شنبه 23 شهريور 1387-0:0

عشق 15 سانتي از آنِ تو

در راهروهاي دادگاه خانواده (گزارشي از:محديث فرح‌بخشي )


وارد راهروي دادگاه كه مي‌شوي همه چيز تكراري است، شايد هم عين خود زندگي.يكي براي انحصار وراثت آمده است. يكي براي دعوا، يكي هم براي طلاق.


يادش مي‌آيد كه آن قدر هول بود كه فراموش كرده بود بگويد با اجازه‌ي پدر و مادرم، يك بله و حالا انگار همه‌ي دنيا را به او داده بودند. چه قدر كوتاه بود. 5 ماه، زمان زيادي نبود و حالا ته خط بود. بعد از يك بار خودكشي فاطمه مي‌دانست براي زندگي شنيدن حرفهاي قشنگ كافي نيست.


150 روز از قشنگ‌ترين روز زندگي‌اش گذشته بود و حالا سرپاي وجودش لبريز از نفرت بود.
ياد حرفهاي دلرباي شهرام افتاد، اين كه توي دانشگاه با او آشنا شده بود. پسري كه همراه يكي از همكلاسهايش به دانشگاه مي‌آمد و بعد‌ها گفته بود فقط براي فاطمه بوده.


شهرام درس نخوانده بود ولي توانسته بود در عرض چند ماه آنچنان قلب فاطمه را تسخير كند كه روي پدرش بايستد. فقط اين كه من او را مي‌خواهم ما همديگر را دوست داريم و خوشبخت مي‌شويم.


مادر و پدرش هر كاري مي‌توانستند كرده بودند تا او را منصرف كنند. طي تحقيقات آنها شهرام پسري لا‌ابالي بود و كاري نداشت، كسي را هم پيدا نمي‌كردي تا از او راضي باشد.


حالا فاطمه ياد حرف پدرش افتاده بود؛ « اين عشقها زندگي نمي‌شود. عشقي كه با يك احساس بچه‌گانه شروع شود سرانجام ندارد.»


و فاطمه كلي بهش برخورده بود؛ «ما كه بچه نيستيم، خيلي وقته بزرگ شديم.»
حالا هيچ حرفي براي گفتن نداشت. عين 150 روز را عذاب كشيده بود. 15 روز بعد از زندگي همه چيز تغيير كرد. فقط انگار عشقشان دوامي‌15 روزه داشت و كمي‌به عقب‌تر برمي‌گردد شايد 15 ساعت، شايد هم كمتر.


شهرام خيلي زود شروع به اذيت و آزار كرد، فاطمه را مي‌زد و اين آخري‌ها هم...
ياد لحظه‌ا‌ي مي‌افتد كه شهرام با زني وارد خانه شد و به اتاق رفته و در را هم قفل كرد. آتش مي‌گيرد وحالا براي اين عشق كوتاه 15 سكه‌ي طلا مهرش را هم بخشيده.


•••
وقتي شمرد ديد 15 سال گذشته، ته دلش لرزيد. اما خوب مي‌دانست كه اين لرزيدنها با آن روزهاي اول خيلي فرق مي‌كند. 15 سالش بود كه خيلي اتفاقي با مهران آشنا شده بود. با يك تماس تلفني، با يك شوخي و بعد هم صداي گرم مر دانه‌اش دل او را لرزانده بود. 15 دقيقه كافي بود تا تماسها تكرار شود.
ديگر شنيدن صداي مهران برايش چيزي بيشتر از يك عادت گرم بود. احساس مي‌كرد هر بار كه صداي زنگ تلفن رامي‌شنود قلبش مي‌ريزد.


و حالا 15 سال گذشته بود.
امروز مي‌خواست گذشته را مرور كند بي‌آنكه اشكي بريزد.
حالا كه به دست نوشته‌هاي مهران نگاه مي‌كرد. ديگر دلش نمي‌لرزيد.
مي‌دانست كه خيلي روزها پيش خانواده‌اش بي‌حرمت شده، خواستگارهاي زيادي را رد كرده بود. كساني كه به جر‌أت لياقت خوبي داشتند.


بارها با مهران قهر كرده بود. اما فايده نداشت، فكر مي‌كرد اندازه و حرمت عشقشان خيلي بزرگ است و حالا به نظرش توي يك دست جا مي‌شد.
بارها مهران به او گفته بود كه براي شروع يك زندگي بايد پول داشته باشد، آن قدر كه زنش در رفاه كامل باشد. ماشين، خانه و زندگي راحت.


