شنبه 13 تير 1388-0:0

هی می گوید فالش خواندی...

نوشته ي رويا بيژني،شاعر،نقاش و گرافيست بابلي


 چشمهایم را می بندم / سعی در مراقبه دارم.

در سکوت محض با چشمهای بسته خودم را متمرکز می کنم تا به آنچه دوست دارم فکر کنم... مثلآ به جایی که دلم لک می زند بروم یا به کسی که توی تصوراتم خودم را با او می بینم / یا کسیکه دوست دارم او باشم

می گویند این وقتها باید روی کاناپه ول بشوی و سبک و ُشل باشی و فکر کنی سفیدی/ سفیدٍ یک دست.

انگار سفیدم / سفیدِ یکدست... انگار که معلقم .

خیال می کنم آنقدر سبکم که با فوتی وسط آسمان و حیاط آپارتمانمان رها می شوم .

 من فوتم می کند/ آن وقت خودم را شناور توی دامن ـ ... نه... نه... از جمله ی دامن طبیعت حرصم می گیرد / یاد جغرافی و حفظیاتش می افتم و خانم شرافت که وقتی درسم را خوب جواب نمی دادم فریادش / شبیه شیهه ی مادیان ِ در حال زائیدن بود و کف ِ گوشه ی لبش / سر ظهر ِ کِسِل ِ آن روزها عُقم را در می آورد... بی که بدانم می گویم ااااه گندت بزنه شرافت!

و ازآسمان تالاپ می خورم زمین و دردی نفسگیر در قسمت تحتانی بدنم می پیچد ... مثل درد ِ شکستن ِ لگن خاصره ....

بی اعتنا به درد / ازسر خودم را مجبور به رها شدن در رویا می کنم/ آن وقت می روم بالای کوه . آنجا یک زیلو می اندازم و دراز می کشم / انگار هیمالیا را فتح کرده ام نه یک صخره ی بلند را / آخر همیشه ترس از ارتفاع مخِِِل ِ صعودم بود/ از ارتفاع می ترسیدم که جایزه ی جهانی نگرفتم / از ارتفاع می ترسیدم که از فکچال و بند پی بالاتر نپریدم / از ارتفاع می ترسیدم که مثل خر توی ِ گِل ماندم و غصه ها در من رسوب کردند / ته نشین شدند و من هی تکرار شدم / هی تکرار شدم / هی تکرار... برای من که پایم فقط کُپه خرمن های ِ " کاله " را فتح کرد/ همین صخره ی بلند یعنی همه چیز... ذوق زده / آهسته و لرزان از شادی/ به خودم / طوری که من نشنود / می گویم :

خره ! یادت هست چه قدر جیغ زدی ؟ التماس کردی؟ لجاجت کردی که نبردت بالای کوه ؟ هی گفتی می ترسی / هی مثل بچه ها گریه کردی / هی دستهاتو محکم پشت سرت گره زدی که نگیردش ... حالا این بالایی و اصلآ نمی ترسی/ ذوقمرگ شدی/ مگه نه؟

بالای کوه نفس می کشم / حرف می زنم/ زن می شوم / آنقدر بالا هستم که همه چیز کوچک  می شود می گویم : ریز می بینمت حاجی !

وقت پایین آمدن کفشهای خاکی ام را پاک می کنم تا هیچ جای امنی خاکی نشود/ پاهایم را توی آب رودخانه ی بغل ِ آبشار می شویم / دوتا دستم را پیاله می کنم و آب خنکش را می نو ...نه... اینقدر سوسولم که می ترسم / می ترسم رُژَم پاک شود و رنگ پریده به نظر بیایم ... اینقدر خَر می شوم که آبشار را نمی نوشم... از خودم عصبانی می شوم و بلند می گویم : دیوونه ! جوایز ِ جهانی رو بچسب / بی خیال ِ ماتیک...

از خودم عصبانی ام خب... بلند می گویم ... خیلی زیاد بلند... از خودم عصبانی ام خب....

من صدایم را می شنود . غضب آلود/ زُلم می زند... شاید هم آن دردی که سمت چپ سینه ام پیچیده از حسرت و سوزش قلبم نبوده ! از یاد آوری هیچ خاطره ی شیرین ِ نیم خورده ی افتاده / به هیچ زمین ِ گل آلودی نبوده/ حتمآ من بوده که به سینه ام کوبیده ...

دو باره تالاپ می افتم. دوباره درد ـ قسمت تحتانی امانم را می بُرد/ دوباره ارتفاع ترسناک می شود و  رسوب می کنم ...

