شنبه 19 بهمن 1392-8:54

به بهانه همایش بزرگ سوادکوهی های مقیم تهران(30 بهمن)

تهران، سوادکوه ندارد

تهران نه بره دارد و نه زنگوله گوساله. توی این شهر، طبیعت با تو قهر است و تو با طبیعت ناآشنا. اما با همه این احوال، تهران یک چیز را به تو داده‌ است و آن هم عشق به خاک‌زادت، عشق به زادبومت


 

.مازندنومه؛ سرویس اجتماعی، عادل جهان آرای: حالا که قرار است سوادکوهی‌های مقیم تهران یک بار دیگر توی این شهر، نه، درندشت، گردهم بیایند و در زمستان سردی که هم‌شهری‌ها و هم‌زبان‌های آنها با برف و سرمای بی‌رحم دست‌وپنجه نرم می‌کنند، دست هم را به مهر و به گرمی بفشارند و اگر توانستند گرمابخش زندگی هم‌وطنان خود در شمال کشور باشند، خواستم چیزی بنویسم که هم نگرانی‌ ما سوادکوهی‌ها را از درد و بلایی که بر آنها عارض شد بازگوید و هم آنکه واگویه‌ای باشد از دردهای ما مازندرانی‌هایی که سال‌هاست با غول دود و دم و آهن سرشاخ هستیم.

 ابتدا خواستم در باره مشکلات مازندران و خصوصا مناطق سوادکوه چیزی بنویسم، حس کردم شاید این حرف‌ها تکراری باشد. بعد وقتی خودم را نگاه کردم دیدم توی این شهر- یعنی تهران- دنبال یک جایی هستم که خودم را پیدا کنم. بله، تهران شهر عجیبی است؛ شهری است که آدم شاید در آن برای روزی روزگاری احساس خوشایندی داشته باشد، اما این شهر آدم را به «بیماری غربت» دچار می‌سازد.

 اینجا اگر بیش از 12میلیون نفر فارسی صحبت می‌کنند و تعدادی هم تبری، اما نمی‌دانی چرا همیشه یک چیز کم داری، یا آنکه احساس می‌کنی توی این شهر گم ‌شدی. گم‌شده‌ای هستی که با دیدن یک نشانه یا نماد از خودت، حس تازه‌ای می‌گیری. حسی از بودن. بودنت تهران را می‌گیرد و نبودنت را بیشتر برجسته می‌کند.

توی این شهر-تهران- اگر می‌خواهی رنج نبودنت را از بین ببری، باید نمادهای خودت را پیدا کنی. حتماً می‌دانی نمادهای خودت کدام‌ها هستند. یا اگر هم ندانی، گاهی همان نمادها به سراغت می‌آیند و چشم‌وگوش گذشته‌ی هستی‌ تو را می‌گشایند؛ همان‌هایی که تو را به خودت وصل می‌کنند. همان‌هایی که باعث می‌شوند تو یاد خاک‌زادت بیفتی. یاد آب‌وهوایی که در آن نفس می‌کشیدی. ‌یاد خروس‌های زیبای روستایت و صدای زنگوله گوساله‌های خودت، یا بره‌های همسایه‌ات‌. یاد مادرت که با تو به زبان تبری صحبت می‌کرد. یاد پدرت که به دلیل دوست‌داشتن فراوانت هیچ وقت اسمت را به زبان نمی‌آورد، فقط می‌گفت: «وچه‌جان».

وچه‌جان نام‌واژه‌های مهربانی همه پدران و مادران مازندرانی است. تهران نه بره دارد و نه زنگوله گوساله. توی این شهر، طبیعت با تو قهر است و تو با طبیعت ناآشنا. اما با همه این احوال، تهران یک چیز را به تو داده‌ است و آن هم عشق به خاک‌زادت، عشق به زادبومت. البته این خصلت تهران نیست. هر جایی که غریب باشی، غربت به تو عاشقی کردن را یاد می‌دهد. حتی اگر نخواهی یاد بگیری، ناخودآگاه‌ تو، گاه چنان چرخشی احساسی می‌گیرد که بی‌فهم از رفتار خودت، متوجه می‌شوی، ای بابا! تو هم عاشقی. عاشق خودت هستی، اما خودت، در دیگری متبلور است. عاشق دیگری هستی، عاشق فک‌وفامیل‌ها، عاشق هم‌محلی‌ها، عاشق‌ هم‌زبان‌ها، عاشق سوادکوه، بندپی، کجور و یوش و الیکا و هزار جای دیگر... و مهم‌تر از همه عاشق مازندران.

برایت مازندران شرق و غرب ندارد. برایت همه آنهایی که «وچه‌جانِ» پدر و مادرشان هستند و در هر کجای مازندران این کره خاکی باشند، عزیزند و تو عاشق آنان. وقتی در غربت تهران، توی اتوبوس می‌نشینی و ناگهان می‌شنوی که یکی دارد به زبان تبری صحبت می‌کند، تمام هوشِ گوشِ تو به سمت صدا می‌رود: «این صدای مادرم هست.» شاید این جمله را نگویی، یا نخواهی که به زبان بیاوری، یا شاید هم یادت نباشد که چنین جمله‌ای را هم باید گفت. حس تو، دست تو را می‌گیرد و ناگهانت می‌برد کنار روستای مادربزرگ.

