نامش همیشه باقی است
فریده یوسفی -مدیر نشر شلفین- از زنده یاد محمدرضا جعفری -سارو- می گوید: امروز سارو به زادگاهش آمد تا پیکر آرام و روح سرشار از مهربانی اش در هوای وطن نفسی تازه کند و در این خاک دوست داشتنی چهره از دوستانش پنهان کند. نامش، یادش، دوستی اش تا همیشه بر دل دوستانش باقیست.
مازندنومه؛ سرویس فرهنگی و هنری، فریده یوسفی، پژوهشگر و ناشر: با زنده یاد محمد جعفری (سارو) از طریق دوست اهل قلمم علی صادقی -مدیر مسوول مازندنومه- در سال ۸۱ آشنا شدم.
مهر ماه سال ۱۳۸۲ در نمایشگاه کتاب فرانکفورت بودم، تلفنم زنگ خورد، صدای مهربانی از آن سوی خط گفت: «خاخر چتی هستی؟»
آنان که سارو را می شناسند، می دانند این هنرمند برجسته موسیقی پاپ که بیشتر عمرش را در آلمان گذرانده، مازندرانی را چقدر مهربان حرف می زد.
سارو آن روز گفت: «حاضر باش، میهمان عزیزی از مازندران آمده، می خواهم بیایم نمایشگاه دنبالت.»
میهمان مازندرانی اش کسی نبود جز خانم زری وفایی، عزیز مجری توانمند صدا و سیمای مازندران و همسرشان.
سارو در ویس بادن زندگی می کرد، شهری کوچک و اعیان نشین. خودش می گفت این شهر در زمان جنگ هیچگاه بمباران نشد چون آمریکایی ها در آنجا سکونت داشتند.
بیرون از شهر ویس بادن روی تپه ای در حاشیه جنگل بنایی شبیه حافظیه خودمان بود. سارو ما را به آنجا برد و گفت اینجا حافظیه من است هرگاه دلم می گیرد، می آیم اینجا.
همسر و سه فرزندش سارو، ساویز و نوا با مهربانی ستودنی شان از ما پذیرایی کردند.
اجازه ندادند شب به هتل برگردم. بعد از شام سارو با شیطنت خاصی گوشی اش را به من داد. با تعجب نگاهش کردم: «کی ممکن است به گوشی سارو زنگ بزند و با من کار داشته باشد؟ »
صدایی از آن سوی تلفن گفت: «خاخر شو خش.»
گیج بودم که خودش را معرفی کرد. حسین صمدی، دوست پژوهشگرم که در آلمان و شهر برمن زندگی می کند. برایم جالب بود که پس از سال ها صدای او را می شنیدم. با کلی گپ و گفت کاری. سارو باردیگر غافلگیرم کرده بود.
سال بعد با خانواده اش به ساری آمد. عاشق ایران و مازندران بود. شبی را در منزل مان به اتفاق خانواده علی آقای صادقی و خانم زری وفایی میزبانش بودیم و ارتباط ما و خانواده علی صادقی و خانم وفایی و سارو همچنان ادامه داشت.
در نمایشگاه کتاب سال ۸۶ فرانکفورت، با شرکت حمل و نقل آلمانی در تحویل کتب های ارسالی از ایران دچار مشکل شدم. با ایشان تماس گرفتم. فورا خودش را به فرانکفورت رساند و بسته ها را تحویل گرفت و به من رساند و ساعتی در غرفه ام ماند. بلیت آمدنش به ایران را با بلیت برگشت من و مدیر هنری ام دکتر حسین زاده تنظیم کرد و ما سه نفری در تمام مسیر فرانکفورت-تهران با هم گفتگو کردیم.
چندی پیش در یک جلسه فرهنگی هنری دیدمش که تمام موهای سرش ریخته بود. بغضم را خوردم و به روی خودم نیاوردم. گویی هیچ تغییری در چهره اش ندیدم. با لبخند عمیق همیشگی به من نزدیک شد. باز هم گفت «چتی هستی خاخر؟» من گفتم تو چطوری؟ گفت تحت درمانم. یکی دو ماه بعد که دیدمش قیافه اش کاملا عادی شده بود، موی سر، ابرو ... با همان چهره مهربانش.
این بار با خیال راحت از او در مورد بیماری و درمانش پرسیدم. گفت دیگه خوب خوب شدم. خدا را شکر کردم.
دو هفته پیش کاری در ارتباط با موسیقی داشتم. خواستم با او مشورت کنم. شماره اش را گرفتم، جواب نداد. به دفترش، شرکت سارو صدا زنگ زدم. جوانی گوشی را برداشت و گفت که سارو رفته آلمان.
پرسیدم کی بر می گردد؟ صدای آن سوی خط، متعجب از بی خبری من گفت: معلوم نیست. سارو داشت نفس های آخرش می کشید تا برای همیشه برگردد و در این خاک دوست داشتنی آرام بگیرد. ...
عاشق ایران بود و ساری.
در همان سال ها، روزی به او گفتم همسرت شاکی نیست که او را با سه کودک خردسال تنها می گذاری و دائم به ایران سفر می کنی؟
جواب داد اکسیژن هوای ایران دو سه ماه بیشتر در نفس هایم نمی ماند. باید برگردم ایران نفس بگیرم.
امروز او به زادگاهش آمد تا پیکر آرام و روح سرشار از مهربانی اش در هوای وطن نفسی تازه کند و در این خاک دوست داشتنی چهره از دوستانش پنهان کند. نامش، یادش، دوستی اش تا همیشه بر دل دوستانش باقیست.
*مطالب مرتبط:
برای لبخندهای سارو
روزی که سارو آرام گرفت
تنها صداست که می ماند
همیشه حامی