 

این بار چشمهایم را آنقدر می بندم که از فشردنش همه ی عضلاتم منقبض می شوند / آخر باید تمرکز کنم .

حالا دارم همراه عزیزی /بلند و شادمانه آواز می خوانم / می رقصم و سبکبارم... یکهو او می گوید فالش خواندی / توی ذوقم می خورد ... می گوید وقتی داشتی می خواندی

" بیا رسید فقط درو/ مال ِ منی از پیشم نرو...

مال ِ منی / را فالش خواندی... می گوید مال ِ منی باید بی تردید خوانده شود/ باید مطمئن و محکم خوانده شود/ چیزی مال تو می شود که خودت باورش کنی/ می گوید فالش خواندی ... هی می گوید فالش خواندی... هی می گوید...

سعی می کنم لحن آوازم زنانه تر شود و ملتمسانه تر... با طنازی می خوانم:

 ماله منی / از پیشم نروووو...

می گوید : تِر زدی / دیگه ماله نکش ...

خُب ... غرورم درد می گیرد وقتی طنازی ام نادیده  گرفته می شود. خُب / اینجور وقتها نیاز دارم بگوید به به / بگوید چه صدای گوشنوازی داری!!! بگوید...  خب...  اصلآ  دلم خواست/ فالش خواندم که خواندم / من که نگفتم قمر الملوک وزیری ام !!!

تند رویم را ازو بر می گردانم و توی دلم می خوانم :

 بوشو بوشو ته ره ناخام/ سیاهی ته ره ناخام / بلایی ته ره ناخام ...

حیف که ادب نمی گذارد زُل به چشمهایش بزنم و این ترانه را خطاب به او بخوانم و همه ی کاسه کوزه را سرش بشکنم... هی می گوید فالش خواندی... هی می گوید فالش خواندی... هی می گوید...

ویرم می گیرد سر ِ الکی با او دعوا کنم و حرصش را در بیاورم/ زورم نمی رسد/ سر آخر فقط می گویم :

گند زدی حاجی !

و منتظر معجزه می مانم / معجزه در اینجا یعنی دلم می خواهد پشت بند ِ حرفم منتم را بکشد... نمی کشد... اخم می کند/ یواش در ِ گوشش می گویم :

ببین یارو/  از من نشنیده بگیر اما الان باید منت کشی کنی/

می گوید : یعنی دروغ بگویم ؟ تو عادت کردی همیشه مال ِ خودت را مال ِ همه بدانی ؟!

می گویم : من که دوزار توی حسابم نیست!  کدام مال؟!

چشمهایش از حدقه در میاید / از چشمهایش می ترسم... همیشه از توبیخ و دعوا هایش می ترسم / همیشه از تحلیل ِ حرفش عاجزم.

آخر شما بگویید/ اصلآ  این عالم خلسه مابین من و شما حَکَم / بیا رسید وقت ِ درو / مال ِ منی از پیشم نرو ، و فالش خواندنم/ چه ربطی دارد به اموالم؟

می گویم: این دفعه اگه مال و منالی دستم رسید به جون ِ خدا به بادش نمی دم / می ذارم تو بانک بمونه / بلکم به سودم باشه... خب؟

چشمهایش می شود کاسه ی خون/ هم الان است که چنان بکوبد توی ملاجم که از تعلیق در بیایم و آن قَدَر محکم بیافتم زمین که چیزی به نام لگن خاصره در میان استخوانهایم نمانَد...

مصرانه با چشمهایی که اصلآ قصد باز کردنش را ندارم جایم را روی کاناپه محکمتر می کنم / تلو تلو می خورم اما نمی گذارم صدای تالاپ ِ افتادنم بلند شود .

اخم رهایش نمی کند / می گویم یادته  بالای کوه یک عالم گل ِ وحشی بود؟ هووووووو.... اینقدر ( و دستهایم را اندازه ی قدش می کنم ) می گویم : اگر اسم آن همه گلهای وحشی را که بلدی یادم بدهی / یعنی می شود اموالم؟یعنی باید آنها را سفت نگهدارم؟

نگاه ِ مآ یوسانه ای می اندازدَم و می گوید : وحشی ترینشون شبیه تو بود... اون که شاخه هاش از هر طرف رشد کرده بود/ اونکه اصلا رو اصول نبود اونکه عشق رو جزوء اموال نمی دونه/ اونکه فرق نمی کنه چه آب و خاکی داشته باشه... با آب ِ بارون و شاش ِ خر هم بزرگ می شه ... وحشیه... اما خواستنی ... وحشیه / اما نمی شه ندیده اش گرفت...