با اين كه ستاره تاكيد داشت كه مهم با هم بودن آنهاست، اما فايده‌اي نداشت. حالا بعد از 15 سال انگار مهران هيچ تلاشي نكرده بود. اين 2 سال آخر خانواده‌ي مهران هم در جريان بودند و اين ستاره را اميدوار‌تر مي‌كرد.


اما خيلي زود فهميد كه براي آنها هم فرقي نمي‌كند. بارها به دعوت مادر مهران، خانه‌شان رفته بود و حالا حس بدي داشت.
دفتر خاطراتش را مرور كرد و روي تمام صفحاتش خط سياه كشيد.


عين 15 سالش هدر رفته بود. فقط با حسرت به پشت سرش نگاه كرد. عشقي كه هيچ بهايي نداشت. حالا مي‌دانست مهران دنبال دختر ديگري است.


به خودش مي‌خندد، مدتهاست كه اين گونه است. بارها از دوستانش شنيده بود كه او را با دختري ديده‌اند ولي براي ستاره اين معنايي نداشت.


اما، حالا مي‌داند كه واقعيت چيز ديگري است، عشقش چند سانت بيشتر نمي‌ارزيد و حالا قرار بود در 30 سالگي دنبال زندگي‌اش برود.
•••
هميشه به زندگي پدر و مادرش با تحسين نگاه مي‌كرد، مي‌دانست عشق سرتا پاي وجود هر دوي‌شان را فرا گرفته. تمام آرزويش اين بود كه مثل آنها زندگي كند. خانه‌اي ساده اما لبريز از زندگي. وقتي محمد پا به خانه‌شان گذاشت، احساس كرد خوشبختي به او نزديك است، كمتر از يك قدم.


چند باري با هم صحبت كردند، محمد يك دانشجوي ساده بود، شركتي داشتند كه كار مي‌كرد ولي حقوق مالي آن چناني نداشت، محمد او را دوست داشت وتا سرحد عشق مي‌پرستيد.


بارها با هم حرف زدند، از اين كه توي يك خانه‌ي نقلي با هم زندگي مي‌كنند، مهم نيست كه چي مي‌خورند، آنها عشق را با هم تقسيم مي‌كنند و حالا سمانه پدرش را در چشمان آبي محمد مي‌ديد.
پدر و مادر با او صحبت كردند، در مورد سختي‌هاي زندگي و اين كه آيا سمانه قادر خواهد بود با روزي كه محمد ندارد بسازد سمانه دور دستها را ديد كه زندگي‌شان لبريز از عشق دو نفره‌شان شده.


مراسم مختصري برگزار شد تا خرجشان كمتر باشد.
15 ماه گذشت. سمانه حالا احساس كرد كه انگار عشقشان كمرنگ شده، محمد شبها تا دير وقت كار مي‌كرد وقتي هم خانه بود آن قدر خسته بود كه اصلا حوصله نداشت.


سمانه احساس تنهايي مي‌كرد. دلش مي‌خواست با هم حرف بزنند. گاهي محمد حتي فرصت نداشت تا با هم شام بخورند.
كمي‌به سرو وضع لباسش نگاه كرد، در تمام اين مدت حتي نتوانسته بود يك روسري بخرد. كفشش هم كه سوراخ بود.
چندرغاز محمد فقط كفاف دانشگاه، اجاره خانه و به زحمت خورد و خوراكشان را مي‌داد.
نمي‌دانست چرا اين طور شده، حالا فكر مي‌كند بايد كمي‌بيشتر صبر مي‌كردند، قلبش پر از حرفهاي نا گفته است. حتما فرداشب با محمد صحبت خواهد كرد.


اما فردا شب هم نرسيد، محمد آن قدر خسته بود كه با حرفهاي او لب به اعتراض گشود و اين بار اولين دعواي تلخ زندگي‌شان بود. حالا از نظر او عشق لازم اما كافي نبود، مي‌دانست كه بايد صبر مي‌كرده، تا محمد كمي‌سرو سامان بگيرد.
اما او مي‌خواست هر چه زودتر عشقشان را نثار هم كنند. حالا محمد به او گفته؛ «وقتي شكمم خالي است، گور باباي عشق،از كجا بياورم!


•••
به تمام اين سالها اعتراض داشت، به روزها و هفته‌هايي كه روي تقويم بود.
به زندگي‌اش كه نگاه مي‌كرد. هيچ چيزي نبوده نه خانه‌اي، نه حتي امكانات ساده‌اي حالا دخترش مدرسه مي‌رفت.حسرت مي‌خورد 14 سالش بود كه ازدواج كرد.


