


يك عده هم مي گفتند آرد مال امريكاست نجس است و ما نمي خوريم. آقاي خواب نما را دعوت كرديم كه بر روي منبر در مورد مدرسه صحبت كند در همين مسجد، رفت، و صحبت كرد. معمولا آخوندي كه روي منبر مي رود. هر كسي كه اعتراض داشت حرف نمي زد.

يك دفعه آقايي بلند شد و اصلا پيش من ارزشي نداشت اما پولدار بود گفت آقاي خواب نما شما را فرستاديم روي منبر كه در مورد نماز و روزه صحبت كنيد . نه اين چيزها.
يك شركت تعاوني در آنجا مي خواستم بسازم اگر بنا مي شد بعد از شركت تعاوني ورامين اونجا دوم مي شد آن موقع با 70 هزار تومان شركت مصرف مي خواستيم بزنيم. شركت تعاونيهاي مصرفي ناقصي كه كارمندان دارند. كه خود توليدات مردم را كسي حق ندارد بيرون بفروشد. بلكه فقط به شركت تعاوني بفروشد، شركت تعاوني به دست اول بفروشد و واسطه بازي از بين برود و سود براي مردم بشود كه اين هم مخالفت كردند و نگذاشتند.

چه مدت در اسپومحله بوديد؟
حدود 3 سالي در اسپومحله بودم. آنها چند تا معلم داشتند.
يك روز اعلام كردند كه دهبان ها كه همان كدخداها بودند را در فلان روز يك جا جمع كنيد كه آقاي فقيه زاده گفته مي خواهم با آنها صحبت كنم. جلسه اي تشكيل شد و ساعت 8 گفته بود مي آيم، اما ساعت 9 ، 10 و 11 شد نيامد.

 آقاي اسپومحلي مرا بيرون خواست و گفت آقاي كردي من خدايان اين منطقه را جمع كرده ام.(آنها كدخدايان روستاهاي نوديجه، هاشم آباد، تخشي محله، ورسن و روستاهاي اطراف بودند) و هر كدام يك كسي هستند و زشت است كه وقت ناهار شود. تا ساعت 5/11 صبر كرديم آن زمان مرغ فروشي نبود.

 آقاي اسپومحلي به كارگران خود گفت كه 8 تا مرغ را با چوب بزنيد، سريع پوست كنيد و پخت كنيد. آدم بزرگي بود. البته الان از دنيا رفته است. ناهار را درست كرد. باز هم مي گويم چون من كرد هستم يك صورتجلسه بر عليه رئيس خودم نوشتم كه بد قولي هايي كه مي كنند باعث آبروريزي مي شود و همه امضا كردند فردا صبح آقاي فقيه زاده پيدايش شد زماني بود كه درست روبروي پست، كدخداي روستا حاجي ربيع نژاد با تراكتور شن مي ريخت. آقاي فقيه زاده آمد گفتم آقاي فقيه زاده گفت: بله ديد من خيلي عصباني هستم گفتم چرا شما با آبروي مردم بازي مي كنيد؟
بعد از زدن حرفهايم صورت مجلس را به دست او دادم . گفت بخدا به عنوان تابلو به اتاقم مي زنم تا هر روز آنرا بخوانم تا دوباره بدقولي نكنم .

آدمهاي معتبر گرگان چه كساني بودند؟
واثقي ها بودند ـ ايزد و غيره در بندرگز: كرامتي ـ شهرياري ـ خلخالي و غيره

يعني از سال 1338 تا 1343 در محمد آباد و اسپومحله خيلي از آبادايها توسط شما انجام شده بود.
بله. البته سرعت عمل كاري من زياد بود 2 الي 3 سال بندرگز رفتم . خونريزي معده پيدا كردم بعد رفتم هزار جريب در هزارجريب وسيله نقليه نداشتيم، كمبود مواد غذايي داشتيم. وارد خانه كدخدا مي شدم و كدخدا نق مي زد تا يك لقمه غذا دهد. وارد خانه‌اي شدم كه پيرزني زندگي مي كرد.

كيسه گندم محصول او بود و همانروز توي اتاق گذاشته بود و يك گوساله هم توي اتاق بسته بود. من كه رفتم اجاق توي اتاق بود. به من گفت بفرما. امامن خيلي ناراحت بودم. اگر نگران نبودم هيچ كاري را پيش نمي بردم زيرا مثل محمد آباد ، حاج محمود، يحيي مكتبي برايم پيدا نمي شود. همچنين محمد مكتبي، حيد رو فتح ا... پيدا نمي شد. كساني بودند كه به من كمك مي كردند يعني هر پروژه اي داشتم با آنها شروع مي كردم ـ كربلايي احمد (محمد)ـ يحيي مبصر مدرسه بود.

بدنيست يك خاطره اي از همين ايام بگويم: يك روز در مغازه نشسته بودم آقايي آمد سيگار بگيرد . و داد و بيداد مي كرد به او گفتم فكر مي كنم كه شما محمد آبادي هستيد؟ گفت: از كجا مي دانيد؟ گفتم اسمت چيست؟ گفت نمي شناسي؟ گفتم ( ) گفتم پسرفتح اللهي . گفت از كجا مي دانيد . گفتم عكس باباتو داريد. گفت نه؟ گفتم فردا بيا عكس پدرتو بدم. گفت جدي مي گوييد . گفتم بيا كارت نباشد. فردا آمد و خيلي خوشحال شد و عكس پدرش را بوسيد و گفت مي رم عكس را بزرگ مي كنم و برات مي آورم . گفتم نمي خواهد بگير براي خودت دادم به او و گرفت رفت. آن عكس از اردويي بود كه به قرن آباد رفته بوديم عكس از فتح ا... گرفتم و فتح ا... هم از من گرفت.


فتح ا... جز اين كار، كار ديگري نداشت زيرا زميني نداشت فقط كلنگ داشت واقعا محروم بود. اينها كساني بودند مثل سلمان فارسي
درآمد مردم خيلي خوب نبود در ماه حدود 150 تومان من با آن درآمد زندگي مي كردم. من درباغ نوروز علي سبزي كاشته بودم حتي به آنها مي گفتم بياييد سبزي بچينيد ببريد بخوريد . مردم آبادي سبزي نمي خوردند مي گفتند مگر ما گوسفند هستيم كه علف بخوريم، كاهويي توليد كردم خيلي بزرگ مردم زياد مصرف نمي كردند.(golshanemehr)