یاد آن گل ِ صورتی نوک کوه می افتم که همرنگ روسری حریرم بود. ساقه هایش تُرد بود اما خارهای ظریف مثل کرک داشتند/ برگهایش گرد و بد شکل بودند کُپه شده و سر درگم / شبیه سردر گمی ذهن معیوبم... اما گلهای صورتی اش قشنگ بودند رنگ روسری حریرم که باد تکانش می داد ... بالای کوه وقتی او پشتش به من بود روی گُل خم شده بودم / می خواستم ببینم عطر و بویش چه جوریست... بوی باران می داد و شمالی ترین شمال دنیا را...یکهو رویش را بر گرداند و نگاهم کرد و به زمزمه گفت : چه قدر شکل توئه... گفتم چی؟ سکوت کرد... گفتم غاقلگیر شدم / چی گفتی؟ سکوت کرد.

شاید فکر می کرد اگر دوباره بگویدش پر رو می شوم... شاید هم فقط باد بود که صدای خدا را انداخت توی گوشم ... حتما که باد بود/ وگرنه آن جمله ی نیمبند اما دلخواهم را تکرار می کرد / حتما که باد بود وگرنه در جوابم نمی گفت هیچی..

 وحشیه... اما خواستنی ... وحشیه / اما نمی شه ندیده اش گرفت...

خر می شوم / خر می شوم بی که به روی هیچ گُلی حتی خودرو / حتی وحشی/ کار خرابی کنم... خر می شوم و آشتی می کنم/ باد انگار راست راستکی توی صورتم می خورد ...

مثل وقتی ترتیزک و ریحان تمیز ِ خیساب شده ی توی آبکش خانه ی مامانجان را مشت مشت می خورم/ مثل وقتی صورتم را که از بازی/ خیس ِ عرق شده توی حوض فیروزه ای می چپانم/ تازه ی تازه می شوم...

و می خندم و می خندد و توی لاله ی گوشم از نوازش صدای ِ نمیشود ندیدش گرفت نرم میشود / اصلا هم به آن قسمت که با آب باران و شاش ِ خر هم بزرگ می شود فکر نمی کنم... مطلقآفکرش را هم نمی کنم ...

 رسمآخر می شوم/ با سر خوشی بلند و قاه قاه می خندم...

سکوت کاشکی بماند / صدای واقعی و بلند حتی اگر خنده های از سر ِ کِیف آدمها هم باشد/ سکوت ِ خوابهای خواستنی را بد می تاراند/ خیلی بد/

تالاپ /

درد ِقسمت تحتانی /

تالاپ پ پ

 چشمم را باز می کنم / آنقدر دچار سر درد و تَه دردم که از خیر مراقبه و احوال ِ خوش می گذرم ... یاد جمله ی گل وحشی ای که با شاش خر هم بزرگ میشود و شبیه منست ِ او حالا عصبانی ام می کند/ شانس آورد اینها در عالم خلسه بود وگرنه یک سطل شاش خر می ریختم رویش تا بفهمد یک من ماست چقدر کره می دهد...

هی می گوید فالش خواندی... هی می گوید فالش خواندی... هی می گوید...


بی خیال ... چشمهایم که باز می شود عجیب دلم چای می خواهد... از پیچ ِ چند کوچه می گذرم / بوی گوشتهای ماشاالله قصاب مشامم را عُنُق می کند و وز وز مگسهاش وادارم می کند یک لحظه بایستم/ انگشت سبابه ام را توی گوش راستم بگذارم و تند تند تکانش بدهم و به مگسها بگویم :

 مادر به خطاهای مزاحم...

دم درب ِ قهوه خانه مکث می کنم تا شاگرد قهوه چی نوکرم چاکرم هر روزه اش را نثارم کند/ بوی قلیان گیجم می کند ... می گویم داآش!چاییت تازه دمه؟! و قُلُپ قُلُپ از شیر ِ آب ِ دم دستشویی ِ کُنج ِ قهوه خانه آب ولرم می ریزم توی دلم و اصلا هم اشکالی نمی بینم از گوشه ی لبم آبها بریزد و چکه چکه کند... نمی دانم چرا ویرم می گیرد بگویم رخصت پهلوون!؟پهلوان اما نمی بینم.