 اما راستی، تو کجایی هستی؟ تو اهل کدام روستای سوادکوه هستی؟ در کجای راستوپه و ولوپی یا تلارپه روزها و شب‌های خود را سپری کردی؟ تو اهل کدام روستای کجوری؟ تو اهل کدام شهر مازندرانی که با شنیدن صدای ناآشنایی، که شاید حتی حرفش هم به دردت نخورد، اما آن واج‌ها تو را به همراه بادهای احساست به مازندران می‌برد. اینجا شهر است، اگر شر نباشد و بسیار تلخ، ولی شیرین نیست.

 اما آنجا- روستای مادری‌ات را می‌گویم، همه جای مازندران را می‌گویم- فرق نمی‌کند اهل کجای مازندران هستی، اهل هر جا باشی، ولی تردید ندارم حتما تو به یک روستا تعلق داری. حتما خاطر‌ه‌ کودکی‌ تو، درون دیوارهای کاه‌گلی یکی از روستاها جا مانده است.

 اگر من، تو و دیگران دور از آن دیار، اینجا داریم روز و شب را دوره می‌کنیم، اما خودِ خودِ ما توی آن راه‌باریک‌های روستا، توی آن زیرشاخه‌های درخت بِه، زیرشاخه‌های درخت پرتقال و فک و توسکا و ممرز و انجلی جا مانده است.

 برای آنکه از آن روزها جدا نشویم، مجبوریم، مجبوری که زیر یک لبخند مشترک قهقهه بزنی، قهقهه بزنیم، قهقهه بزنند، تا شاید از لابه‌لای اصوات خنده‌ها، رگه‌هایی از خنده‌های کودکی را هم بشنویم. حالا توی انجمن‌های مازندرانی‌های مقیم تهران خود را پیدا می‌کنی. توی انجمن سوادکوهی‌‌ها، توی انجمن‌تلارپه‌ای‌ها، توی انجمن کجوری‌ها و بابلی‌ها. یعنی از سوادکوه تا کجور به تهران آمده است، اما تهرانی نشد و پی تلار خودش می‌گردد.

 حالا توی سوادکوهی‌های تهران خودت را جمع می‌زنی. سوادکوه توی تهران خانه می‌گیرد، اما قبای دودآلود تهران اصلا خوشایندش نیست. فرقی نمی‌کند، با پارپیرار و انجمن تلارپه یا بابلی‌ها خودت را پیدا می‌کنی. حالا هر جا که یک مازندرانی را ببینی، ناگهان خودت را از تهران جدا می‌کنی و به آغوش مهر مادری پناه می‌آوری که سال‌هاست حتی کوچه‌های روستا خنده‌هایش را فراموش کرده‌اند.

 اگر چه کوچه‌های ده میانسالی تو، من و دیگری را باور نمی‌کنند، اما باید مطمئن بود کوچه‌های ده هنوز منتظرند موهای سفید، تو، من و آن دیگری را به نسیم بادی نوازش بدهند. و تازه، باور کنید کوچه‌های ده بیشتر شاد می‌شوند که خنده‌های کودکان تو، من و آن دیگری را بشنوند.

 چه کار باید بکنی وقتی که تهران سوادکوه ندارد. چه کار باید بکنی وقتی تهران، شیرگاه و پل سفید و اِلاشت و زیراب و اتو و راستوپه و ولوپه ندارد.

چه کار باید بکنی وقتی تهران نور و کجور ندارد. ها... درست است، وقتی صدای یک مازندرانی را توی این شهر نه، توی این برهوت می‌شنوی، باید بخندی و به یاد خودت بیفتی. حالا خودت را پیدا کن. خودت در من و خودم در تو و خود آنها در من و توست.

 اگر تهران سوادکوه، تلارپه، بندپه، یا کجور ندارد، ولی تهران، رامسری، شهسواری، چالوسی، نوری، نوشهری، بهشهری، بابلسری، محمودآبادی، گلوگاهی، بابلی، ساروی، قائمشهری، آملی، سوادکوهی‌، تلارپه‌ای، کجوری و... دارد.

 حالا می‌توانی خودت را ببینی و شادی کنی و به روستایت بروی. مهم این است که نباید فراموش بشوی و نباید هم فراموش کنی. فراموش نکن:تهران سوادکوه ندارد.

مطالب مرتبط

متخصصان 4 ساعت از سوادکوه گفتند

سومین همایش سوادکوهی ها: جذاب تر و با کیفیت تر

سومین همایش سوادکوهی های مقیم تهران

مسئولان استان وارد گود شوند

سوادکوه تتی ره جهاز هاکرده-1

سوادکوه تتی ره جهاز هاکرده-