فرهاد عاشقش بود. توي يك مهماني همديگر را ديده بودند. مراسم افطاري بود. او از همان اويل نوجواني كه درس را رها كرده بود و شده بود دختر خانه.
حسابي كمك مي‌كرد، متانت و خانمي‌اش فرهاد را شيفته مي‌كرد و او مي‌داند كمتر از اين‌ها سن داشت كه اين چيزها را بفهمد بالاخره به اصرار فرهاد به عقد هم درآمدند.


براي اثبات عشقش همه كاري كرد. سالهاي سختي را هم گذراندند، اما سپيده حالا ديگر بريده بود.
بعد از ادامه‌ي تحصيل و تشويقهاي فرهاد توانسته بود توي يك اداره كار پيدا كند. به شوهرش اعتراض داشت، فرهاد براي يك شركت خصوصي كار مي‌كرد، منشي بود و گاهي هم به حسابها مي‌رسيد.


از نظر او حالا فرهاد مردي بي‌لياقت و بي‌عرضه بود و فرهاد در خلوتش به اين همه عشقي كه داشت مي‌باليد اما سپيده آن روز تصميمش را گرفت، درخواست طلاق داد، زندگي خواهرانش او را به غبطه وا داشت و عشق برايش بهايي نبود كه بخواهد به پاي زندگي‌اش بايستد.
•••
الهه زندگي‌هاي زيادي را الگو قرار داده بود. سعي مي‌كرد همه‌ چيز را بررسي كند. مادرش زماني كه كودك بود فوت كرده بود و تصوير مبهمي‌از او به ياد داشت.


حالا در آستانه‌ي ازدواج بود، چند باري با آرش صحبت كرد پدر و مادرش همديگر را دوست نداشتند و او مي‌دانست عشق جزوي لازم از يك زندگي آرام است.
به محبتهاي آرش جواب مثبت داد. مي‌خواست تا خلاء مادرش را پركند، از پدرش خسته بود و نا مادري كه او را آزار مي‌داد.


آرش او را لبريز كرد. با عشق شروع كردند و حالا در تمام اين 9 سال او از حضور و كنار آرش بودن راضي است اما...
مي‌داند آرش پسر خوبي است ولي گويي عشقي كه در جست و جويش بود به دست نياورد.
مادر آرش هرگز او را نپذيرفت. عروسي كه مي‌خواست اين نبود و تمام محبتهاي الهه به او به عنوان مادر اثري نداشت.


بعد از 6 سال بريده بود. در خلوتش بارها اشك ريخت و از تمام تحقيرهايي كه از سوي خانواده‌اي آرش شد گذشت. حالا حالش از عشق بهم مي‌خورد. فكر مي‌كند عشقش كوچك و حقير شده و كسي قدرش را نمي‌داند.


آن قدر خسته شده كه گمان مي‌كند اين همه ذلت و سختي بهاي عشق نبود.
•••
مطهره دختر پاكي بود. از پدرش چيزي به ياد نداشت. بزرگتر كه شد فهميد زماني كه مادرش او را حامله بود پدرش به دنبال زني جوان و زيبا رفته و مادرش را تنها گذاشته.
مادرش را ستايش مي‌كرد و از تمام لحظه‌هايي كه به او هديه كرده بود لبريز بود. تمام سختي‌هايي كه در نبود مرد خانه‌شان متحمل شده بودند به ياد داشت و اين كه در آستانه‌ي 24 سالگي‌ مادرش او را غمخوار خود مي‌دانست.


حالا او دختري بالغ و زيبا بود. اما هرگز به ازدواج فكر نمي‌كرد. بارها به مادرش گفته بود كه به مردها اعتمادي ندارد و همه‌شان مثل پدرش روزي خواهند رفت.
اما مهران پسري لايق و مطمئن به نظر مي‌رسيد، مادرش هم او را دوست داشت. خيلي سعي كرد تا آنها را با هم آشنا كند اما خودسريهاي مطهره تمامي‌نداشت. نمي‌توانست هيچ مردي را باور كند.


خيلي سخت بود، جواد هم تلاش كرد، رفتار مطهره برايش قابل ستايش بود. با هم بارها صحبت كردند و بالاخره مطهره به او گفت كه از عشق مي‌ترسد، از عشقهاي كوتاهي كه اول همه چيز را شيرين مي‌كند اما دوامي‌ندارد.


آنها به هم قول دادند. 2 سال نامزد بودند و بعد...
حالا مطهره 2 دختر دارد كه ثمره‌ي عشقي است كه در زندگي‌شان مي‌بيند، دختر بزگش ديروز پزشكي قبول شد و آنها جشن 4 نفره گرفتند.


مادر مطهره 3 سال بعد از ازدواجشان فوت كرد و او تمام زندگي‌اش را مديون او خواهد بود. اين كه به او آموخت عشق جزوي از زندگي است و قابل يافتن.(golshanemehr)