نمی دانم چرا ویرم می گیرد پول چایی را آنجوری که توی فیلم فارسی های دهه ی چهل معمول بود / روی میز بلغزانم و صاف برسد دست شاگرد قهوه چی و او بگیرد / ببوسدش و بچسباند به پیشانی ِ بلندش و بعدش هم به سمت آسمان ببردش و تند بگذارد توی دخل  و بگوید چاکر ِ آقا و من بگویم الباقیش شاگردونه ات جوجه

سبیل سیاهم  را تاب می دهم/ دکمه های بالای پیراهن گل درشتم را باز می کنم تا سینه ی پشمالویم رخ بزند و تسبیح زردم را که مُهره های گنده دارد/لای انگشتانم می چرخانم/  پاشنه های کفشم را که خوابانده ام / ور می کشم و یک دو ساعتی بیرون قهوه خانه زنها را زیر چادرهایشان هیز می بینم و حظ می برم... تا دوازده شب توی قهوه خانه ی میدان شوش از برفکهای تلویزیون و دم دربش از کرم ریختن آن ساعت ـ زنهایش هم نمی گذرم.

 به خانه که می رسم / منزل  بچه ها را خوابانده و منتظر نشسته /نعره می زنم  تا بساط شامم را بیاورد/ به زن جماعت چه دخلی دارد  تا این وقت شب کجا بوده ام ؟

 دستمال یزدی ِ چرکتابم دور گردنم ول است/  کُت مشکی ام یک کتی روی شانه افتاده و یک بر نشسته ام  سر سفره  و لقمه های درشت از دیزی می لُمبانم و همراهش پیازی را که با مشت له اش کرده ام خِرِپ خِرپ می جو م. منزل ایستاده و مضطرب ور اندازم می کند... می دانم توی چه خیالاتیست. غلط کرده ...  من دلم می خواهد شام باددار  بخورم / او هم زنم شده که کنارم کپه اش را بگذارد /  و هیچ هم به روی خودش نیاورد از سر و صداهای نیمه شب دل و روده ام چه شنیده و چه نشنیده ... به زن جماعت چه دخلی دارد...

بعد ِ غذا  انگشتانم را می لیسم / دوغ گازدار ِ ننه کلباس را لاجرعه سر می کشم/ سبیل سیاهم را که آب دوغی شده ، چرب می کنم تا / تابش به جا بماند و آروغهای زاویه دار می زنم و پشت بندش هم با سرخوشی معده ام را می مالانم و می گویم : اوخیییش و بعدترش می گویم :  اوس کریم دمت قیژ! و نگاه به منزل که قوز کرده نگاهم می کند/ می اندازم و دنبال بهانه برای نمایاندن مردانگی ام می گردم و آخرش می گویم:

 این مثلآ خیر سرت / دیزی بود؟ نمک  که نداشت. لیمو عمانیش که عَنَهو چشم آقات قلمبک زده بود بیرون.نوخود لووبیاشم که سنگ و سوفال طبرسون بود . بَلَت نیسی برو پیش ننه ام کار آموزی ... حالا وانسا بر  بر نگام کن ضعیفه ( ضعیفه را وقتهایی که هوس کرده ام باقی امیالات مردانه ام هم جواب بگیرد و سرخوش بخوابم بکار می برم / این جمله کمی زن ذلیلم می کند )

 از اینکه ذره ای زن ذلیل به نظر آمدم / کفری فریاد می کشم

جم کن بند و بساط شومو / جامو بنداز / ماتیک بزن /جلدی بیا... زود...

منزل آهسته می گوید ماتیک تموم شده و پنجره را توی سرما باز می گذارد تا هوا عوض شود...

گه زیادی خورده زنیکه/  زن گرفتم که هیچ خم به ابرو نیاورد توی دل و روده ام چه خبر است حالا لکاته پنجره باز می گذارد  و می گوید ماتیک تمام کرده؟  آن ماتیک را هشت سال پیش خریده / هشت هزار شب  هم کفاف می داد !گه زیادی خورده زنیکه...

نکند ماتیک به لب رفته کوچه ... اصلن نکند رفته کوچه... اصلن غلط کرده رفته کوچه... اصلن ماتیک را جز برای من برای کدام مادر به خطایی زده که تمامش کرده...

می خواهم نعره بزنم و بگویم بی ناموسم اگه کبود راهی ِ سینه قبرسون...

 غیرتم توی قلبم می کوبد و صدایم  ...

تالاپ

تالاپ پ پ پ پ...

کدام ملنگی گفته مراقبه خوب است؟

گند زدی حاجی !

یکی توی گوشم هی می گوید  فالش خواندی/ هی می گوید فالش خواندی / هی می گوید فالش خواندی/ هی می گوید ...و تمام تنم خرداست و  لهیده ...

 دیگر جز در میان گلویم که آزارنده است و سخت/  استخوانی برایم نمانده است...